-
گربه گرسنه
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 19:10
گربه گرسنه پریشب در مراسمی بودم به مهمانی مهمان ها نشسته بودند از خود پذیرایی می کردند انواع و اقسام اشربه و میوه روی میزها بود همه خوش بودند نور زیبایی روی میز ها می تابید مردان در کنار زنانشان بودند و بچه ها هم بازی می کردند پذیرایی در فضایی باز بود چهره ها خندان گاه به گاه شوخی هایی هم در می گرفت از همه جا حرف بود...
-
خیال
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 18:36
خیال بر بال خیالم خمید دوستم و با هم به اسمان رفتیم چه ضیافتی شیرینی چه دل گرمی چه دست مهربانی چه نگاه دل انگیزی گل بود و مهربانی و خدا
-
دلت خوش است
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 13:05
دلت خوش است خدایا کودکی را گذراندم به امید جوانی و بی ان که بخواهم جوانی رفت شور و شر جوانی رفت ان انرژی متراکم رفت و من ماندم در این اندیشه که زندگی چه داستان نا فرجامی است و شاید هم زندگی غم بزرگی است که بر من نازل شده است غمی کاهنده که مرا از جوانی به پیری برد طبیعت سنگ خارا را می شکند خورشید را در هم می ریزد زمین...
-
پدر بزرگم
دوشنبه 30 خردادماه سال 1390 18:51
پدر بزرگم خدایا پدرم را به یاد دارم و مادرم را هر دو را خوب به یاد دارم مادرم که هنوز هست و با عصا راهش را پیدا می کند پدرم مهمان خاک است و اما پدر بزرگ پدریم را خیلی کم به یاد دارم قیافه اش در ذهنم نقش نبسته است فقط می دانم یک بار که بچه بودم او را در حال خواب اذیت کردم شیطنتی کودکانه و دیگر هیچ از او نمی دانم و اما...
-
پدرم که بود
پنجشنبه 26 خردادماه سال 1390 11:38
پدرم که بود مرا به بال ملائک می برد پدرم که بود مرا اشنایی دیرین بود اشنایی قدیمی گرمی دستانش را خوب می شناختم مادرم مرا دعوا می کرد پدرم اغوشش باز بود و چشمان پر فروغش لبریز از مهربانی پدرم اشنای دیرین من بود اشنای ابدی پدرم با این که روستایی بود و دستانش ترک خورده و خون الود منت هیچ نامردی را نکشید مرد بود سفره اش...
-
خدایا خدایا خدایا
جمعه 20 خردادماه سال 1390 15:53
خدایا خدایا خدایا من با کی حرف می زنم با خودم با خودم با خودم حرف می زنم من کیم من خودمم خوب تو کی هستی من منم چی می دونم خودمم نمی دونم یه ادمی هستم با هزاران ارزو با هزاران امید اما همه اونا بر باد رفتند من منم با کی حرف می زنم با خودم با خودم چیزایی را بلدم ارزوهایی دارم می گم دارم با خدا حرف می زنم عزیز دل من دل...
-
روز ادما می تونه شیرین باشه
شنبه 14 خردادماه سال 1390 18:25
روز ادما می تونه شیرین باشه می تونه تلخ باشه می تونه اروم باشه اما روزی که من دارم روز گسیه نه شیرینه نه تلخه نه ارومه گسه و من نمی دونم با این روزام چه کنم نه دوستی سراغم را می گیره و نه دشمنی ازم یاد می کنه خاطراتم هم تو محاقه برای خودشون یه گوشه ایی خوابیده اند تو خواب کهف چی کار می تونم بکنم با رزوایی که گسه در...
-
دنیای قشنگ
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1390 17:12
دنیای قشنگ دنیای قشنگی است و من هستی خود را می فهمم می فهمم که هستم و در هستی غوطه ورم گاه خود را فراتر از هستی می دانم چیزی بالاتر از هستی موجود و بیشتر سرگشته و حیرانم و از بودن خود هیچ سر در نمی ارم زیبایی را می فهمم گل سرخ را می شناسم و با عطرش حال می کنم و از جماعت قصاب متنفرم دلم می خواست در شهر ما قصابی نبود...
-
تهران
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1390 17:03
تهران چند روزی نبودم رفتم خانه پدری خانه ایی که پدر نیست خانه ایی خالی از محبت پدری پدرم تا دو سال پیش بود و حالا نیست و در دل خاک سرد خوابیده است رفتم سر خاک او و نگاه مهربانش را از دل سنگ سیاه جستم ارام ارام انگار از ابد اینجا خفته است ابی بر سنگ سیاه ریختیم سر خورد و ریخت کنار ارامگاه و خاک را خیس کرد چند نفری...
-
صف
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 18:11
صف طلوع داستان زیبایی است و غروب غم انگیز است نشان رفتن در دل غنچه گل نهفته است و در دل گل دانه ها و دانه ها که غنچه های اینده اند اگر فرصتی بیابند برای دو باره روییدن و من می خواهم مثل اون گیاه باشم و فرصت دو باره روییدن داشته باشم و خداوندا زندگی زیباست و تو بی نهایت بخشنده و مهربانی پس چرا ما را به صف کرده ایی ؟
-
دعوت
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1390 20:13
دعوت مهربانی را به هم گره زده بود مهربان در مهربان گل روی گل هزار بار وعده کرد مرا به باغ مهربانی ببرد و مهربانی افزون کند چون دانه های باران روی پر گل و من نگاهم در چشمان معصومش بود نگاهی که در ان موج موج دوستی بود عشق بود و من مانده بودم تنها و رها و مهربانی مرا به خود می خواند موج موج دانه های باران روی دلم می...
-
طعم گل را می فهمم
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1390 14:27
طعم گل را می فهمم خنکی باران را درک می کنم گرمی بوسه را احساس می کنم از بودن خود شادم نگاه گرم را دوست دارم از بدی بدم می اد بهار را دوست دارم خدا را دوست دارم بچه ها را دوست دارم محبت را می فهمم خدایا هنوز خنکی سایه را احساس می کنم خدایا هنوز زندگی را دوست دارم شنای ماهی تو تنگ کوچک را دوست دارم جلوه گری ماه تو اسمون...
-
ارامشی جز این نیست
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 16:41
ارامشی جز این نیست به دعا و نیایشمان مشغول شویم کشف راز جهان ممکن نیست مغزمان مگر چقدر سلول دارد ؟ جهان نهایتی ندارد و من خود هم در بی نهایت جهانم من خود خود هستی هستم و می دانم هستم و فیلسوفی می گفت این تنها انسان است که می داند هست و من می گویم چرا سنگ نداند و مگر من همه چیز دانم این یقین از کجا به دست امده است به...
-
نهایتی نیست
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 21:30
نهایتی نیست هستی در نیستی که نمی تواند متولد شود می شود ؟ نمی شود جایی باید باشد برای تولد هستی و اگر جایی باشد که این خود عین هستی است پس هستی در هستی متولد می شود و هستی همیشه هست و هستی جاودانه است و نهایتی برای ان نیست و بعد نهایتی وجود ندارد و بی نهایتی هم نمی تواند باشد اگر باشد که بی نهایت نیست و جهان طول و عرض...
-
دلم گرفته است
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 12:01
دلم گرفته است و جانم به لب امده از این زندگی زندگی که نه زنده هستم برای این که بمیرم مرگ تو دل زندگی است مرگ رویه دیگر زندگی ست و من چی هستم هستی من چیست من در کجای این جهانم هستی من چه می شود می میرد نابود می شود چه می شود مرگ کجای زندگی ست ؟ اگر مرگ باشد که هست زندگی چه می شود ؟ من سر در گمم و نمی دانم زندگی چیست و...
-
مهربانی
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 22:07
مهربانی مهربانی را می شود وزن کرد ؟ دوستی را چی نگاه مهربان را برق نگاه را محبت را این ها وزن شدنی نیستند اشک را می شود دید غم را می شود در چهره به تماشا نشست اما سوز دل را نمی شود اندازه گرفت اینها وزن شدنی نیستند از جنس دیگراند مهربانی وزنی ندارد سبک بال است پرواز می کند ان را دریغ نکنیم غم را به خانه کسی نبریم از...
-
داستان غریبی است زندگی
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 22:19
داستان غریبی است زندگی از روزی که به دنیا می ایم میلیارد ها میلیاردها دشمن دارم عجب داستانی ست داستان غم انگیز زندگی مرگ را بر ان حک کرده اند و تولد سال مرگ ماست سبز می شوم قد می کشم می بالم می رویم طنازی می کنم دلنوازی می کنم زمین و اسمان را برای خود می دانم سر پر شوری دارم زیبایی را می ستایم خوبی می کنم و بدی هم می...
-
نم نم باران روی ماه سبزه ها را می شست
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 20:06
نم نم باران روی ماه سبزه ها را می شست و موج ها غرش کنان سینه ساحل را نوازش می کردند و بچه ها نشانه قلب را روی ماسه ها نقاشی می کردند و یا خط خطی می کردند ای لاو یو و پرنده های خوش نقش و نگار به انتظار موج بودن پسرکی اسبش را کرایه می داد دوری ۱۵۰۰ تومان عده ایی عکاسی می کردند و عده ایی پای برهنه ی خود را به اب سپرده...
-
شادی
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 22:14
شادی دانه ها به نرمی رویند سر از خاک و دانه بر می اورند به افتاب سلام می کنند و شادی را فریاد می زنند می خندند و جلوه گری می کنند و پیچ و تاب می خورند خودشون را قرص می کنند گیاهان زیباترین و شاد ترین موجودات زمین اند دردی ندارند احساس بدی به کسی ندارند با خشم به کسی نگاه نمی کنند گل می دهند و میوه و عطر افشانی می کنند...
-
امید
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 18:26
امید گلم روز به روز قد می کشد اب می خواهد و افتاب و جایی برای بزرگ شدن در این هستی بی کرانه جا که دارد می خواهد به شکل دیگری جلوه گری کند و گر نه گل من نور است و اب من سبزی می بینم و گل وگل برگ های با طراوت و ساقه ایی که همه انها روی ان سوار اند و ریشه ایی که ابخور گیاه است و چه زیبا نقاشی می کند نقاش هستی در دل این...
-
دکتر ...
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 17:38
دکتر ... من پسر ارشد خانواده بودم در شهرم... وطنم اماج حمله بود ایینم و همه تاریخم تاب نیاوردم خودم را به کارزار رساندم و در خط مقدم جبهه دیده بان بودم در جنوب در ان گرمای تفتیده دوستانی داشتم با صفا صمییت ، ذاتی انها بود عاریتی نبود اونجا جایی برای نمایش نبود زندگی را باید می دادی زندگی را جان شیرین را معامله بزرگی...
-
خدایا گل ها را افریدی به نرمی و لطافت
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 21:36
خدایا گل ها را افریدی به نرمی و لطافت و عطری در دل برای فریبایی و افتاب را برای روشنایی و مهتاب را برای جلوه گری در شب و هستی را برای زندگی و انسان را برای عصیانگری و من مانده ام در حیرتی جانسوز این دیگر چه موجودی است ؟ موجودی افسونگروخیال پرداز ایستاده بر قله معرفت و خمیده در جنایت خدا خواهی و خود خواهی عابد و عاصی...
-
پونه ها چه عطری داشتند
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 20:28
پونه ها چه عطری داشتند دست که می زدی عطر اون روی دستات می موند پونه ها دو لبه جویبار را پر کرده بودند با برگ های درشت و سبز من پونه ها را خیلی دوست داشتم اونا را نوازش می کردم از نوازشم چیزی کم نمی شد چیزی که کم نمی شد تازه یه چیزی هم اضافه می شد اونم عطر دل انگیز پونه بود اب هم با مهربانی اونا را سیراب می کرد تازه...
-
حبابم
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 20:34
حبابم امده ام برای لحظه ایی می درخشم برای لحظه ایی چشم نوازی می کنم برای لحظه ایی کسی هم مرا می پاید ؟ نمی دانم در بی نهایت هستی زیسته ام اما نمی دانم برای چه هستم هستیم برای چیست ؟ می خواهم چه کنم می درخشم برای لحظه ایی و بعد نمی دانم مهر و کین را چه نسبتی با هم است و زندگی و مرگ و هستی مگر یکتا نیست ؟ حبابی بیش...
-
مادرم و پدرم
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 10:46
مادرم و پدرم یادته روزایی که باهاتون بودم پدرم یادته منو سفارش به درس خوندن می کردی پدرم یادته اون روزایی که کوچک بودم خیلی کوچک بودم می رفتم به مکتب خونه یه میرزا به ما درس می داد تو یه خونه کاه گلی با نگاهت منو می پاییدی وای چه معلم های سخت گیری داشتیم برای ایام عید پدرمون را در می اوردند همه کتاب را باید رو نویسی...
-
دلم می خواست یه کمی با خدا حرف بزنم
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1389 16:36
دلم می خواست یه کمی با خدا حرف بزنم خدا را نمی بینم و نمی دونم چیه اما خدا خودش می گه من شما را دوست دارم و حرفاتنو گوش می کنم به کی گفته به اون ادم هایی که می گن خدا اونا را فرستاده خوب اونا هم که حرف هایی بدی نمی زنند ما را سفارش به خوبی می کنند می گن در حق کسی بدی نکنید خوب اینا که بد نیست خوب من با اون خدا حرف می...
-
روزگارم خوب نیست
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 11:30
روزگارم خوب نیست خانه ایی دارم کوچک مثل خونه یه زنبور در دل یک مجتمع با ادم های جورا جور همه با هم غریبه همه در لاک خود نه لبخندی نه کلامی نه سلامی جالبه ابمان هم مشترکه رفت و امدمان با هم اما نه من نمی دونم اون کیه اونم نمی دونه من کیم به خدا خیلی بده اون قدیما همه با هم مهربون بودند نون اگه نداشتند می رفتند در خونه...
-
بهار که می شه
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 21:27
بهار که می شه انار باغچه دل من غنچه بارون می شه بهار که می شه به افتاب سلام می کنم گرم می شم غنچه هام باز می شه بزرگ می شم بزرگ می شم خودم با مهربانی افتاب و اب می کشم تا پاییز پاییزی می شم انار شیرین انار های شیرین بهار می اد تو خونه ام انار ها را دون دون می کنیم یه دونه من یه دونه بهار دو دونه من دو دونه بهار بهار...
-
نمی دونی دلم که می گیره
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 22:34
نمی دونی دلم که می گیره شب و سیاهی می ان نه ستاره ایی نه ماهی نه خورشیدی نه دل گرمی نه بوسه ایی ادمیان چه بی خیال از هم می رمند همه بیگانه و غریبه وعده ها همه بی بنیاد قرارها همه سرکاری این همه ادم در کنارت یکی با تو دوست نیست یکی مهربانی نمی کند هوای بدی است کلاغ ها همه رفته اند عشق را سر بریده اند عاشق را دیوانه می...
-
پاییز فصل رنگهاست
جمعه 19 آذرماه سال 1389 12:40
پاییز فصل رنگهاست اما دل من رنگی ندارد شایدم خاکستری است رنگ غم دل من مرده است کویر بی جان است این چه زندگی است نه دل شادی نه دل اویزی نه ابی نه خیالی نه رویایی همه را غم برد زندگیم فسرده است محبوبی نیست عشقی نیست دل گرمی نیست گرفته ام از این همه نامرادی بدی و نا مهربانی من پاییزی ندارم