شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

جاتان خالی

جاتان خالی
رفتم سری به بالکن خونه زدم
کمی هم تخمه افتاب گردون باخودم بردم
در طبقه هشتم
اسمون تهران ابری ست
بالکن رو به رویی تو قفس یه دونه عقاب داره
بیچاره را اونجا زندانی کرده
نمی دونم این کار چه لذتی داره
تو یه بالکن دیگه خانمی داره ترو تمیز می کنه بالکنش را
خیابون هم شلوغه
...
ماشین ها درترافیک دور میدون گرفتارند
ابنما هم داره کار می کنه
بچه ها بازی می کنند با دوچرخه های خودشون
یه عده ایی هم تو چمنا
منم نشستم یه مشت تخمه افتاب گردون را خوردم
خوش مزه بود
گلدون ها دارند سبز می شن
اما جایی شمعدونی ها خالی ست
با اون گل های نازشون
یه زمانی یاس هم داشتم
چقدم یاس می داد
هر روز یه مشت می چیدم
می ریختم روی کنسول ماشین
ماشینم بوی یاس می گرفت
یاد اون یاس ها به خیر
یاد اون شمعدونی ها لب بالکن به خیر
یا د دوستای نازم به خیر
شب شد و به خونه خزیدم
ع رحیمی

جاودانگی ارزوی انسانه

جاودانگی ارزوی انسانه
می خواد باشه
به هر قیمتی
زندگی کنه
افکارش را دوس داره
شعر می گه
می خواهد حافظ زمونه بشه
می خواهد شکسپیر بشه
می خواهد فرشته باشه
هیچکس دوس نداره شیطون بشه
...
همه می خوان تو اوج باشن
چنگیز هم همینه می خواست
هیتلر هم همینه می گفت
همه می خوان باشن
اهرام را برای همین ساختند
انسان دوس داره زندگیش تموم نشه
فکر می کنه بعدش می تونه باشه
فرق پیام برها و فیلسوف ها می دونی در چیه
حرف هاشون که یکی تقریبا
از امانت و درستکاری حرف می زنند
خوب همه اینو می گن
فرقشون اینه که پیامبرها انگشت می زارن اونجایی که همه دوس داریم
می خواهیم باشیم
می خواهیم نمیریم
می خواهیم جاوید باشیم
خوب اینا هم می گن شما می مونید
شما می مونید
دنیایی دیگه ایی هم هست
می رید اونجا
یه جای دیگه اس
یه جای خوب
بهشت
اونجا تو می مونی
زندگی را دوس داریم
می خواهیم بمونیم
بمونیم
ع رحیمی

دلم زیاده از حد با غم همزاد شده

دلم زیاده از حد با غم همزاد شده
جانم زیاده از حد ناتوان شده
مانده ام در پیچ و تاب غم چه کنم
کجا روم  به که گویم  غم دلم را
اشکی نمانده  رمقی نمانده  دوستی نمانده
دوستی نمانده
شب تاره
کویر بی اب و علف
نه پرنده ایی  نه نسیمی نه موری نه سموری  نه حتی ماری که نیشم بزند
نه اتشکده ایی  نه مسجدی  نه حسینه ایی
نه باغی  نه بری نه تاغی  نه انگوری  نه می ی
و اسمان خالی  از هرستاره ایی
و نه ماهی
 و نه ابی و نه عشقی
 ع رحیمی

شب و روزی ندارم

شب و روزی ندارم
شب و روز امد و رفت خورشیده
من چه کاره ام
زندگی هدیه هستی ست
شبیه شعله یه کبریته
...
اصطکاکی و اونو روشن می کنه
قد می کشه و فروزان می شه
می سوزه می سوزه می سوزه
فکر می کنه داره زندگی می کنه
سبزه سبزه
نه این طوری نیست
سبزی تو کار نیست همون شعله اتیشه
می سوزه
حاصلش نوریه که می تابه
یه کم تاریکی را روشن می کنه
بعضی ها نور خوبی دارند
از اون دور دورا پیدان
بعضی نه
دور خودشونرا هم روشن نمی کنند
نمی دونم
زندگیم سوخت
زندگیم سوخت
خاکستری مونده
و شعله ایی که بر باد رفته
ع رحیمی

هستی, نیستی را نمی خواهد

هستی, نیستی را نمی خواهد
و نیستی, هستی را بر نمی تابد
و من در میانه هستی و نیستی غوطه ورم
نمی دانم چه کاره ام
پیامبران می گویند زندگی جاویدست
و مرگ رویه دیگری از هستی ست
چون گیاهی که می روید
حس خودم شک دارد
می پرسد برای چه باید جاوید باشم
 و من پاسخی ندارم
 نمی دانم  نمی دانم
دوست دارم جاوید باشم
دوست دارم گل بی خزان باشم
دوست دارم گل همیشه بهار باشم
دوست دارم بوسه ام جاوید باشد  دوست دارم
 دوست دارم  در اغاز و انتهای جهان بایستم
و همه را نظاره گر باشم
خدا را ببینم  خدا را ببینم
مهربانی را وزن کنم
و با خدا رو در رو گفتگو کنم
و چراهایی را  که نمی دانم بپرسم
تا دلم ارام بگیرد

قصه امون را مرور کردیم

قصه امون را مرور کردیم
اون گذشته ها را
اون دوران شر و شور را
اون دوران زیبایی های دوران کودکی را
اون وقت که دور یه سفره بودیم
مادرم بود پدرم بود
برادرم بود و خواهر ها
محمد هم بود
اون برادر ناز و شاد
کاش محمد بود
کاش نمی رفت
کاش پدرم بود
کاش سفره مهربانی  بود
خواهرم مهمان ما بود
 دو شبی بود
 دو شبی که خاطره بود
پدر نیستی تنهایی داره مرا می کشه
تو که بودی همه چیز بود
هستی من جور دیگه ایی بود
عطر دیگه ای داشت
خیلی تنهام بابا
زمونه خیلی بده
خواهرم می گفت برادر غصه نخور
همه چیز درست می شه
نمی دونم
خدا جون خودت کمک کن
خیلی تنهام
ع رحیمی