شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

گندم ها همه یک دست اند

گندم ها همه یک دست اند

تمام خوشه ها مثل هم اند

کوچک و بزرگ دارند

اما گندم ها در اندازه  هم اند

یه کمی یا هم فرق دارند

ان هم از نظر کوچکی و بزرگی

غیر از ان فرق زیادی با هم ندارند

قناری های هم مثل هم اند

مثل هم اواز می خوانند

مرغ های عشق مثل هم عشق ورزی می کنند

مرغ های عشق به هم دروغ نمی گویند

شیر ها همین طور اند

اما ادم ها چی ؟

ادمها چه طور اند

خیلی هایشان دروغ می گویند

دلشان پیش ان یکی است

می گوید من فقط تو را دارم

اخر  مریضی که داری دروغ می گویی

دل ادم ها هزار تا راه دارد

بن بستی ندارد

دروغ می گوید

که به تو می گوید

تو بن بست منی

یعنی که اخر کوچه ایی

ته ان کوچه هم خانه من است

و خانه تو همان یک خانه در ته ان کوچه است

نه نه دارد دروغ می گوید

ادم های خیلی بی صفت اند

خیلی می توانند حقه بازباشند

باور کن در هیچ صنفی از موجودات به دروغ گویی ادم های پیدا نمی شود

تو چشم ادم دارد دروغ میگوید

من فقط تو را دوست دارم

تازه از بوسه دیگر امده است

زن و مرد هم ندارد

تعارف که نداریم

این نهایت بد اخلاقی است

دور از انصاف است

من نمی دانم ادمها برای چه دست به این کار می زنند

دلش می خواهد دوستش داشته باشند

 خوب راستش را بگو

بگو من با چند نفر دوستم

چه عیبی دارد

راست گویی خیلی خوب است

کی گفته  تو فقط باید مرا دوست داشته باشی

دوستی که عیبی ندارد

دوستی از دل است

و دل هم می تواند با چند نفر هم زمان دوست باشد

چرا خودمان را فریب می دهیم

دوستی خود به خود خوب است

این که دروغ گویی نمی خواهد

ما دوستی را می بریم توکوچه و پس کوچه های نا شناخته

خوب کی می فهمه تو این کوچه ها چه خبر است

خودت که می فهمی

چرا داری دروغ می گویی

هر کس را توی یک کوچه سر کار گذاشتی

این که عین بد اخلاقی  است

عین بی مروتی

برای این که دروغ می گویی

و این دیگر دوستی نیست

کار تو حقه بازی است

زیر یک سقف به ان می گویی دوستت دارم

زیر یک سقف دیگر هم می گویی دوستت دارم

کدامش را باور کنیم

این که دوستی نیست

عشق و عاشقی نیست

عاشقی که دروغ بگوید عاشقی کرده است

نه به خدا

دوستی با این ها جور در نمی اید

تو بگو

همه ما یک جوری های داریم دروغ می گوییم

و این خیلی بد است

کاشکی ما هم مثل گندم ها بودیم

به افتاب راست می گفتیم

به اب راست می گفتیم

به مهتاب راست می گفتیم

راست می گفتیم دلمان اب می خواهد و نور

دوستی این دو را می خواهد

ان وقت گندم ها گل می کردند

ادم ها راست نمی گویند

خیلی هفت خط اند

تو می گویی من دارم راست می گویم

دیگر همه چیز در این دور و  زمانه تقلبی شده است

دوستی هم تقلبی شده است

دوستی واقعی کجاست

دوستم تو می دانی کجاست

شادی را می شود یافت

 و اوای بهشتی را می شود  شنید

 من نمی دانم

اما می دانم که راستی بهتر از هر چیزی است

و دوستی با راستی است

ان قدیم قدیم ها

ان قدیم قدیم ها

بچه که از دل مادر در می امد

می رفت روی کول مادر

 و بیچاره مادر

تا سه سالی بچه خودش را این ور ان ور می برد

من درست یادم است

باور کنید یادم است

من چه کولی از مادرم می گرفتم

اما الان مادرها به بچه هایشان شیر هم نمی دهند

چه برسد بخواهند بچه خودشان را کول هم بکنند

من نمی دانم مادرها خیلی مظلوم بودند

تو ان دوره ها

کار هم می کردن تو مزرعه

تو دشت

علف ها را می زدند

وجین کردن زمین ها کار زنها بود

پنبه چینی کار زنها بود

نان پختن کار زنها بود

غذا درست کردن کار زنها بود

شیر دوشیدن از گاو و گوسفندها کار زنها بود

زنها همه کاری می کردند

مردها چه کار می کردند

ابیاری

راحترین کار را

ابیاری که کاری ندارد

اما میوه چینی کار زنها بود

وقتی یاد ان روزها می افتم

 دلم می گیرد

برای مادر بیچاره ام

که چه قدر کار می کرد

و من از این که روزی روی کول مادرم بودم

 خجالت می کشم

راستی چه طوری مادرم

 این کار را می کرد

دلم براش کباب می شود

مادرم مهربانم

مادرم بهترین غذا های دنیا را می پخت

خوش مزه خوش مزه

نمی دانید نان شیرمالش به اندازه دنیا شیرین بود

ما به این نانها می گفیم بابایی

نانی که می پخت

حرف نداشت

مادرم خیلی زحمت کشید

برای بچه ها

الان مادرم و پدرم تنها هستند

مادرم پیر و افتاده

و پدرم هم بیمار

و ان روزهای خوش گذشت

نیست ان روزها

رفت ان روزها

همه رفتند

پدر بزرگم رفت و مادر بزرگم رفت

و خیلی ها رفتند

و ما هم به زودی می رویم

باور کنید به زودی زود

زودتر از ان که فکرش را می کنیم

پس این همه اذیت و ازار برای چیست

می گوید کار من خدایی است

می گوید کار من خدایی است

من  نورم

اما عملش شیطانی است

برو  و بر گرد ندارد

خیلی خود خواهی است

که ادمی پیدا بشود

از خدا حرف بزند

اما دلش با شیطان باشد

من نمی دام چرا بعضی ها این قدر خود خواهند

شیطان رو سرشان سوار است

اما از نور حرف می زنند کدام نور

نوری که خودت می گویی

ان که نور نیست

نوری که تو می گویی

نور شیطان  است

شیطان هم  نور دارد

شبطان از جنس اتش است

دوستم هر نوری که نور خدا نیست

جهنم نور دارد

نور خدا نور بینایی است

از جنس خدایی است

تو دل ادم نورانی  حسد نیست

 غرورنیست

 بدی نیست

بد صفتی نیست

گل من نور است

دوست من نور است

اب من نور است

اتش من نور است

تاریکی من هم نور است

یاس من نور است

برای این که هیچ کس را ازار نمی دهد

یاس من فقط عطر دارد

زبیایی را با خودش دارد

شادی را با خودش می اورد

شادی نور است

اوای بهشتی نور است

فاصله  نور و ظلمت فقط یک ریزه است

دوستم که می خندد

دوستم که بوسه می دهد

نور را  با خودش می اورد

من که نمی توانم خودم بگویم نورم

فقط خداست که می تواند بگوید من نورم

تو اگر نوری باید خودت بدرخشی

خودت که نباید بگویی  من نورم

خورشید که هیچ وقت نمی اید بگوید من خورشیدم

افتاب خود  دلیل افتاب است  

اما تو می گویی من نورم

این غرور محض است

که تو دیگران را گمراه بدانی

و خودت را راه یافته به عرش کبرایی

تو کی هستی که این  طوری می گویی

من در رندی خود شک ندارم

اما هر گز نمی گویم نورم

من در تاریکی غوطه ورم

در تاریکی خود عشق می کنم

و به گناهان خود می بالم

و هر گز خود را بهشتی نمی دانم

من ادم زمینی ام

با  هزار دردبی درمان

سرم درد می کند

تنم رنجور است

عشقی ندارم

که به ان خوش باشم

دوستی هم ندارم

در برهوت تنهایی برای خود هستم

گاه شیطان هم حضور دارد

چرا دروغ بگویم

شیطان خیلی جاها هوای مرا دارد

و خدا هم می داند

خدا می گوید خوش باشید

کاری به کار دیگری نداشته باشید

حسد نورزید

دروغ نگویید

بد دلی نکیند

دلی را محزون نکیند

غرور نورزید

خود خواهی را به کناری نهید

در ان صورت تو هم نوری

نوری از جنس بینایی

ان هم در کنار شیطان

شیطان هم فرشته درگاه خدا بود

فقط راست گو بود

شیطان گفت

این ادم خون ریز است

که افریده ایی

مگر دورغ گفت

گفت من بر این ادم سجده نمی کنم

این ادم ان چه که نشان   می دهد نیست

من که از او برترم

من نورم

و از اتش

و خدا گفت تو نمی دانی

و این بود که از درگاه خدا رانده شد

دوستم شیطان گفت من نورم

و این عین خود خواهی است

 

راه که می رود

راه که می رود

انگار ادم و عالم در خدمت اویند

پا بر زمین که می نهند

چنین است که  بر بام عالم گام می نهند

نخوت سر و پایشان  را گرفته است

بیچاره شیطان نامش بد در رفته است

خود شیطان مجسم اند

دریده و حیز

و  درس اخلاق هم می دهند

این دیگر خیلی  خنده دار است

شیطان تو حق داشتی

بر چنین ادمیانی  سجده نکردی

تو حق داشتی

چیزی می دانستی

و من متعجبم در کارگاه هستی

چنین  موجوداتی نشو  و نما کرده اند

خدایا این ها از مهر تو بویی نبرده اند

اما هر چه بخواهی متکبر اند

و دانایی را در فریب می بینند

و دسترنج دیگران را به یغما بردن

و برای خود بساط عیش و نوش راه انداختن

بد ترین درد ان است

که این بد صفتان خود را معلم اخلاق جا می زنند

و می خندند به مردم پریشان

 ودر مانده

در کار و بار خود

و حدایا چه باید کرد ؟

به کجا باید شکایت برد

بودن در کنار این ها خود رنج بزرگی است

در چشمانشان  دروغ و نیرنگ خانه کرده اند

و روحشان دمیده از نا پاکی است

شیطان کاری ندارد

مدت هاست بیکار است

این ها خود شیطان اند

در خیابان اب باران را بر  سر و روی مردم می پاشند

بدون  کمترین شرمی

و در بوستان خود خرناسه می کشند

برای لذت بیشتر

روحشان  عفن است

و تنشان  بیمار

اما کسی نمی داند

خدایا من از این ادمیان بی زارم

و انها را ادم نمی دانم

نم نم باران می اید

نم نم باران می اید

هوای تهران زیباست

سه کلاغ در پشت  بام نشسته اند

یکی در روی انتن

 و ان دیگری در روی لوله بخاری

و ان دیگری روی کولر

و چند قمری  روی هره پشت  بام

قمری ها و کلاغ ها خودشان را جمع کرده اند

و باران از سر و روی انها فرو می ریزد

بچه ها در زمین چمن بازی می کنند

و زنی دارد از پله ها پل خیابان پایین می اید

 و در اسمان دو کبوتر در باران پرواز می کنند

در دل اسمان ابری و بارانی

و من دلم بارانی است

و دوستم سلام می کند

و کاشکی او اینچا بود

تا به همراه هم و زیر چتری رنگی قدم می زدیم

و باران را به تماشا می نشستیم

و من باران را دوست دارم

و دوستم را

دوستی که مرا ببرد به سر زمین رازها

دلمان را می بردیم زیر باران

و صفا می دادیم

و عشق می کردیم

و باران لطف است

و بیدار می کند گل ها را

و زنده می کند به خواب رفته ها را

دوستم من به امید تو زنده ام

و زندگی بی دوست هیچ لطفی ندارد

من که از زندگی هیچی نفهمیدم

من که از زندگی هیچی نفهمیدم

تو فهمیدی

یه کمی غم

یه کمی شادی

یه کمی عشق بازی

یه کمی دوستی

یه کمی دشمنی

یه کمی غصه

یه کمی درد

یه کمی خوشی

یه کمی نا خوشی

یه کمی رندی

یه کمی لذت

یه کمی حقه بازی

یه کمی سر ان یگی کلاه گذاردن

یه کمی اگر این طور نمی شد چه خوب بود

اگر من همسر این می شدم چی می شد

یه کمی اگر اون زن من می شد چه خوب بود

یه کمی اگر من پول دار بودم چی می شد

من دونستم چه کار کنم

ان که داره نمی دونه چه کار کنه

یه کمی اگر اون با من بود چی می شد

عشق من بود

من که اون را خیلی دوست دارم

اگر بود زندگیمان شیرین بود

تو از کجا می دانی این را دوست من

تو مگر علم غیب داری

نه نگو این را باور کن خودت هم نمی دونی

ببین یه چیزی هست

ان که کنار گود است

 همیشه می گوید  لنگش کن

عشق من همان بود

حیف که این طوری نشد

کاشکی این طوری می شد

ان وقت چی می  شد

از کجا معلوم گرفتاری هات بیشتر نمی شد

غم خوردنت بیشتر نمی شد

چرا نمی خواهی حالا همین که هست را درست کنی

کار که نشد ندارد

ما ادم ها همین طوریم

 چیزی را که نداریم بیشتر دوست داریم

هر چه دور  تر بهتر

چون راز امیز تر است

چون دل انگیز تر است

چون عاشقانه تر است

تا تشنه ام اب برایم از هر گوهری گرانبهاتر  است

وقتی به اب رسیدم همه چیز تمام می شود

باور کنید عشق و عاشقی هم همین طور است

فقط فکر می کنم دوستی از این قاعده دور است

زندگی همین است

روز و شبش تکرار می شود

غم و غصه هم تکرار می شود

 زندگی در اساس معنایی ندارد دارد ؟

همه زندگی باد هواست

بچه ام سرما می خورد غصه ام می شود

بچه ام مریض می شود غصه ام می شود

اما همین بچه که بزرگ شد خیلی خوب باشد

به تو چه کار داره

زندگی من که سر در نمی اورم

دختر ها همه اش عاشق اند

پسر ها همه اش عاشق اند

عشق چیه

باور کنید هیچ اساسی ندارد

همان انگیزه جنسی است شده است عشق

یه کمی نامش را عوض کرده ایم

رمانتیک تر شده است

ته اش که بروی همین است

چرا خودمان را گول می زنیم

همین که عاشق و معشوق به هم رسیدند

همه چیز تمام می شود

بی و فایی ها شروع می شود

این همه گریه و زاری برای چیه

برای همین بی وفایی هاست

من نمی دونم زندگی همین است

چند تا بازی در ان جاری است

پول و  لذت خواهی

همه بازی ها توی همین دو تاست

طرف می گوید برات می میرم

کاری ندارد امتحانش کن بهش بگو

تو که برایم می میری دلم می خواهد از من بگذری

دلم می خواهد سرت زمین بزاری و راستی راستی بمیری

دلم می خواهد پای پیاده تو خیابان راه بروی

و مردم هم به تو بخندند

دلم می خواهد چند روز روزه بگیری و هیچ نخوری

دلم می خواهد

یک میلیون تومان پول به من بدهی

تا من ان را میان فقرا تقسیم کنم

اگر به تو نگفت

دیوانه شدی

اگر به تو نگفت

مگر تو عقلت را از دست دادی

پس همه این ها حرف است

چرا تو باور می کنی

زندگی البته همین  است

هیچ در هیچ

یک عمری است در کنار هم اند

یک عمری است در کنار هم اند

اما دریغ از یک بوسه گرم

بوسه گرمی که از دل امده باشد

همان که دوست داری برای معشوقت نثار کنی

ببین دوستم چه فرقی می کند

باور کن ادم ها بیشتر عین هم اند

یه کمی محبت همه را رام می کند

تو چرا ان را دوست نداری

برای این که فکر می کنی ان هم تو را دوست نداره

نه نه این طور نیست

خوب ادمها هم خسته می شوند 

از یک نواختی

از پیش هم بودن زیادی

از هم دور نبودن

همه این ها

دست به هم می دهند

و ادمها را خسته می کنند

ادم ها باید پوست بیندازند

ادم ها باید خودشان را عوض کنند

ادم ها باید بتوانند خودشان را عوض کنند

این که به این راحتی نمی شود

پس چه باید کرد

هیچکدامشان کوتاه نمی ایند

ان می گوید تو بدی و این هم می گوید تو بدی

نمی دانند چه کار کنند

 دلشان مرده محبت است

مرده عشق

مرده دوستی

مرده صفا و یک رنگی

من مانده ام

 چرا مردها عاشق زن هایی هستند

 که مال خودشان نیستند

و زن ها عاشق مردهایی می شوند

که اون ها هم  مال خودشان  نیستند

نمی خواهم بگویم همه این طوراند

اما خیلی ها این طوراند

این دردی است  که وجود دارد

دعواهایی که در می گیرد ریشه اش همینه

چه کار باید کرد

خیلی سخته

اون که کنار است

می گوید دوستت دارم

و این در حالی است

که این دوستت دارم  را هیچکدام به هم دیگر نگفته اند

نمی دانم خجالت می کشند

نمی دانم خود خواهی است

که به همسرش بگوید دوستت دارم 

نه نه خیلی از ما هنر عشق ورزیدن نداریم

نه نه خیلی از ما زیبایی را در جایی دیگری می بینیم

مرده از سر کار امده خسته و کوفته

و همسرش هم خسته و کوفته

هر دو

و نمی دانند چی به هم بگویند

نه نه ما بلد نیستیم زندگی کردن عاشقانه را

ما از هم دیگر خجالت می کشیم

در حالی که عشق چیزی است

که روز به روز باید نو   بشود

مثل گلی که از غنچه در می اید

هر دو باید این کار را باید بکنند

این که نشد اقا یکبار در عمرش  بگوید 

من از طرف شما وکیلم که ....

اقا خیالش راحت می شود

که خانم همیشه دیگر مال ان اقاست

نه اشتباه نکن همیشه باید این طور  باشه

همیشه باید دوره نامزدی  باشد

همه اش باید هم دیگر را نو کنیم

خسته نشو دوستم

اه اه همان مدل سی سال پیش می ماند 

جم هم نمی خورد

انگار روحش از اهن گداخته است

 یک ذره نرمی ندارد

هر روز مثل دیروز

اقا معجزه نمی شود

خانم معجزه نمی شود

تو چطور هر روز صورتت  را می شویی

و هر روز حمام می کنی

دلت باید همین طور باشه

من نمی توانم خودم را عوض کنم

من نمی توانم پوست  بیندازم

خوب ایراد از توست

تو پوست کلفتی

مارها سالی یکبار پوست می اندارند

تو نمی خواهی خودت عوض کنی

لااقل اگر هیچ کار هم نمی کنی مثل دوره نامزدی باش

من نمی دانم چرا ما این طوری هستیم

رفت که رفت

یکبار  یک گل داد و تمام شد

همان گلی بود که سر عروسی داد

من به دوستم هر روز گل می دهم

خوب چرا ندهم دوستم مرا دوست دارد

و هر روز می بوسمش ان هم با چه حرارتی

خوب دوستم تو هم این کار را بکن

نمی دانم از ان تاریخ چند سال گذشته است

حتی یک دستمال هم را روی کاپوت ماشینش نکشیده بی مروت

دوستم خودت تازه کن

و گرنه خفه می شوی

و گر نه تو باید بروی  جای دیگر

و ان هم باید برود جای دیگر

جایی که هر روز نو به نو می شوند

هم دیگر را دوست دارند

خوب مسئولیتی هم نیست

خیلی صفا دارد این طوری

این طوری مثل دوره نامزدیه

دو طرف هم دیگر را خوب نمی شناسند

پس رو در بایستی دارند

به هم خیلی تعارف می کنند

خوب خیلی خوبه این طوری نه ؟

چای می خورند چه با لذت

بستنی می خورند چه با لذت

و هر کاری می کنند خیلی لذت بخش است

قدم که می زنند تو اسما نها پرواز می کنند

خیالی نیست

زندگی این طوری خیلی خوبه

ما هم می توانیم این طوری باشیم

این کار خیلی هنر می خواهد

خیلی خیلی

دو طرفی که خسته شدند از با هم بودن

این دیگر هنر مندی می خواهد اما کار نشد ندارد

بعضی ها این طور اند

من دیدم بعضی ها را که این طوری اند

خوب این ها هنر مند هستند

من نمی دانم می توانم این طوری باشم یا نه

من  مادرم هنوز با پدرم دعوا می کند

پدری که معلوم نیست دیگر چند صبای دیگر باشد

پدرم فقط فکر می کرد باید کار کند

هنر عشق ورزیدن خیلی مهم است

هنر دوست داشتن خیلی مهم است

ما نداریم

همین که دلمان این ور ان ور می رود برای همین است

راستش من دلم لک زده است برای یک دوستی

برای این که بگویم دوستت دارم 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

حافظ

پدرم خوب بود

پدرم خوب بود

امروز به پیش پدر رفتم

خدا را شکر از هفته پیش بهتر بود

می خندید

و می گفت اکبر اقا دورم می چرخد

دامادمان را می گوید

گفتم پدر تا اب شدن برف ها در کرج بمان

خانه خواهرم

موزی را پوست کندم و دادم به او

با تانی خورد

دامادمان می گفت

فردا پدرتان را اصلاح خواهم کرد

برایش تخت تا شو اورده است

هم مبل است

و هم تخت

پدرم روی مبل نشسته بود

دامادمان اهل دل است

چای درست کرده بود با شمع

و می گفت

این چای مزه دیگری دارد

همه کارهای خانه را خود می کند

ماشین لباس شویی اشان  را تازه راه انداخته اند

می گفت چرا این قدر طول می کشد

خواهرم گفت حوصله کن

گفتم اکبر اقا قبل از این چه می کردی

با اشاره به دو دستش گفت

با ماشین دوقلوی اکبر اقا

لباس هایمان را می شستم

خودم

اکبر اقا اشپزی هم می کند

خواهرم هم از کاشان امده بود

و برای انها نان و حلوای کاشان اورده بود

ساعتی پیش پدرم بودم

و اتز پدر خواستم بماند

گفت می مانم

رویش را بوسیدم

و از پدر خداحافظی کردم  

سلام

سلام

من نبودم

رفته بودم به مجلس ختم بالام بالاسی

در حوالی هشتگرد

روستای ایقربلاغ

همان پیر مردی که یک بار تعریفش را کردم

ان هم رفت

در این هوای برفی

و گل  و برف روی و کنار مزارش بود

در امامزاده روستا به خاکش سپردند

این پیرمرد پدر دامادمان بود

به نوه اش می گفت بالام بلاسی

به ترکی و معنی ان این است

بچه بچه ام

نوه اش را بغل می گرفت

تا همین چند روز پیش

و می بوسید اورا

و می گفت بالام بلاسی

مرد نازنینی بود

برای زنش چقدر گریه می کرد

و ناز او را می کشید پیرمرد

و این اواخر فقط زنش به او می رسید

مهربان بود

و جالب این که تمام اموالش را در زمان حیات خود تقسیم کرده بود

مابین بچه هایش

و هیچ نداشت

رفت این پیرمرد هم خدایش بیامرزد

سلام به صبح

سلام به صبح

سلام به تو

شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

مگر یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور نداردشهد اسایش

مذاق حرص و از ایدل  بشو از تلخ و از شورش

حافظ

سلام و شب خوش

 

سلام و شب خوش

من امروز این وب را تاسیس کردم

تا چه در نظر اید

تلاشم این خواهد بود که برایتان بنویسم

ان چه دوست دارم

و ان چه دوست دارید

 

فراز و فرود

فراز و  فرود

امروز به پدرم تلفن زدم

یعنی هر روز می زنم

و حال او را می پرسم

می پرسم بابا خوبی ؟

با مکثی طولانی می گوید خو     ب  م

و او هم می پرسد

خودت

خو ب  ی

و صدایش بریده بریده است

می گویم خوبم

و باز دوباره می گویم بابا خیلی خوبی

و این از ان دروغ هایی است که می گویم

کجا خوب است

چه می توانیم بکنیم

کاری از دستم بر نمی اید

پرنده تیر خورده است

بابا

به زمین افتاده است

دارد پر و بال می زند

نای بر خاستن ندارد

زیر بازوی او  را باید گرفت

تا بتواند چند قدم راه برود

نمی دانم این زندگی به چه درد می خورد

طول و عرضش غم و غصه است

و اخرش هم این است

کاشکی نه تولدی بود

و نه در پس ان مرگی

خدایا این چه رسمی است

رسم خوبی نیست

من نمی دانم چه بگویم

این همه زیبایی در خلقت ادمی

و بعد ناتوان و در مانده از پس یک بیماری

وان فراز و این فرود

به هم نمی خواند

دکتر ولایتی

دکتر ولایتی

امروز مادر و پدری درمانده را دیدم

در مانده از علاج فرزندشان

می گفت فرزندم خون بالا می اورد

شش های او از میان رفته است

چیزی از او  نمانده است

مادر به پهنای صورتش اشک می ریخت

پدر گفت تمام زندگیم را فروخته ام

و تا به حال 120 میلیون تومان برای درمانش هزینه کرده ام

همه زندگی ام  را فروخته ام

هیچ ندارم

و الان هم برای ادامه درمان او 14 میلیون تومان دیگر خواسته اند

می گفت پی در پی خون بالا می اورد

مدتها پزشکان از بیماری او سر در نمی اوردند

و مادرش گفت او جانباز است

اما پرونده جانبازی ندارد

نه این که بنیاد کم کاری کرده باشد

نه خود او به دنبالش نرفته بود

سال ها بعد بیماری او  عود کرد

و پزشکان پس از مدتها گفتند

بیماری او ناشی از اثرات بمب های شیمیایی است

 و مادر گفت راست گفتند

او در جوانی به جبهه رفته بود

و سال ها بعد بیماری لعنتی سر از ریه های فرزندم در اورد

مادر می گریست

امده بودند برای دادخواهی و کمک به اداره ما

می گفت دیگر هیچی نداریم

در بیمارستان دار اباد تهران  بستری است

نامه ایی از دکتر ولایتی اورده بود

می گفت دکتر رئیس این بیمارستان است

خدا پدر دکتر ولایتی را بیامرزد

نامه داده است برای اینجا

و نامه دیگر داده داده است برای بیمارستان بقیه الله

گفتم مادر فرزندنتان خوب می شود

گفت امیدمان  به خداست

فززندم دو فرزند دارد

و فوق لیسانس است

ما که هر چه داشتیم

دادیم برای او

و اکنون برادرها و خواهر هایش کمک می کنند

گفتم مادر بچه ات خوب می شود

گفت نذر کرده ام

برای امام  حسین

تا از بندر خرمشهر

که در ان شهر زندگی می کنیم

تا کربلا با پای پیاده برویم و با فرزندم

لعنت بر بانیان جنگ

و لعنت بر صدام

هنوز خون تازه از بدن فرزندان این مرز و بوم می رود

نمونه اش همین فرزند اقای فربد ساکن خرمشهر

مادرش می گفت

فرزندم فقط حلالیت می طلبد

می گوید مادر چشمانم نمی بیند

اما صدایتان را می شنوم

مادرش می گفت تمام خون فرزندم رفته است

مرتب خون بالا می اورد

خدا دکتر ولایتی را نگاه دارد

تا جایی که دستش می رسد کمک کرده است

گفتم مادر انشاء الله نذرت ادا می شود

فرزندت خوب می شود

و دوباره شادی به خانه ات خواهد امد

و فرزندانت روی پدر را خواهند دید

و مادر می گریست

گفتم نهار خورده اید

ساعت 3 بعد از ظهر بود

و انها در مسجد اداره نشسته بودن

گفتند  نه

گفتم مادر اجازه می دهید

برایتان نهاری  تدارک کنیم

گفتن نه ما گرسنه نیستیم

و مادر و پدر  پس از گپی کوتاه رفتند

تا نامه خود را پیگیری کنند

خدا کند که اوضاع روبراه شود

و این جانباز عزیز درمان شود

به حق امام حسین

و رفتند

برفی

اب برفی

تهران صبح سفید پوش بود

و درختان کاج و سرو تن پوشی از برف داشتند

و کارگران شهرداری با چوب های بلند برف ها را می تکاندند

از سر و روی درختان

تا سبک شوند سروها و کاج ها

تا نشکنند شاخ و ساق و ساقه های مهربانی انها

و من برف را دوست دارم

وقتی که درختان با ان لباس سفید تزیین می شوند

شمشادها که در برف غرق اند

تنشان برفی است

و من دلم می خواست در لابلای شمشادها بودم 

و با امدن افتاب دلم را در اب برف رها می کردم

 و شناور می شدم در اب برفی

تا تنم و روحم سبک شود از بدی

بدی ها جانم را فرسوده اند

و ادم های بد ان را حسابی زخمی کرده اند

و از تمام بدنم خون سرازیر است

 و دلم می خواهد در اب برفی تنم را  بشویم

تا خون کمتری بیاید

نمی دانید چه نامردند بعضی ها

سنگ بارانت می کنند تا نباشی

و من هنوز مانده ام

این ها در کدام مکتب درس خوانده اند

برف را دوست دارم

 واب امده از برف را بیشتر

زلال است و پاکیزه

چرا که از اسمان امده است

خاشاکی در ان نیست

و من دلم می خواهد زندگیم را در این اب رها کنم

اب برفی که از تن شمشادها و از تن کوهستان و از  تن قله های پر برف

به دشت و دمن زندگی جاری ست

و من برف را دوست دارم

چون سپید بخت است

و روشنی را با خود دارد

سلام

 

سلام