شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

خیلی بده که ادم به بدی عادت کنه

خیلی بده که ادم به بدی عادت کنه

بعدش خیال کنه که داره کار خوبی می کنه

بعضی ها این طوری اند

داره با نگاهش طرفه می زنه می گه دارم محبت می کنم

 رفته برای یه پیر مرد وصیت نوشته

هر وقت مردی برات چی کار کنیم

چقدر برات خرج کنیم یکی نیست به اون  بگه تو خودت چی

خودت از کجا می دونی تا کی زنده ایی

بهتر نیست این نسخه را برای خودت می نوشتی

نمی دونی بعضی چه جوری به مال دنیا چسبیده اند

خیلی دلم سوخت برای اون پیر مرد

خدایا انتقام اون  اون پیر مرد را بگیر

خیلی خود خواهی ایه

من نمی دونم تو دل ادم ها چی می گذره

که خودشون را جای خدا می گذارند

مثل این که می دونند خیلی زنده اند

و اون مردنی ایه

من که دلم  خیلی گرفت

چند روزی است نمی تونم بنویسم

تو زمین که راه می ره

به ادم و عالم فخر می فروشه

اخه مگه نمی گن

یه سوزن به خودت بزن

یه جوالدوز یه دیگران

بی معرفت تو را چی شده

که منتظر مرگ اونی

به خدا باور نمی کنم

تو می تونی ادم  خوبی باشی

و یه کمی احساس ادمیت تو وجودت باشه

من از خدا می خواهم هر چه برای اون پیر مرد خواستی نصیب خودت بشه

نصیب  خودت بشه

چند روزی نبودم

چند روزی نبودم

رفته بودم برای نگاهداری پدر

و مراقبت و پرستاری چه کار سختی است

خیلی سخت باور اون مشکله باور کن

کار هر کسی نیست

شب تا دم دمای صبح بیدار بودم

گنجشک ها لابلای  شاخ و برگ ها خوابیده بودند

و کلاغچه ایی گاه به گاه غار  غار می کرد

ماه می تابید 

وستاره ایی سمت راست  ماه را به نظاره نشسته بود

و من بودم و  پدری که شدیدا بیمار است

و راه رفتن را نمی داند

و باید زیر بازوی او را گرفت تا قدمی بر دارد

و من چاره ایی نداشتم

پدر بارها بیدار می شد و خوابش نمی برد

خوب روزها می گذشت و من خود را به ابیاری باغچه مشغول کرده بودم

گاه درختان را می شستم

و خانه عنکبوتان را با اب می بردم

عنکبوتی از شاخه ایی اویزان بود

و با رشته ایی  نازک خود را تا پایین دست اورده بود

و باد جا به جایش می کرد

و در انتظار شکاری در اسمان غوطه ور بود

مورچه ها در گوشه ایی خانه داشتند

و چه جالب گندم ها را  به خانه می بردند

هر مورچه بیش از وزن خود به دندان داشت

هزاران مورچه ردیف شده بودند

گندم ها ریخته شده در خیابان را به خانه می بردند

و گاه و گداری اتومبیل هایی   عبور می کردند

و صدها تن از مورچه ها کشته می شدند

بدون ان که دیگر مورچه ها ابایی از کشته شدن هم قطاران خود داشته باشند

نمی دانم این چه خصلتی است و برای زنده ماندن چه ها که نباید کرد

من مقداری از گندم ها را با دست جمع کردم و به در خانه انها بردم

شاید راهشان کمتر شود

در چشم به هم زدنی همه گندم را بردند

همه در تلاش  اند برای زنده ماندن

پدر من هم می خواهد زنده بماند

اما گویا هر کس را اندازه ایی در این دنیا است

و من نمی دانم این چه قانونی است

قانون خوبی نیست

همه زیبایی های زندگی به دم اخرش نمی ارزد

کاش سر رشته دار هستی جور دیگری می رشت

جور دیگری  رسم می کرد

جور دیگری ما را سر گرم  می کرد

ماه می درخشید و من تنهای تنها بودم

سیر می کردم در عوالم تنهایی

در نیمه های شب به کوچه می زدم

و در نور مهتابی  و ماه درخشان در بی وزنی خاصی گام بر می داشتم

همه در خواب بودند

و من بیداری را تجربه می کردم

نمی دانم روزهای  سختی بود

روزهایی که با چشم می دیدم برای مداوای پدر کاری از دستم  ساخته نیست

چه می توانستم بکنم

یک روز به من گیر داد که تاب بخریم

و من دقیفا نمی دانستم تاب برای چه می خواهد

می خواهد در این پایان  عمر تاب بازی کند

به اتفاق رفتیم

با کمک مادرم او را سوار ماشین کردم

و رفتیم  در مغازه ایی و ۶ متری طناب کلفت خریدم

اوردیم گفتم پدر خوب است گفت خوب است

طناب را بستیم به چارچوب در  ورودی

گفت می خواهد در ان بنشیند

نشست و ما چند بار او را تاب  دادیم

بعد از چند بار گفت بس است

گفت  از این هم کاری ساخته نیست

گمان می کرد با تاب بازی سلامتی اش را به دست می اورد !

چه خیال  خوشی

خیالی که زود اب شد و بر باد رفت

نمی دانم عصر هنگام غوغایی در خانه پدر بود

سر و صدای گنجشک ها یک ان ارام و قرار نداشت

هزاران گنجشک در خانه بودند

و گاه بر سر و رویم فضله هم می انداختند

بی خیال   همه چیز

هزاران گنجشک در بالا دست خوابیده بودند 

در انبار گندم هم باز بود

اب هم بود

روزها گذشت ونوبتم به پایان امد و من ماندم و خاطره ایی تلخ از زندگی

همین زندگی که ما باورمان نمی شود روزی هم نوبت ما خواهد بود

وای که من اب دادن را چقدر دوست دارم

وای که من اب دادن را چقدر دوست دارم

مخصوصا گل ها را

رفتم به باغچه مهربانی  نزدیک خانه امان

شلینگ باغبان را گرفتم

و گل های باغچه را شستم

گل یاس زرد چه زیبا بود

وقتی اب روی سینه هایش می ریخت

و شره کنان روی تنش را می شست

و من لذتی می بردم که نگو و نپرس

پیر مردی  با ویلچر خود نظاره گر من بود

و می گفت اب زندگی است اب اگاهی است

و من گفتم  گل گفتی

بارقه هستی در اب گل می کند

و ان دانش است

و انسانی که می فهمد

بقیه درختان را هم شستم شمشاد ها را

توت ها و...

و خاک ها را برداشتم از روی چش گیاها

چه ذوقی می کردند

در اب می رقصیدند

و من قول دادم که همه هفته سر و سینه انها را بشویم

یاس های زیبا

با اون سینه ها درشت و تو پر

و چه دوست داشتنی

بهار که بیاد

بهار  که بیاد

 بارون که بباره

زمین که خیس بشه

افتاب که  بتابه

منم سبز می شم

شبنم که روی چشایه  تو بیاد

تو  بارونی می شی  

 می بارم رو لبات

سر می خورم توی دلت

می دونی چقدر دوستت دارم

نمی بینی دلت اشکی شده

نشینی گریه کنی اخه من تو دلتم

گریه کنی می ریزم زیر چشات

اب می شم

باد  منو می بره

گریه  نکن  بزار من اون  تو باشم

تو دل تو جا خوش کنم

با منم بساز

خوب یه کمی اشکه دیگه

درسته که ازارت می ده

اما تو را خدا گریه  نکن

دلم تو دلت می شکنه ها

من دلم می خواد تو دل تو بمونم

تا بهار بیاد 

بوسه بیاد

گل ها از خندیدن خسته نمی شوند

گل ها از خندیدن خسته نمی شوند

همیشه خدا می خندند

چه ان زمان که غنچه اند

 و خنده در دل دارند

و چه ان زمان که به افتاب سلام می کنند

و مهتاب را با اغوش می برند

و چه ان زمان که شبنم را در خانه مهمان می کنند

گل ها همیشه می خندند

ساغری از عطر در دل دارند

و به هر تازه واردبی بی هیچ منتی می بخشند

من هم می توانم گل باشم

یک شرط داره و ان هم اینه در خانه ات باز باشه

بدی نباشه

بد اخلاقی نباشه

دروغ نباشه

و من گل ها را دوست دارم و عاشق گل ها هستم

و به شادی سلام می کنم

یه باغ گل یاس بود

یه باغ گل یاس بود

تمام باغ یاس بود

و ابی که تو کوچه باغ ها پیچ می خورد

و یاس ها  را سیراب می کرد

فرشی از گل یاس به سفیدی برف همه جا را پر کرده بود

و عطر دل انگیزی که مرا به مستی می برد

من بودم و دوستم

در کوچه باغ گل یاس

دست در دست هم

اسمان ابی ابی بود

و پروانه ها شادی می کردند

پروانه های  رنگارنگ

رقص کنان روی هر گلی دوست داشتند فرود می امدند

دوستم مرا به بوسه ایی دعوت کرد

در باغ یاس

و من  نرمی نگاهش را روی  تنم حس می کردم

 دوستم بود و من بودم

و رعنایی که دلبری  می کرد

قناری ایی در ان باغ می خواند

و اب ذلالی که عکس من  ودوستم در ان جاری بود

و گل هایی که روی عکس های من و دوستم شناور بود

و من جاودانگی را حس کردم

و بی زمانی را فهمیدم

زمان ساکت بود

و خورشید در میانه اسمان می تابید

نسیم خنکی می وزید

و با شبنمی از عطر یاس مرا نوازش  می کرد

و من  و دوستم فارغ از از هر خاری دلمان را صفا دادیم

و خوش گذشت این گشت در باغ گل یاس

حسد نبود دروغ نبود

بدی نبود

طمع نبود

ادم ازاری نبود

زر اندوزی نبود 

دل بود

یاس بود

عشق بود

و دوستی بود

زیبایی تو دل ماست

زیبایی تو دل ماست

بدی هم تو دل ماست

می گن بدی باید باشه که زیبایی معنی بده

و زیبایی وقتی معنی میده که بدی باشه

عجب

پس بدی بد نیست

در ذات خودش خیلی هم خوبه

چیز غریبه ایه نه ؟

ادم نمی دونه چی کار کنه

خوب به یک معنی راست می گن

شب که  نباشه روز معنی نداره

روزهم که نباشه شب معنی نداره

خوب با این وجود ادم در می مونه

که ذات هستی چیست

زندگی خوبه و یا مرگ

هستی خوبه و یا نیستی

ببین دوستم همه این ها تو ذهن ماست

بده و بستون ذهن ماست

واقعیت که نداره  داره ؟

خورشید که نورش را می بره اون ور زمین  شب می شه

شب که به خودی  خود که وجود نداره  داره ؟

خورشید نیست

شب که هستی نداره

داره ؟

این ذهن ماست که به شب هستی می ده

شبی وجود نداره

مرگ هم همین طوره

می دونی چی می خواهم بگم

می خواهم بگم وقتی زندگی نیست

تو می خواهی باشی

بنابراین می تونه بدی نباشه

می تونه شب هیچ وقت نباشه

خوبی  لازم نیست با بدی باشه

کی گفته اینو

می تونی همیشه شاد باشی

می تونی همیشه عاشق باشی

کی گفته باید غم باشه

تا شادی معنی بده

من که نمی فهمم