شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

پدر بزرگم

پدر بزرگم

خدایا پدرم را به یاد دارم  و مادرم را

هر دو را خوب به یاد دارم

مادرم که هنوز هست

و با عصا راهش  را پیدا  می کند

پدرم مهمان خاک است

 و اما پدر بزرگ پدریم را 

خیلی کم به یاد دارم

قیافه اش در ذهنم نقش نبسته است

فقط می دانم یک بار که بچه بودم

او را در حال خواب  اذیت کردم

شیطنتی کودکانه

و دیگر هیچ از او نمی دانم

 و اما مادر بزرگ پدرم را بیشتر از پدر بزرگم به یاد دارم

برایم تخمه هندوانه  بو داده می شکست

و وقتی از بازی می امدم  یک مشت به من میداد

خیلی خوش مزه بود

هنوز مزه اون تخمه های مغز کرده به یادم هست

اما از مرگ هر دوی انها بی خبر ماندم

و نمی دانم کی رفتند

پدر بزرگم در تهران دفن شد

و انجا اکنون پارک است  در میانه شهر

نشانی از او نیست

شاید درخت چناری و یا کاجی از خاکش بر امده است

 و اما مادر بزرگم هم در امامزاده ایی دفن شده

و اکنون در اثر باز سازی نشانی از او نیست

مادر بزرگم مومن بود

و پدر بزرگم مردی بخشنده

و بر امده از خانواده قدیمی

خاندان کرباسی های اصفهان

 و مادر بزرگم کاشانی

 و اما پدر بزرگ مادریم  و مادر بزرگ

هر دو کاشانی

مادر بزرگ مادر بزرگم را هم به یاد دارم

زنی  بود به نام منور

تک دختری داشت و این دختر همسر پدر بزرگ مادریم شده بود

و پدر بزرگ مادریم یک عمر با مادر زنش زندگی کرد

 به فاصله کوتاهی این دو از دنیا رفتند

پدر بزرگ مادریم  را خوب به یاد دارم

مردی تنومند و کشاورز با رویی گشاده

خیلی مرد بود

و صبور

گاه یک کتاب را برای او می خواندم

و او وانمود می کرد همه انها را گوش می دهد

یک کتاب شریعتی را از اول تا اخر براش می خواندم

و اون مرد نازنین هم گوش می کرد

خم به ابرو نمی اورد

مرد بزرگی بود 

و سال ها زندگی کرد

غمی نداشت

هر چند حقش را زیاد خوردند

راحت هم از دنیا رفت

بی رنجی و بی ازاری

و نشانش  هست

و مادر بزرگم زنی ریز نقش و دوست داشتنی بود

عیدها و گاه در طول سال اگر فرصتی پیش می امد به دیدن انها می رفتم

برایم جورابی می نهاد

و یا تخم  مرغ رنگی می داد

خاطرات خوشی از انها دارم

مادر مادر بزرگم به راحتی از دنیا رفت

خود مرگش را پیش بینی کرده بود

ان گونه  که می گفتند

به دخترش گفته بود

برایم لباس اخرت تهیه کنید

و دخترش او را دعوا کرده بود

فردای ان روز پس از نماز خواندن بر نمی خیزد

و این گونه از دنیا می رود

و اما دخترش هم به راحتی مادر قید زندگی را می زند

و به فاصله کوتاهی در کنار پدربزرگم می ارامد

و این ها خاطراتی است که در ذهن منند

انها نیستند

چند صبای دیگر نوبت من است

من هم می روم  با خاطراتی که دارم

هیچ نمی ماند  هیچ نمی ماند

 من با این پرسش بزرگ رو در رویم

که زندگیم برای چیست ؟

نقشه راه چیست

کجا می خواهم بروم

راهی ندارم

جز مرگ چه راهی برایم متصور است

مثل اون گیاه شانس داشته باشم

بارانی بیاید

افتابی بتاید

و دانه مانده ام رویش دو باره اغاز کند

من چی ؟

فانی در حق ؟

یا فانی در خاک

یا هیچ کدام

 و یا در برزخی  بی انتها

و یا ان گونه که پیامبران گفته اند در انتظار دوزخ و بهشت

خدایا چه معمای نا گشوده ایی

پدرم که بود

پدرم که بود

مرا به بال ملائک می برد

پدرم که بود

مرا اشنایی دیرین بود

 اشنایی قدیمی

گرمی دستانش را خوب می شناختم

مادرم مرا دعوا می کرد

پدرم اغوشش باز بود 

 و چشمان پر فروغش لبریز از مهربانی

پدرم اشنای دیرین من بود

اشنای ابدی

پدرم  با این که  روستایی بود

و دستانش ترک خورده  و خون الود

منت هیچ نامردی را نکشید

مرد بود

سفره اش ساده

  به وسعت دل پاکش

در خانه امان باز بود

یک روز چوپان گوسفند ها مهمان بود

یه روز رهگذری بود  در راه مانده

و یه روز همسایه

و یه روز یکی دیگه

 کم بود که مهمان نداشته باشیم

هیچی که نداشتیم نان و ماست  پذیرای مهمان ها بود

پدرم اشنای قدیمی  بود 

به کسی کاری نداشت

ساده بود

و راست گویی را مرام خود کرده بود

 و همین برایش کلی درد سر درست می کرد

سیاه ترین روز شبی بود که او را ربودند

در ان شب سیاه بدنش را با کابل  سیاه کردند

پدرم سال ها پس ازان زندگی کرد

 بی ان که از ان شب سیاه یاد کند

پدرم اشنای قدیمی بود

خاکش فریاد می زند که مردی ارام اینجا خفته  است

 و اکنون دو سالی است که مهمان خاک است

و ان چشمان  پر فروغش مرا نمی بیند

 نه می بیند

ان اشنای دیرین من است

ان اشنای همیشگی من است

تو قلب  من است

و تا قلبم می تپد اون زنده است

نگاهش را حس می کنم

باور کن دستان گرمش را هم حس می کنم

 دستان گوشت الودش را

باور کن باور نمی کنم اون نیست

اون هست

اون اشنای دیرین هست

دوستش دارم

خدایا خدایا خدایا

خدایا  خدایا خدایا 

من با کی حرف می زنم

با خودم  با خودم

با خودم حرف می زنم

من کیم

من خودمم

خوب تو کی هستی

 من منم

چی می دونم خودمم نمی دونم

 یه ادمی هستم با هزاران ارزو

 با  هزاران امید

اما همه اونا بر باد رفتند

من منم

با کی حرف می زنم

با خودم

با خودم

چیزایی را بلدم

 ارزوهایی دارم

می گم دارم با خدا حرف می زنم

عزیز دل من

دل من سبزه

دل من گرمه

عزیز دل من دل من سوخته

عزیز دل من بازم دارم با خودم حرف می زنم

فکر می کنم با تو دارم حرف می زنم

 اما تویی در کار نیستی

تو کجایی

من کجام

من همین جام

بازم می گم خدایا

ابن گره ایی که تو دلمه

تو باید بازش کنی

تو باید بازش کنی  

هر چند می دونم با خودم دارم حرف می زنم

بازم می گم خدایا

روز ادما می تونه شیرین باشه

روز ادما می تونه شیرین باشه

می تونه تلخ باشه

می تونه اروم باشه

اما روزی که من دارم روز گسیه

نه شیرینه نه تلخه  نه ارومه

گسه

و من نمی دونم با این روزام چه کنم

نه دوستی سراغم را می گیره

و نه دشمنی ازم یاد می کنه

خاطراتم هم تو محاقه

برای خودشون یه گوشه ایی خوابیده اند

تو خواب کهف

چی کار می تونم بکنم با رزوایی که گسه

 در شهر هم خبری نیست

مردمان با هم قهر اند

شیرینی های قنادی هم مزه ایی ندارند

بستنی ها  یخ نیستند

گل فروشی ها کارشون کساده

پلیسه انگار مجسمه است

ماشین ها را نمی بینه

خدا می دونه روزای گس خیلی بده

میوه های گس یه جورایی خوش مزه اند

اما روزای گس نه