شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

سلام

سلام

سلام به هندوانه رسیده خنک با اون دل شیرینش

سلام به طالبی با اون عطر دل انگیزش

و گرما  و این دو میوه بهشتی

جان ادم را خنک می کند

اخ که که من میمیرم برای دوستم

لبش توت فرنگی است

و مرا تا فرا سوی جهان می برد

در حالی که عقلی در کار نیست  

و مستی تمام است

و خدا در برم نشسته است

و من می دانم هستی ام در نیستی است

گاه میانه دو دوست سر هیچ و پوچ به هم می خورد

گاه میانه دو دوست سر هیچ و پوچ به هم می خورد

و این به خاطر مفاهیمی است  که در ذهن دو طرف می گذرد

و اینجاست که زبان کار کرد خود را از دست می دهد

من چیزی می گویم و دوستم چیز دیگری برداشت می کند

و تا می ایی درستش کنی

طرف می گذارد و می رود

و هوا را تاریک می  کند

و من متحیر می مانم دوستم چرا چنین کرد

نمی دانم گاه خستگی ادم را ازار می دهد

و شاید می خواهد کسی را بیابد که دق دلش را سر او خراب کند

و این بهانه می شود

و شاید هم از دوستش توقعی دارد

نمی دانم ادم ها چرا بی خودی خود را ازار می دهند

و دوستاشان  را می رنجانند

من که دلم می گیرد و کلی هم محزون می شوم

شوقم می شکند

و باد بادکی می شوم که از دست کودکی پر می زند

و من می مانم و حسرت دوستی که مرا نمی فهمد

کاشکی دوستم مرا می دید

گل های احساس را به سادگی می شه چید

گل های احساس را به سادگی می شه چید

می شه بویید

می شه بوسید

می شه گل ها را تو اب بگذاری و چند روزی با طراوت بمونه

اما زمان  که می گذره

گلا پژمرده می شن

روز به روز زیبایی اشان را از دست می دن

و بعدش خشک می شن

خوب گل های احساسم هم همین طور اند

می دونی ادم ها هم باید خودشون نو به نو کنند

اب تازه پای گل های احساسشون بریزند

واجازه ندن گل های دوستی اشان پژمرده بشن

ادم ها چی کار می تونند بکنند که دوستیشان کهنه نشه

بیات نشه

دوستی وقتی  ترو تازه می مونه

که گل های احساس چیده نشده باشن

اونا تو زمین باشن

ریشه اشان تو زمین با هم باشه

این طوری که بشه

دیگه گلهای احساس خشک نمی شن

به موقع بهار گل می دن

به موقع تابستون میوه میدن

به موقع پاییز رنگی می شن

زمستون که شد با هم به خواب می رن

تا دو باره از نو تازه بشن 

ما می تونیم مثل گل ها بشیم

چرا نه باید ریشه هامون تو زمین دوستی کاشته بشه

بعدش هم اب و  نور

کار خودشون می کنند

مهربونی گل می کنه

ادم ها را به هم پیوند می ده

دلها را به هم نزدیک می کنه

اشتی را همیشگی می کنه

اما بیشتر ما ادم ها نمی تونیم این طوری باشیم

دلمان صد جا می ره

گل های احساسمون هم کاغذیه

احساسی نداره

ادم ها خیلی مصیبت دارند

بیشتر ادم ها از با هم بودن راضی نیستند

دلشون با هم نیست

ریشه ایی نیست

ابی نیست محبتی نیست

دوستی در کار نیست

هم دیگر را ازار می دیم

سلام من از شهر کاشان امدم

سلام من از شهر کاشان امدم

رفته بودم برای دیدار پدر و مادر  و دیگر بستگان

پدرم خوب نیست

گفتم پدر بهتر می شوی

گفت نه بهتر نمی شوم راست می گوید

بیماری پارکینسون دارد کم کمک پدرم را از پا در می اورد

و این بشر مغرور هنوز نمی تواند از پس بسیاری از بیماری ها بر اید

نمی تواند نمی تواند

پدرم در این چند روزی که خانه خواهرم در کاشان است

به زمین هم خورده است

نمی دانم چه باید کرد دارد مثل شمع اب می شود

و ما کاری نمی توانیم بکنیم

این را بگویم پدرم در عمرش بدی نکرده است

به هیچکس

و کسی را نیارزده است

هنوز هم نمازش را می خواند

و می پرسد خدا قبول دارد

خدایا پدرم را نجات ده

از وضعی که دارد

خجالت می کشد پدرم

این که می بیند دیگران دارند کار او را می کنند

اری پدرم اسب سوار دشت های بی انتها  بود

و اکنون ان اسب سوار دیروز بر زمین افتاده است

باز هم خدایا پدرم را شفا بده

بعضی ها چه دلربان

بعضی ها چه دلربان

با یک نگاه دلت را می برن

نمی دونی تو نگاهش چه نوری ساطعه

صبح که اسمون بارونی بود

من اونو دیدم

موهاش بارون خیس کرده بود

دستاش هم بارونی بود

چشاش هم بارونی بود

دلش هم بارونی بود

و من اونو تو بارون بوسیدم

گرمی بوسه گرممون  می کرد

بارون می بارید

من بودم و او بود

گفتم خدایا شکرت

بارون خوبی بود

شقایق ها تشنه بودن

دوستم تشنه بود

من بودم  و اون بود

کبوتری هم داشت اون طرف  ها پر می زد

زیر بارون و چه دیدنی بود

خدایا تو می دونی دوست من چی کار داره

من بودم اون بود

یه جاده بی انتها

نه سرش پیدا بود نه اخرش

بارون بود

اسمون دلش باز کرده بود

شقایق های  دل من تشنه بودن

خدا را شکر کردم

دوستم گفت این همه شقایق تو دلت چی کار می کرد

این همه شقایق  خونی

و منم گفتم منتظر بارون بودم

منتظر تو بودم

تو مگه نمی دونی دل من از تشنگی داشت می مرد

تو کجا بودی یادی از دوستت نمی کردی

ابرها که اومد

گفتم تو هم می ایی

پیدات می شه

اومدی و  منو خنک کردی

بوسه هات گرم بود

اما من خنک شدم

خیلی جالبه  نه گرمی خنکی

چرا نمی شه بوسه های تو گرم بود

اما دل من خنک شد  می دونی چرا

شقایق ها تشنه بودن

سلام

سلام

سلام یعنی که من هستم

و تو را دوست دارم

و بهت سلام می کنم

و تو پاسخ می دهی

که من هم تو را دوست دارم

اما راستی همه سلام های این طوری اند

نه نه بعضی سلام ها از زهر مار هم بدتر اند

بعضی سلام ها از درد هم بدتر اند

سلامی که تو به رئیس بد جنست می کنی

از چه نوعی است

سلامی که من به دشمنم می کنم

سلامی که تو به دوست نامردت می کنی

سلامی که من به کسی می کنم که دوستش ندارم

و از روی ناچاری سلام می کنم

سلامی که در ان سلامتی نیست

در ان اروزی خیر خواهی نیست

ارزوی مرگ است برای کسی که دوستش نداری

من ناچارم به کسی که کارم در گیر اوست سلام کنم

و چه سخت است  این سلام کردن

انگار ادم را چوب می زنند

همه ما در این وادی  افتاده ایم

من سلامی را دوست دارم

که در ان نسیم محبت بوزد

من سلامی را دوست دارم

که دوستم را به اغوش ببرم

من سلام های بی هویت را دوست ندارم

و برای همین هم به من می گویند بد اخلاق

من بد اخلاقی را بهتر از ریاکاری می دانم

من سلامی را دوست دارم

که مهتابی باشد

و شب مرا نورانی کند

و دلم را به اتش عشق بسوزاند

من سلامی را دوست دارم

که علیکش از ته دل بر اید

سلام مردان خدا از این نوع است

خالی از  هر نوع حسد و بد خواهی

و من سلام می کنم به دوستم که دوستش دارم

و شادی را برایم ارمغان می اورد

سلام به روی ماهت

سلام به روی ماهت

سلام به دوستی که دوستش را از ته دل دوست دارد

سلام به دوستی که دوستش را از ته دل دوست دارد

و اشکارا با دوستش باده مستانه می خورد

و هراسی از منهیات ندارد

دلش  را به ضیافت مهتاب  می برد

و در شب تار خورشیدی می شود

که همه جای وجودش راروشن می کند

و من چنین دوستی را بهشت خود می دانم

و بهشت مگر رهایی نیست

و دوستم مرا از بدی ها و زشتی ها رها می کند

و جانم را به شربت شیرین دوستی شیرین می کند

و من دوستم را دوست دارم

که شادی را در من جاودانه کرده است

می دونی من چقدر دوستت دارم

می دونی من چقدر دوستت دارم

به اندازه تموم دنیا

اگه تمام زیبایی ها دینا را بزارند  یه طرف

و تو هم یه طرف دیگه باشی

بازم من تو را دوست دارم

من نمی دونم تو وجود تو چی هست

که منو این طور اسیر خودش کرده

راستی راستی من اسیر توام

تو که چیزی نیستی

همه اینو می گن

اما من نمی فهمم

دلم ربودی و بردی

و داری برای خودت عشقی می کنی

خدا را خوش نمی اد این طوری داری بازی می کنی

همه ادم های عاشق دیوونه اند

اگه دیوونه نباشند

این طوری خودشون اسیر نمی کنند

هر چی می گی با با زمین خدا به این بزرگی

تو خودت گیر دادی که چی

می گه  تو نمی فهمی

منم قبول دارم ادم های این طوری یه جور دیوونه اند

راه روشن نمی بینند و تو تاریکی راه می رن

و حسی عجیب و گنگی دارند

و اسمش گذاشتن عشق

این که نوعی بیماری است

مردمو اینا ذخمی می کنند

خدایا اگر قراره من این طوری عاشق بشم

عشق منو کور کن

نمی دونم می دونی یا نه

نمی دونم می دونی یا نه

ما دلمان می خواد تا ابد باشیم

اگه یه بیماری به سراغمون بیاد

همه چیر برایمان تیره و تار می شه

و به خدا می گیم چرا ما

مگه من چه کار  کرده بودم حالا باید بمیرم

هی اه و ناله می کنیم خدایا مرا از این بیماری نجات ده

اما خدایش یه چیز یادمان می ره

و اونم اینه

بیشتر اوقات علافیم

و نمی دونیم چه کار باید بکنیم

بیشتر اوقات من یکی نمی دونم چی باید بکنم

یعنی همه این طوری اند نکنه من این طوری ام

دوستام که می بینم مثل منند

بیکار و علافند

همین طوری وراجی می کنند

روزی یه سوژه را دست می گیریم و حرف میزنیم

به خدا ما برای چی هستیم

خدا تو مگر کار دیگری نداشتی ما را انداخته ای تو این تهرون

همه اش دود

همه اش ترافیک کشنده

و مردم اخمو

و روزنامه هایی که هر روز حوادث تلخ را برای مردم می نویسند

پدری  که دخترش را خفه می کنه

برای این که ابروش رفته

خدایا چرا این طوریه

من که نمی فهمم

دلم اتش می گیره

نوشته بودن دختره خودش پیشنهاد داده

که پدرش اونه خفه کنه

اخ اتش می گیرم از این ادم ها

اینا ادم نیستند

به خدا ادم نیستند

من که دارم دیوونه  می شم

من که از بودنم در این دوره و زمونه راضی نیستم

داشتم می گفتم من از بودنم راضی نیستم

همین زمونی هم که  هستم

بیخودی هستم

روزها را الکی سر می کنم

سر دو تا ادم کلاه می گذارم

می ام تعریف می کنم

که نمی دونی چی کار کردم

خدایا اخه چه لذتی داره این زندگی که ما داریم

اونایی که توی اون قصر ها زندگی می کنند بیان بگن چه لذتی می برند

از دستبردهاشان

تا ما هم بدونیم

فکر می کنم اونها هم علافند

تازه می شن نگهبان الاف و الوفی که به هم زده اند

خدایا بیشتر اوقات من به بی ثمری می گذره

ثمری هم اگر داشته باشه از همین نوع بلاست

چیز دیگه ایی هم هست

همه امروزه غصه می خورند چرا اینو امروز نخریدند

خوب می بینند ادم هایی که بی بهانه پول دار شدند

و دارند به ادم و عالم فخر می فروشند

بدون این که زحمتی کشیده باشند

دوستم با همه این ها من نمی دونم چی باید بکنم

هر روزم تکرار دیروز

و من مونده ام که لذت زندگی به همین علافی هایش است

خوشی هایش که مانا نیست

همین که اومد و رفت

انگار هیچی نبوده

و من حیرانم چرا دلمان می خواد  هیچوت نمیریم

هیچوقت نمیریم

گاهی موقع ادم سر یه دو راهی قرار می گیره و نمی دونه چی باید بکنه

گاهی موقع ادم سر یه دو راهی قرار می گیره و نمی دونه چی باید بکنه

همه ما ادم ها توی چنین حال و هوایی گیر کرده ایم

گاهی دلمون می گه این کار را بکن

اما عقلمون چیز دیگه ایی می گه

و اون وقت چه دردناکه تصمیم گرفتن

ادم مثل مار به خودش می پیچه

من که دیوو نه می شم

به خدا خواب و خوراک از سرم می پره

ببین من  تو این حال و هوا عاشق یکی می شم

و دو روز بعدش هم به یکی دیگه

باور کن هر دو را به اندازه تمام دنیا دوست دارم

حالا باید چی کار کنم

عقلم می گه سبک و سنگین کن

و یکی را انتخاب کن

اخه یکی نیست به این عقل مفنگی بگه

اخه برادر اگه به این سادگی که بود

خیلی خوب بود

اخه بار نیست که من اونو سبک و سنگین کنم

ترازوی اون طوری نداره عشق

عشق که میزون نداره

پایین و بالا نداره

با این حساب درد سر من تمامی نداره

ببین دوستم خیلی سخته

من می پرسم ماه قشنگره و یا افتاب

می تونی بگی

من نمی دونم چرا دلم دیوونه است

هر چی بهش می گم سرش نمی شه

نه حرف عقل راگوش می کنه

و نه حرف هیچ دوستی را

و من می مونم حیرون

حیرونی ام قشنگه

یه جور مستیه

می دونی این دلی که تو دست توست

می دونی این دلی که تو دست توست

خیلی لرزونه

کافی یه  یه کم فشار بدی

می شکنه و می ریزه

دل من خیلی نازکه

ناز کتر از اونی که فکر می کنی

غصه که می اد اشکاش در می اد

هی این ور اون ور می زنه

اما نمی شه

به خدا نمی شه

دل من کباب می شه وقتی نامردی را می بینه

بی معرفت هیچی را نمی فهمه

حسد داره کورش می کنه

بی معرفت چشمش می بنده و مثل مار نیش می زنه

اخ که ادم ها چه قدر می تونند بد بشن

من نمی دونم تو کدوم مدسه این ها درس خو نده اند

مگه معلمشان نگفته که انصاف هم خوب چیزه

از سر زبونش اتش در می اد

خدا می دونه تا حالا هزار بار دل منو شکسته بی معرفت

معرفتی که نداره

از تو چشاش اتش در می اد

من تا می بینمش فرار می کنم

خدایا می شد من دلمو بر دارم و برم

برم تو یک سیاره ایی که هیچکس توش نباشه

یا برم تو خاک و راحت برای همیشه بخوابم

تا این حسود منو اتش نزده

حسد خیلی بده

خدایا منو از حسد دور کن

بزار دلم بشکنه

دوستم تو خونه خدا دل شکسته را می خرند

اما ادم حسود جاش تو اتشه

از باران خبری نیست

از باران خبری نیست

ابر ها می ایند و می روند

قطره ایی باران نمی اید

گرد و خاک اسمان تهران را پوشانده است

و من در عمرم بهاری  به این خشکی ندیده ام

دلم لک زده است برای رعد و برق های زیبا و افسونگر

سرای من ایران تشنه است

سال پیش همین موقع گل های شقایق دشت ها را رنگین می کردند

و سمورها جست و خیز کنان به تماشای باران می نشستند

و من دلم گرفته است

ساقه های گندم   ایستاده می میرند

و کشاورزان  چشم به اسمان دوخته اند

شاید بارانی بیاید

خدایا چه باید بکنیم

همه تشنه اند

باران  رحمتت را دریغ نکن

ناودان ها در انتظار موسیقی ریبای ترنم اب اند

و سارها اب می خواهند تا لبی تر کنند

خدایا در انتظار رحمتت می مانیم

تا جویبارها و رودخانه های مان پر اب شود

و گاو هایمان لبریز از شیر

و دشت هایمان پر از گل

وگندم زار ها شکوفه باران

دخترک با شوخ طبعی دو ساق زیبایش را در اب فین نهاده بود

دخترک با شوخ طبعی  دو ساق زیبایش را در اب فین نهاده بود

و دخترکان دیگر هم می خندیدند

و پسرکانی چند قدم ان طرف تر دخترکان را  می پاییدند

و من نظاره گر این دوستی نظرها بودم

و چه زیبا بود این نظر بازی ها

و من گفتم ایا نمی شد ادم ها همیشه خدا مهربان بودند

و دل میدادند

و خوشی می کردند

نوری که از چشمان دخترکان  می بارید

باغ فین را روشن کرده بود

اب چشمه فین روی پایهای زیبای دخترک سر می خورد

و به نرمی تمام به ان سو می رفت

و گرمای دخترک خوش اندام را با خود می برد

و کاشکی ان پادشاه بدسیرت امیر کبیر را در این باغ رگ نمی زد

و این باغ زیبا را خونی نمی کرد

و خاطره خونی در این باغ نمی ماند

و من در این اندیشه بودم که دخترکان رفتند

و من تنها ماندم

و در رویا خود غرق شدم

سلام باغ فین

سلام باغ فین

سلام به دوستانم که سه روزی نبودم و دلم برایشان تنگ شده بود

من رفته بودم به کاشان شهر اجدادی خودم

تمام کوچه و پس کوچه های کاشان برایم بوی اشنای هزاران ساله دارد

و زمینش انگار اشنای دیرین است

و من کاشان را دوست دارم

و باغ فین که حب نبات است

و در یاقوت کویر

و سروهایش و چشمه سلیمانی اش قطعه ایی از بهشت

و حیف و صد حیف که سرمای زمستان سال پیش برگ های چند صد  ساله سروها را سوزانده است

و من برای دل های سوخته سرو ها ی  زیبا گریستم

اما باغ فین طراوت خوشی دارد

و من دلم را به اب دادم و از خنکی ان حظی وافر بردم

دخترکان شوخ اندام چست  و خیز کنان اب را به هم می پاشیدند

و جوانی می کردند

و من به ناز های و کرشمه های انان حسودی می کردم

و دل ابی حوض ها خنک بود

و من حس خوبی داشتم

دانه های شادی را بلعیدم

دانه های شادی را بلعیدم

دل انگیز و بهاری بود

جانم به طرب در امد

ساعتی را در جاودانگی سیر کردم

نه زمان مفهومی داشت و نه مکان

و من نبودم شادی بود

عطر سحر انگیزی به مشام می امد

و مرا به سبزه زار معرفت می برد

یکتایی را می فهمیدم

هزاران قناری خوش الحان می خواندند

و من نمی دانستم این ها از کجا امده اند  

هرچه بود و هر چه نبود

من شاد بودم

شب است

شب است

و من غوطه ور در کویر تنهایی

نه راه به اسمان دارم و نه سر در زمین

دلم بهانه می کند

و می خواهد برود

و من نمی دانم با این دل هرزه چه کنم

گاه نهیب می زنم مرا راحت بگذار

دست از سرم بردار

ادمیان همین طور اند

از انها خوبی نخواه

من و تو  واو ادمیم

فرشته که نیستیم

چه می خواهی

همین راه که می رویم راهی است که تجربه شده است

کار دیگری می توانیم بکینم

باور کن نمی توانیم

و اگر راه دیگری برویم

ما را متهم به دیوانگی خواهند کرد

 دوستم چه می توانم بکنم

تنهایی را خوش است

تنهایی و با خود بودن

حالی برای نوشتن نیست

حالی برای نوشتن نیست

ستاره من فرو افتاده است

در کویر تنهایی

و له له می زند

و تشنه است

و من دوستی ندارم

همه رفته اند

من ستاره بال شکسته ام

و امده از اسمان

من خانه ام در اسمان بود

دوستم بیش از این ازارم نده

شادی را به جانم ریز

اگر می توانی

ستاره فرو افتاده که زدن ندارد

بیا به خانه من

بیا به خانه من

خانه ایی دارم با صفا

دلی مهربان

احساسی نرم

ازاری ندارم

رویای من نزدیک است

ان قدر نزدیک که اراده کنی می یابی

اروزهای دور و دراز را دوست ندارم

ابی در خانه ام جاری است که سراسر لطف است

با ماهی هایی خاکستری که دائم در تلاش اند

خوابی ندارند

بیا به خانه من

و چشمانت را صفا بده

و من در انتظارت هستم

دوستم من شادی را برای خود دارم

شب خوش

شیطان در برابر سجده به انسان ایستاد

شیطان در برابر سجده به انسان ایستاد

گفت این ادم لایق سجده نیست

خون ریز است

و در زمین فساد می کند

و شیطان فرشته درگاه مقرب خدا بود

و از روی دانایی  حرف می زد

و می دانست ان چه می گوید درست است

و خدا گفت با این وجود تو می بایستی بر او سجده کنی

و شیطان سر باز زد

و گفت که من می دانم

و به دانایی  خود خیانت نمی کنم

که عین ابلهی است

و خدا گفت ان چه من می دانم تو نمی دانی

 و انسان همان طور که شیطان گفت

هزاران سال است خون ریزی می کند

و از همه بدتر هم نوعان خود را می کشد

کاری که حیوانات هم نمی کنند

نمی دانم شیطان از کجا می دانست

و راستی انسانها چرا شیطان را بد نام می کنند

شیطان که کاری ندارد

این طینت ادمیان است

و این هم از بد کاری ماست

که شیطان را عامل  فریب خود میدانیم

شیطان ما را فریب نداده است

و من شیطان را  از درگاه خدا رانده ام

و حال چه طلبکارانه بدی های خود را به حساب شیطان می گذارم

نه من و تو خود شیطانیم

شیطان  را بد نام نکنیم

به نام عشق شیطنت می کنیم

و به نام دوستی سر می بریم

نه من گل سر سبد افرینش نیستم