شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

جمعه روز خوبی نیست

جمعه روز خوبی نیست

پدرم چشم به راه است

بیمار است

دیروز گریه می کرد

پشت تلفن برات بمیرم

زندگی به تفی نمی ارزد

اسب سوار دیروز

افتاده امروز است

راه می رود به زمین می خورد

در طول یک هفته دو بار سر و صورتش زخمی شده

راضیم به رضای تو

یعنی چی

کاری کا از دستمان   بر نمی اد

می گوییم راضیم به رضای تو

زندگی یک حباب  تو خالی است

به نسیمی می ترکد

یک جای کار ایراد دارد

برو و بر گرد ندارد

این همه زیبایی

می میرد

چرا

هستی ام بر نیستی استوار است

و بر نیستی که نمی شود هستی زندگی کند

پس عیب کار کجاست

من نمی فهمم

تو می دانی ؟

شادی تو دل منه

شادی تو دل منه

خدا شادی را به من هدیه داد

شادی خودش اینو نمی دونه

من تو رویام انونو دیدم

مهتاب که تو اسمون می درخشید

شادی تو دل من موج می  زد

سبزه بود و گل بود شادی بود و  نور بود

برف بود  و جاده سرد

من بودم اون بود دل بود و اون بود

برف بود  و اب بود

نور بود و  گرمی بود

من بودم و  بوسه بود

زمستون نبود

بهار بود

شادی بود شادی بود

راهزنی   نبود

 دلدار بود

دل بود

خدا می دونه شادی بود

دوستی بود و عشق بود

خدا بود

تو دنیایی شیرینی بودم

تو دنیایی شیرینی بودم

مرا به شادی  دعوت می کرد

شادی در کلامش موج می زد

و بهاری بود در بهار

نمی دونم چه حسی  ایه

ادم از دوستی که دوستش داره گرم می شه

دل ادم نرم می شه

نرمی می شه به نرمی نسیم

به نرمی گل برگ

به نرمی ناز یه نوزاد

دوستم که حرف می زد منو به بهشت خود می برد

بهشتی معطر از میوه ها و گل ها

برق نگاهش را از دور دورا می دیدم

حسش می کردم

دلم می خواست همین طوری باهاش حرف بزنم

فقط حرف بزنم

حالا می خواست  هر چی باشه

فرقی نمی کرد

همین که صداش می شنیدم

خوش بودم

اوای بهشتی بود

منو نوازش می داد و قلقلک می کرد

یه جوری شاد بودم

ریحان   تازه را  دیدی که چه عطر دل انگیزی داره

ریحانه بود

من گل ریحونو خیلی زیاد دوست دارم

نمی دونم دیدی یا ندیدی

گل های ریزی داره

سفید و با گل برگ های ریز 

و من دوستم را دوست دارم

و هزاران گل یاس را به پاش می  ریزم

خدایا زندگی زیباست

خدایا زندگی زیباست

اگر غمی نباشد

اگر درد بی درمانی نباشد

زندگی زیباست

اگر مرگ فرجام ان نباشد

ناقوس مرگ پرنده زیبای زندگی را به زمین می خواند

و در زیر خاک دفن می کند

و من چه می توانم بکنم

می گویند شادی کن

کاری ازدستت ساخته نیست

و من  در خود می پیچم که شادی را به بند کشیده اند

با هزار افسون  و با هزار قانون

و من غم نمی سرایم

شادی کجاست

امروز حرفی برای گفتن ندارم

امروز حرفی برای گفتن ندارم

در غار تنهایی خود بودم

و گاه به خواب می رفتم

و چرتی می زدم

و گاه دربیداری غوطه می خوردم

فرق زیادی با هم ندارند  

بیداری و خواب ما

تنها یه فرق داره

و ان اینه ادم خواب ازاری به کسی نداره

اما ادم بیدار داره رصد می کنه چه جوری به امیالش برسه

و داشتم یه کتاب رنگ و رو رفته توی ماشین را ورق می زدم

که دوستی بهم داده بود

توی این کتاب نوشته بود

که یه ادم ۷۰ ساله در طی این مدت بیش ۵/۲میلیارد بار قلبش می زنه

و بعد هم شعری خواندم که جالب بود

در این شعر هم امده بود عمر ادمی دو روزی بیش نیست

که یک روز اون به عشق و عاشقی می گذره

و روز دیگرش هم به دل کندن از این عشق و عاشقی

هوا تو غار گرم بود

و کمی ناراحتم می کرد

و من گاه در دوستم غوطه ور می شدم

و شرابی که دوستم داد

و من نوشیدم

و کلاغی غار غار کنان در کنار غارم سر و صدا می کرد

و مرا به زندگی می خواند

و درخت توتی را دیدم

که مرا می پایید و با برگ هایش به من سلام می کرد

و عابرانی که می امدند بدون ان که نگاهی به غار بیندازند

و من در غار تنهایی خود خوش بودم

 چه می توانستم بکنم

کی گقته ادم ها باید جاودانه بمانند

کی گقته ادم ها باید جاودانه بمانند

کی گفته این حق برای ادم هاست

اخه این ادم های بدجنس مگه چی دارند

ما ادم ها که دست کمی ازمار و عقرب و سایرحیوانات نداریم

تو دور  و برت نگاه کن

ببین چی می بینی جز یه مشت ادم هایی که دارند هم دیگر را سلاخی می کنند

حالا هر کس یه طوری

چه فرقی می کنه

نمی گم ادم خوبی نیست

نه  اما وجه غالب ادم ها همین طوری اند

دلسوزی و رحم و مروت هم در معنی وجود نداره

وجود داره تو بگو

د اگه وجود داشت که یه قوه برای دعواها تشکیل نمی شد

و این همه توپ و تانک

برای چی

تو می دونی

من که باور ندارم ادم اشرف مخلوقات است

شاید در حق خوری این طوری باشه

شاید در بی رحمی این طوری باشه

سلام

سلام

سلام به باغبان که چمن ها را ابیاری می کند

و سلام به نانوا که برایمان نان می پزد

و سلام به چای و سفره پر مهر صبحانه

و سلام به افتاب که همه را بیدار  کرده است

و سلام به گل فروش

و سلام به گل های وحشی

و سلام به نسیم صبحگاهی

و سلام به دوستی

و سلام به پدر و مادر پیرم

و سلام به  گنچشک ها که انی ارام و قرار ندارند

و سلام به بوسه که گرمترین سوغاتی هستی است

 

رفته بودم برای دیدار پدر و مادر

رفته بودم برای دیدار پدر و مادر

پدرم در روستا زندگی می کند  و در خانه بزرگی

ان سوی کرج

دیروز در ترافیک کشنده ایی اتوبان تهران قزوین  گرفتار شدم

راه نیم ساعتی تهران تا کرج در ۳ ساعت طی شد

به خانه پدر رسیدم

پدرم خواب بود

نهاری اوردند و خوردم

و بعد پدرم بیدار شد

او از بیماری پارکینسون رنج می برد

دو سالی گرفتار است و روز به روز این بیماری بد دارد پیشرفت می کند

پدرم به به حیاط  خانه امد

و با کمک خواهرم روی صندلی خود نشست

حال و احوالی کردم

گفتم پدر حالت خوب است

گفت نه

راست می گوید

اما چه می توانیم بکنیم

زد زیر گریه

گفتم پدر گریه نکن بعد از دقایقی لرزه به اندامش افتاد

پدرم را به خانه بردیم

همان طور می لرزید

خواهرم به گریه نشست

فشارش را گرفیتم ۱۷ بود

خدایا راضی هستیم به مشیت خودت

چه می توانیم بکنیم

کمی ارام شد

خدایا پدرم در تمام عمر خود کار می کرد

کار سخت کشاورزی و دامداری که عشق او بود

و اکنون چنین زمین گیر شده است

اکبر دادمان هم خوابیده بود

پس از ساعتی بیدار شد

اتشکده او روشن بود

در تمام مدتی که در خانه پدر هست قلیان او بر پاست

و اتش او مدام در حال سوختن است

و چای اتشی

سارها و گنچشک ها ولوله ایی در حیاط راه انداخته اند

و کلاغچه ها می خوانند

و گل های ختمی در رنگ های قرمز و صورتی و سفید  جلوه خاصی به خانه پدر داده اند

درختان سر به فلک کشیده خانه در اسمان می رقصند

و افتاب به زمین  نمی تابد

عینهو در میانه جنگلی با صفا هستیم

و هوا ابری است

وباد تندی هم وزیدن گرفت

و بارانی امد

اما بیماری پدرم در این خانه حالی برای ما نگذاشته است

و من در این فضا غم گینم

هر چند مادرم درباغچه میانه درختان سبزی هم کاشته است

و در انباری خود ۱۳ جوجه نگهداری کرده است

که یکی از انها را گربه خورده بود

و حالا شده  اند ۱۲ تا

شب در خانه انها ماندم و در حیاط خانه انها خوابیدم

هر چند نگران حشرات موذی بودم

و به همین خاطر خواب خوبی نداشتم

سحر هنگام بیدار شدم

و رفتم برای ابیاری درختان

بیشتر درختان را شستم

و گل های ختمی را اب دادم

خاک را از سر و روی درختان بر داشتم

ساعتی گذشت پدرم با کمک دیگران به خیاط خانه امد و روی صندلی  نشست

و بعد  از من خواست کمک کنم تا مقداری راه برود

امدم زیر بغل پدرم را گرفتم و یک دستش را روی شانه ام انداختم

با این وجود قامت او رسا نمی شود

در حالی که به من تکیه داده بود

به خیابان رفتیم

و کشان کشان ۱۰۰ متری راه رفتیم

بچه ها در کوچه پدر را می شناختند

سلام کردند

که من سلام انها را پاسخ دادم

چیپس تعارف کردند

تشکر کردم

و بعد راه خود را به سمت خانه تغییر دادم

و به همراه پدر باز گشتیم

و وارد حایط بزرگ انها شدیم

و به زحمت او را روی صندلی نشاندم

کلاغچه هم  فرصت را غنیمت داسته بود

و داشت انجا وارسی می کرد شاید چیزی برای خوردن بیابد

در بالادست هم کلاغی داشت به فرزندش خوراک می داد

و نور خورشید را از همان جا به تماشا نشسته بود

 بعد  از ظهر در حالی  که در اندرون می گریستم خانه انها را به مقصد تهران ترک کردم

پدرم سخت بیمار است

خدایا سلامتی پدرم را تو می خواهم برای پدرم دعا کند به خدا او مرد خدا بود

و در عمرش قسم می خورم گناهی نکرد

من خود به هزار گناه الوده ام

اما او خدا هم می داند فقط  مرد کار بود

و به کسی هم ظلمی نکرد

خدایا رحمتت را از او دریغ نکن

سلام به زرد الوی خنک و شیرین

سلام  به زرد الوی خنک و شیرین

سلام به هلوی ابدار و شیرین

سلام به سیب های قندک وشیرین

سلام به گیلاس های درشت  و شیرین

سلام به هندوانه سرخ و شیرین

سلام به بوسه های  ابدار و شیرین

سلام به ادم های شیرین

سلام به دل های شیرین

و سلام به رویاهای شیرین

و سلام به ارزوهای شیرین

و سلام به دوستی که شیرین است

و سلام به خدا که خالق شیرینی است

نور کم رنگی روی هره ساختمان است

نور کم رنگی روی هره ساختمان است

و نوید غروب است و شبی دیگر

و من قمری را می بینم

که دارد با نوکش پرهایش را تمیز می کند

نگاهم را به ان سو تر می دوزم

دو قمری دیگر نیز همین کار را می کنند

و من با تعجب هر سه قمری را به تماشا می نشینم

و چه زیباست این پاکیزه گی

و من خسته از کار امده ام

با تیغ هایی که از ادم های بد جنس خورده ام

و از نامردی هایی که دیده ام

و حالم به هم می خورد از این ادم های خبیث

به خدا نمی دانم به کجا بیاید بروم

یک بار از مرد خدایی حرف زدم

امروز دیدم ان مرد هم مرد خدا نیست

چه مرد خدایی  

به نوعی فریب خوردم

نه او مرد خدا نبود

نانی او را بنده خود کرده است

و ترس جانش را برده است

و انسان های ترسو اساس بدبختی بشریت اند

یا جاهل اند و یا از ترس تمکین می کنند

عشق را وارونه تفسیر می کنند

و می گویند تا بوده چنین بوده است

اری چنین بوده است

اماخدا را چه باید کرد

حقیقت را چه گونه باید سر برید

درد همین است

و من شراب را دوست دارم

و عشق ممنوع را

ذات من این است

من فرزند ادمم

جز این است

حسین تنهاست

این فریاد زمانه است

تا بوده چنین بوده است

و من ازهمین در رنجم

چرا باید تا بوده چنین باشد

و من ان مرد خدا را ناتوان دیدم

دیدم مرد خدا نیست

هر چند در پیشانی اش جای مهر نشان است

عبادت خدا

چه خدایی

خدای او نان و پنیر است

خدای او بوسه ممنوع است

خدای او دریافتی سر ماه است

خدای او خانه اوست

خدای او غرور اوست

خدای او در همین نزدیکی است

من هم عشق ممنوعه را دوست دارم

ذات من این است

کاشکی خدا مرا به خودم رها نمی کرد

این اروزی من است

کاشکی قمری دل من  پرواز کردن را می اموخت

و شادی را برایم به ارمغان می اورد

شادی حقیقی را

من هم شادی را دوست دارم

دلم کباب شد

دلم کباب شد

می گفت مادرم در خانه های مردم کار می کند

۵۵ سال دارد دیگر از کار افتاده اس

دلم کباب شد

می گفت مادرم در خانه های مردم کار می کند

۵۵ سال دارد دیگر از کار افتاده است

اما نمی تواند که کار نکند

در نظام اباد مستاجریم

و ماهانه ۱۲۰هزار تومان اجاره می دهیم

خودمم هم بیمار هستم

در کودکی  سقوط کردم

و دست و یکی از پاهایم اسیب دید

و اکنون در راه رفتن مشکل دارم

چشمم هم مشکل دارد

 می گفت اسمش زهرا است و سی  و پنج سال دارد

و نتواسته است به خاطر این بیماری ها شوهر کند

و مانده است روی دست مادرش

پرسیدم زهرا پدر نداری

گفت سال ها پیش پدرم در اثر بیماری سزطان مرد

کارگر ساختمانی بود

و هیچ نداشت

و من ماندم با  یک خواهرم

پرسیدم زهرا چه اروزیی داری

گفت این که ۲۰۰ هزار تومان داشته باشم

چشمم را عمل کنم

برای ترمیم دست و پاهایم  دکتر ها سه میلیون می خواهند

که نداریم

از کجا بیاوریم

مادرم بیچاره فقط می تواند مرا زنده نگهدارد

گفتم از جایی کمک نمی گیرید

گفت خدا پدرتان را بیامرزد

چه کمکی

اگر فکر می کنند دروغ می گویم بیایند تحقیق کنند

ادرس خانه امان را می دهم

زهرا گفت پولی برای پرداخت کرایه ندارد

گفتم عیبی ندارد دخترم

با من تا میدان سپاه امد

و انجا پیاده شد

تا به خانه خود برود

و من نگاه معصومش را کاویدم

و بر خود لرزیدم

تلفنش را گرفتم

گفتم شاید کسی پیدا شود بخواهد کمکی کند

تا این دختر معصوم سلامتی خود را بیابد

گفتم اگر کاری باشد کار می کنی

گفت چرا نه اما من سیکل دارم

چه کسی به کسی که سیکل دارد کار می دهد

شاید راست می گفت

پرسیدم چه کاری بلدی

گفت کار اداری و منشی گری

و من در مانده ام این عدالت کجاست

سراغی از این ها نمی گیرد

مگر این ها انسان نیستند

مگر حق اب و گل ندارند

ایا کسی هست حالی  از انها به پرسد

 و دستی به محبت بر سر انها بکشد

خدایا اینان  نیز فرزندان این اب و خاک اند

ایرانی اند

حق دارند زندگی کنند

ایا کسی هست زهرا را شاد کندت

اما نمی تواند که کار نکند

در نظام اباد مستاجریم

و ماهانه ۱۲۰هزار تومان اجاره می دهیم

خودمم هم بیمار هستم

در کودکی  سقوط کردم

و دست و یکی از پاهایم اسیب دید

و اکنون در راه رفتن مشکل دارم

چشمم هم مشکل دارد

 می گفت اسمش زهرا است و سی  و پنج سال دارد

و نتواسته است به خاطر این بیماری ها شوهر کند

و مانده است روی دست مادرش

پرسیدم زهرا پدر نداری

گفت سال ها پیش پدرم در اثر بیماری سزطان مرد

کارگر ساختمانی بود

و هیچ نداشت

و من ماندم با  یک خواهرم

پرسیدم زهرا چه اروزیی داری

گفت این که ۲۰۰ هزار تومان داشته باشم

چشمم را عمل کنم

برای ترمیم دست و پاهایم  دکتر ها سه میلیون می خواهند

که نداریم

از کجا بیاوریم

مادرم بیچاره فقط می تواند مرا زنده نگهدارد

گفتم از جایی کمک نمی گیرید

گفت خدا پدرتان را بیامرزد

چه کمکی

اگر فکر می کنند دروغ می گویم بیایند تحقیق کنند

ادرس خانه امان را می دهم

زهرا گفت پولی برای پرداخت کرایه ندارد

گفتم عیبی ندارد دخترم

با من تا میدان سپاه امد

و انجا پیاده شد

تا به خانه خود برود

و من نگاه معصومش را کاویدم

و بر خود لرزیدم

تلفنش را گرفتم

گفتم شاید کسی پیدا شود بخواهد کمکی کند

تا این دختر معصوم سلامتی خود را بیابد

گفتم اگر کاری باشد کار می کنی

گفت چرا نه اما من سیکل دارم

چه کسی به کسی که سیکل دارد کار می دهد

شاید راست می گفت

پرسیدم چه کاری بلدی

گفت کار اداری و منشی گری

و من در مانده ام این عدالت کجاست

سراغی از این ها نمی گیرد

مگر این ها انسان نیستند

مگر حق اب و گل ندارند

ایا کسی هست حالی  از انها به پرسد

 و دستی به محبت بر سر انها بکشد

خدایا اینان  نیز فرزندان این اب و خاک اند

ایرانی اند

حق دارند زندگی کنند

ایا کسی هست زهرا را شاد کند

یه روزی با من دوست بود

یه روزی  با من دوست بود

برام قربون وصدقه می رفت

می گفت تو خیلی خوبی

اون قدر با کلاس حرف می زد

که نگو

من مونده بودم حیرون از این همه صداقت

من به حرف هاش خیلی فکر می کردم

می گفتم این همون دوستی ایه  که دنبالش بودم

تو اسمونا

چه رویا هایی که برای خودم بافته بودم

می گفتم از میوه دوستی باید چشید

اونم می گفت باشه

منم می گفتم میوه دوستی هم صداقته

میوه دوستی هم محبته

میوه دوستی هم عشقه

فارغ از تن پرستی

اما من نمی دونم

خودش گناهی نداشت

شیطونی پیداش شد

انو  ترسوند

گفت فقط تو برای منی

کم کم دور شد

دور شد دور شد

و امروز منو دشمن خودش می دونه

در حالی که من کاری ندارم

به من چه

من اصلا دوست نمی خواهم

دوست من خداست

به خدا من  کاری ندارم

این همه گل زیبا

این همه دوست

تو این دنیای مجازی هم خوبه  مودب باشیم

درسته هیچ کی نمی بینه

خدا که می بینه

خودت مگه ادم نیستی

ادم ها که ظلم نمی کنند

دشمنی هم حدی داره

من نمی دونم ما ادم ها چرا بعضی وقت ها این قدر بی انصافیم

بارون باش

بارون که می اد   همه جا می اد

باغ حسن و حسین نداره

این ور اون ور نداره

مهتاب هم که می تابه همین طوره

مهتاب که دروغ نمی گه

همه خونه ها  را روشن می کنه

دوستم ادم همیشه باید مهتابی باشه

افتابی باشه

بارونی باشه

ماری به خانه من امده است

ماری به خانه من امده است

و با بد دهنی هر ان چه لایق خود بوده است

نثار من کرده است

بیچاره در مانده است

عاشقانه حرف می زند

اما شیطانی عمل می کند

خدا را نمی دانم او را چه می شود

من نمی دانم او کیست

من ازارم به مورچه هم نرسیده است

چه برسد به انسانی که عزیز  است

می گوید چرا من از خدا حرف می زنم

دوستم مگر از خدا گفتن رنجی نصیبت می شود

 من از خدا می گویم و تو شیطانی حرف  می زنی

راست می گویی تو هم بر این لسان حرف بزن

حق نداری کسی را که نمی شناسی به دم تیغ ببری

تو چه می دانی

من حسودم

پناه بر خدا

تو با این لسانت در گناه غوطه وری

و انگاه دم از عصمت می زنی

نمی دانم تو از چی سخن می گویی

نه من به گناه کردن حسد نمی کنم

 نه من نان کسی را نمی خورم

و تیغ در قلب  نان اور  نمی کنم

شرم هم خوب چیزی است

اشک تو چشاش جاری بود

اشک تو چشاش جاری بود

می گفت مهربون بود

برای برادرم همسری دوست داشتنی

دو فرزند زیبا داشت

برادرم در ایتالیا زندگی می کرد سال ها بود که در انجا بود

خانواده همسرش حرف نداشتند

نمی دونید چقدر وفادار بود

هر از گاهی به ایران می امد

اخه اونا تو ایتالیا زندگی می کردند

برادرم زندگی خوبی داشت

همسر مهربونش غربت را برای او شیرین کرده بود

درست مثل ایرانی ها بود در وفاداری و دوستی همسر

وقتی به ایرون میاومد

شادی را با خود می اورد

پدرم خیلی او را دوست داشت

این عروس را

محبت  ایرانی ها تو دلش بود

ما در سفری مهمان او بودیم

با خون گرمی شرقی ها از ما پذیرایی کرد

و چه روزهای خوبی داشتیم با او

دیدنی ها  ایتالیا را یک به یک به ما نشان داد

و من خاطرات زیبا ان روزها را فراموش نمی کنم

این ها را همکارم گفت  خانم کامران

اما اشک هایش حکایت تلخی را رقم می زدند

گفت زن برادر مهربانم رفت

رفت و پر کشید

سال ها با بیماری مبارزه کرد

از نوع بسیار بد خیمش بود

و در نهایت

سرطان او را برد

هنوز فرزندانش به مادر نیاز داشتند

اما بیماری این را نمی فهمید

زن برادرم زیر خاک رفت با ان چشم های زیبایش

وصیت کرده بود با لباس ایرانی او رابه  خاک بسپارند

رحمت خدا بر او باد

یادش برای همیشه گرامی باد

رحیمی  

دو روزی است در خود نیستم

دو روزی است در خود نیستم

گاه می اندیشم برای چه هستم

و گاه می اندیشم چرا نیستم

هستی و نیستی من برای چیست

در این شهر پر هیاهو زندگی می کنم

زندگی که نه

نمی شود اسم ان را زندگی نام داد

ببین الکی هستم

می گویند ما عبث نیافریده شده ایم

پس برای چه افریده شده ایم

تو می دانی

امده ایی که جهان را کامل کنی

اون هم چه کسی من  و یا تو

عجب من امده ام تا هستی کامل شود

من عبث نیافریده شده ام

عجب

من خود را به ابدیت  پیوند زده ام

نه من و نه تو به اندازه یک گل هم ثمری برای این جهان نداریم

گل عطری دارد و رایحه ایی خوش

و قناری که برایش می خواند

من و تو چی

از ان روز که پا به هستی نهاده ایم

فقط کارمان خراب کاری بوده استت

به نام اشرف مخلوقات

و حال ادعا می کنیم امده ایم که جهان را کامل کنیم

رویا های خوبی دارم

اما راستش فرق من و تو با گربه چیست

گربه ها لااقل حق حیات را ازدیگران مضیقه نکرده ا ند

اما من و تو تا توانسته ایم حق دیگران را بالا کشیده ایم

به نام دانش به نام عقل

به نام دانایی و به نام هر چیز دیگری

درست است من و تو عبث نیافریده شده ایم

افریده شده ایم برای حق خوری

جنایت

و در طول تاریخ چنین کرده ایم

راستی جهان به چنین موجودی برای کامل شدن نیاز داشت

خدایا راستش من نمی دانم برای چه هستم

دیروز دوستم از بیماری سرطان مرد

و چشمان معصومش زیر خاک رفت

در حالی که فرزندانش مرگ او را به چشم دیدند

خدایا من نمی فهمم انان  که زنده اند دیگران را می درند

بی هیچ رحمی

و سرطان هم دوستم را به زیر خاک می برد بی هیچ رحمی

هستی من در نیستی پا گرفته است

و انگاه من به دنبال ابدیت هستم  

همین

قمصر را دوست دارم

قمصر را دوست دارم

چون همه گل فروشند

بوی گل محمدی و گل فروش ها و گلاب فروش ها در سرتاسر  شهر پیچیده است

و من شهر گل و گلاب را دوست دارم

کسی با کسی دعوایی ندارد

و توریست ها این  شهر زیبا را در می نوردند

چهار سوی قمصر را کوهها احاطه کرده اند

و شهر در میانه باغ های گل محمدی ارمیده است

و از هر کوی و  برزنی عطر دل انگیز گل های سرخ به مشام می رسد

و مسافرانی که گل می خرند و گلاب می برند

و شادمانه می خندند

و من همه را در این شهر شادمان دیدم

خیابان های پاکیزه و رودخانه ایی که از میانه شهر می گذرد

و ابادی شهر به همین رودخانه است

که از بالا دست باغ ها را ابیاری می کند

گردو  و گوجه سبز و به و سیب و  گلابی  و توت

من در این شهر دخترکان امده از شهر های دیگر را دیدم

که بالباس های رنگارنگ گلاب گیری را به تماشا نشسته بودن

و شادی را می نوشیدند

و شیرین بود شادی با گل ها بودن

می شد خدا را در خانه گل ها دید

مهربانی را می شد لمس کرد

و من در خانه گل ها رها بودم

و احساس بی وزنی می کردم

غم و غصه را در ابتدای شهر جا گذارده بودم

تا مزاحم من نباشند حالا برای لحظه ایی هم شده

پلیس راهنمایی شهر به تازه واردان می گفت

مگر نیامده اید  دلی تازه کنید

در این شهر خوردن غصه ممنوع است

دعوا کردن جایز نیست

در شهر کلانتری  نیست

بر سر گل که کسی دعوا نمی کند

غم و غصه را که به زمین  نهادید

شادی خود به خود می اید

و می توانید با  گل اب دلتان را شستشو  دهید

هم چنان که خانه خدا را با گلاب ناب می شویند

دل شما که از ان سنگ سیاه  بد تر نیست

دلتان خانه خداست اگر بدانید

چند چیز را که دور بریزید دل شما خانه خداست

می دانید ان چند چیز چیست

حسد و غرور و از

این ها که نباشند گل های محمدی در دلتان می رویند

و خانه دل شما خانه مهربانی خواهد بود

و رایحه ان دلتان را شاد و مسرور خواهد کرد

و من قمصر را دوست دارم

شهر گل  و میوه

و ادمیانی که گل به سوغات می برند

و مدتها خانه سوت  و کورشان را اباد می کنند

دوستم مرا افتاب به شهر دعوت کرده بود

و من روز خوبی را در این شهر گذراندم

و شادی را برای مدتها به اغوش بردم

و با گل اب چشم دلم را شستم

شاید  دل من مهربانی را بیاموزد

افتاب که درمیاد

افتاب که درمیاد

گل ها سلام می کنند

سلامی از روی شادی

می گن خدارا شکر

روز وصال است و دوستی

با کی

با افتاب

تنشونو تا افتاب که هست گرم می کنند

تا شب بتونند به صبح برسونند

دوستم تو هم باید به من گرمی بدی

دل من سرده

نمی خواهی برایم افتاب باشی

تو اگه نباشی  من میمیرم

از سرما

از تنهایی

از شب بی انتها

ببین دوستم من شبو به امید وصال تو تا صبح می رسونم

تا تو بیایی در برم

و منو گرم و شاد کنی

سلام زیباترین کلام اسمانی است

سلام زیباترین کلام اسمانی است

پس بر دوستم سلام

سلام نگاه دو انسان است

اگر در پس ان اتش نخوابیده باشد

و من به دوستم سلام می کنم

و با اوای بلندمی گویم

نه چیزی دارم و نه چیز کسی را می خواهم بربایم

دوستم من بوسه را دوست دارم حتی اگر بی اجازه باشد

و این محبت است اجازه نمی خواهد

می خواهد ؟