شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

نهایتی نیست

نهایتی نیست

هستی در نیستی که نمی تواند متولد شود

می شود ؟

 نمی شود جایی باید باشد برای تولد هستی

و اگر جایی  باشد که این خود عین هستی است

پس هستی در هستی متولد می شود

و هستی همیشه هست 

و هستی جاودانه است  و نهایتی برای ان نیست

و بعد نهایتی وجود ندارد

و بی نهایتی هم نمی تواند باشد

اگر باشد که بی نهایت نیست

و جهان طول و عرض ندارد عمق ندارد  زمان معنایی ندارد

 هستی همه جا هست

نهایتی نیست 

 اگر من

بگویم مرکز عالمم درست است

چون مرکزی نیست

و جهان جاودانه است

چون خدا جاودانه است

دلم گرفته است

دلم گرفته است 

و جانم به لب امده از این زندگی

زندگی که نه  زنده هستم برای این که بمیرم

مرگ تو دل زندگی است

مرگ  رویه دیگر زندگی ست

و من چی هستم

هستی من چیست

من در کجای این جهانم 

هستی من چه می شود

می میرد نابود می شود  چه  می شود

مرگ کجای زندگی ست ؟

اگر مرگ باشد

که هست

زندگی چه می شود ؟

من سر در گمم و نمی دانم زندگی چیست و مرگ چیست ؟

این ها ساخته ذهن منند

پاسخی برای ان ندارم

می دانم که می میرم

و جهان را با همه زیبایی ها و بدی هایش ترک می کنم

نه می میرم

در اون صورت نه سوالی هست .و نه پرسشی

من می میرم

هستی هست

مهربانی

مهربانی

مهربانی را می شود وزن کرد ؟

دوستی را چی

نگاه مهربان را

برق نگاه را

محبت را

این ها وزن شدنی نیستند

اشک را می شود دید

غم را می شود در چهره به تماشا نشست

اما سوز دل را نمی شود اندازه گرفت

اینها وزن شدنی نیستند

از جنس دیگراند

مهربانی وزنی ندارد سبک بال است

پرواز می کند

ان را دریغ نکنیم

غم را به خانه کسی نبریم

از سنگینی غمی که بر دلش می نشیند

خانه اش ویران می شود

داستان غریبی است زندگی

داستان غریبی است زندگی

 از روزی که به دنیا می ایم

میلیارد ها  میلیاردها

دشمن دارم

عجب داستانی ست داستان غم انگیز زندگی

مرگ را بر ان حک کرده اند

و تولد سال مرگ ماست

سبز می شوم

قد می کشم

می بالم  می رویم

طنازی می کنم

دلنوازی می کنم

زمین و اسمان را برای خود می دانم

 سر  پر شوری دارم

زیبایی را می ستایم

خوبی می کنم و بدی هم می کنم

همه را با هم دارم

بادها می وزد

خورشید دور و نزدیک می شود

بهار و تابستان و پاییز و زمستان را به ارمغان می اورد

و من با میلیاردها  دشمن می ستیزم

می جنگم

می جنگم  برای زندگی

می خواهم بمانم

می خواهم با ابدیت پیوند بخورم

می خواهم جاودانه بمانم

می خواهم نمیرم

 نه سلول هایم خسته اند

تاب درگیری ندارند

فرسوده اند

دشمنان پیروز می شوند

و زندگی تسلیم مرگ می شود

نم نم باران روی ماه سبزه ها را می شست

 نم نم باران روی ماه سبزه ها  را می شست

و موج ها غرش کنان سینه ساحل را نوازش می کردند

و بچه ها نشانه قلب را روی ماسه ها نقاشی می کردند

و  یا خط خطی  می کردند ای لاو یو

و پرنده های خوش  نقش و نگار به انتظار موج بودن

پسرکی اسبش را کرایه می داد

دوری ۱۵۰۰ تومان

عده ایی عکاسی می کردند

و عده ایی پای برهنه ی خود را به اب سپرده بودند

و عده ایی با پس و پیش موج ها مسابقه ایی راه انداخته بودند  

افتاب در حال غروب بود 

و غروب دریا چه غم انگیز است

دریا خواب ندارد

و هستی خواب ندارد

من می بینم این بی خوابی را

به کلبه خود می خزم

ارامشی را جستجو می کنم که نیست

زندگی خواب ندارد