شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

دنیای قشنگ

دنیای قشنگ

دنیای قشنگی است

و من هستی خود را می فهمم

می فهمم که هستم

 و در هستی غوطه ورم

گاه خود را فراتر از هستی می دانم

چیزی بالاتر از هستی موجود

 و بیشتر سرگشته و حیرانم

و از بودن خود هیچ سر در نمی ارم

زیبایی را می فهمم

گل سرخ را می شناسم

و با عطرش حال  می کنم

و از جماعت قصاب متنفرم

دلم می خواست در شهر ما قصابی نبود

همه سبزی فروش بودند

و میوه های ترد  را مردم می خریدند

و به هم مهربانی تعارف می کردند

هستی ام را نمی فهمم

چرایی ام را نمی دانم

بودنم را درک نمی کنم

اما زیبایی مهتاب را می فهمم

و گرمی خورشید را

و لطافت اب را

 و مهربانی را

دوستی را

تهران

تهران

چند روزی نبودم

رفتم خانه پدری

خانه ایی که پدر نیست

خانه ایی خالی از محبت پدری

پدرم تا دو سال پیش بود

و حالا نیست

و در دل خاک سرد خوابیده است

رفتم سر خاک او

و نگاه مهربانش را از دل سنگ سیاه جستم

ارام ارام

انگار از ابد اینجا خفته است

 ابی بر سنگ سیاه ریختیم

سر خورد

و ریخت کنار ارامگاه 

و خاک را خیس کرد

چند نفری امدند و فاتحه ایی خواندند

و رفتند

باد تندی می امد

 با خواهرم  به خانه پدری بازگشتیم

مادرم بود

و حالا اینجا خانه مادرم هست

خانه مادری

مادرم تنهاست

و خاطراتش را با پدر مرور می کند

 درختان سر سبز حیاط خانه را پر کرده اند

عطر اقاقیا  فضا را  پر کرده است

و گل های محمدی پر از غنچه اند

گنجشک ها داد و قال عجیبی به راه انداخته اند

و کلاغی در بالا سر من لانه کرده است

و دارد برای بچه هایش غذا می اورد

هر چند دقیقه ایی پرواز کنان روی شاخه قره اقاج می نشیند

و بعد وارد لانه می شود

 اون طرف تر دو کلاغچه دارند برای خودشان خونه سازی می کنند

و چقدر جالب

هر از گاهی یکی از انها تکه چوبی را به منقار می گیرد

و خود را به اون بالا شاخه می رساند

 سه روزی که اونجا بودم خانه اشان داشت تکمیل می شد

 اما کار این کلاغچه ها بی دردسر هم نبود

اون کلاغی که گفتم مزاحم انها بود

 به اونها حمله می کرد  تا خانه انها را خراب کند

گاه در میان شاخسارها  به هم حمله می کردند

و جنگ و گریزی راه می افتاد

کلاغچه ها با هوش تر  از کلاغ  بودند

کلاغ وقتی به لانه حمله می کرد

کلاغچه ها هر دو به کلاغ تنها حمله می کردند

و کلاغ در ویران کردن خانه انها ناکام می ماند

 به نظر می رسید کلاغ ان محوطه را ملک خود می دانست

گنجشک ها که هزار هزار جیک جیک  می کردند

غوغایی بود

من بودم و مادرم

و من زیر درخت اقاقیا نشسته بودم

گل های اقاقیا روی سرم می ریخت

و طبیعت با همه زیبایی اش جلوه گری می کرد

سه روزی انجا بودم

قوم ما به کاشان رفته بودن

و خانه مادر خلوت بود  و خلوت

و این فرصت خوبی بود برای من که طالب تنهایی ام

 طالب دوری از شور و شر شهر

هوا هم به شدت خنک بود

و شب ها بخاری روشن بود

باد تندی هم عصر ها می وزید

و موزیک دل انگیزی را با شاخسارها می نواخت  

هیچکدام از این صداها ازارم نمی داد

گویی میلیون ها سال است با انها دم خورم

 در این سه روز تلویزیون هم روشن نکردیم

از اخبار هم بی خبر بودم

ارامش وصف ناپذیری را تجربه کردم

سحر گاهان گل های محمدی باز می شدند  

و من مشت مشت انها را می چیدم و می بوییدم

 روز و شب خوبی را را طی می کردم

 گاه به اسمان خیره می شدم

و گاه به زمین

و گاه به دعوای کلاغ و کلاغچه ها فکر می کردم

و گاه به پرنده بسیار خوش رنگی که روی دیوار نشسته بود

پرهایی به نرمی حریر داشت

و رنگ سبز روشن

نامش را نمی دانم

چلچه ها   را هم  دراسمان می دیدم 

 سه شبی نزد مادر بودم

نمازی می خواند و دعایی می کرد

و با عصایش خیابان  را طی می کرد

و با پاهای دردناکش برایم صبحانه را تدارک می دید

نا سنگک را خشک کرده است

ان را اب می زد

و نرم می شد

چند روزی دست پخت مادرم را خوردم

و به یاد دوران کودکی  افتادم

ان روزی که پدر هم بود  و خواهر ها هم بودند

بارانی  هم امد

و شن های خیابان را خیس کرد

و من بودم  و سه روز تنهایی

 سه روزی که به سرعت گذشت

و تمام شد

و امدم به شهر دود و دم و حالا هم پر از ریز گردها

تهران

صف

صف

طلوع داستان زیبایی است

و غروب غم انگیز است

نشان رفتن

 در دل غنچه گل نهفته است

 و در دل گل  دانه ها

 و دانه ها که غنچه های اینده اند

اگر فرصتی بیابند برای دو باره روییدن 

 و من می خواهم مثل اون گیاه باشم

و فرصت دو باره روییدن داشته باشم

و خداوندا زندگی زیباست

و تو بی نهایت بخشنده و مهربانی

پس چرا ما را به صف کرده ایی ؟

دعوت

دعوت

مهربانی را به هم گره زده بود

مهربان در مهربان  گل روی گل

هزار بار وعده کرد مرا به باغ مهربانی ببرد

 و مهربانی افزون کند

 چون دانه های باران روی پر گل

و من نگاهم در چشمان معصومش بود

نگاهی که در ان موج موج دوستی بود

عشق بود

 و من مانده بودم تنها و رها

و مهربانی مرا به خود می خواند

موج موج

دانه های باران روی دلم می لغزید

و مرا به باغ مهربانی دعوت می کرد

طعم گل را می فهمم

طعم گل را می فهمم 

 خنکی باران را درک می کنم 

  گرمی بوسه را احساس می کنم

  از بودن خود شادم 

  نگاه گرم را دوست دارم

 از بدی بدم می اد

  بهار را دوست دارم 
 

  خدا را دوست دارم

  بچه ها را دوست دارم

  محبت را می فهمم 

خدایا هنوز خنکی سایه را  احساس می کنم 

خدایا هنوز زندگی را دوست دارم

شنای ماهی تو تنگ کوچک را  دوست دارم

جلوه گری ماه تو اسمون را دوست دارم

طلوع خورشید  را غروب خورشید را گل محمدی را  دوست دارم

 نیلوفر ها را  گندم زارها را شکوفه های سیب را   دوست دارم

شکوفه های گیلاس را  شکوفه های البالو را  دوست دارم

 گل های کاکوتی را  گل های صحرایی را  دوست دارم

اوای شجریان را  بسطامی را  دوست دارم

اوای قران را  دوست دارم

حافظ را  غزل های حافظ را سهراب را  دوست دارم

شقایق ها را دوست دارم

باران بهاری را  پرواز پرنده ها را  دوست دارم

زندگی را دوست دارم

ارامشی جز این نیست

ارامشی جز این نیست

به دعا و نیایشمان  مشغول شویم

کشف راز جهان ممکن نیست

مغزمان مگر چقدر سلول دارد ؟

جهان نهایتی ندارد

و من خود هم در بی نهایت جهانم

من خود خود هستی هستم

 و می دانم هستم

 و فیلسوفی می گفت

این تنها انسان است که می داند  هست

و من می گویم چرا سنگ نداند

و مگر من همه چیز دانم

این یقین از کجا به دست امده است

 به دعا و نیایشمان مشغول شویم

کار دیگری نمی توانیم بکنیم 

می خواهم راز جهان را بدانم

 می خواهم بدانم هستی  من چیست ؟

می گویند جهان  نظم دارد

من می گویم از کجا می گویید

بگویید  تا ما بدانیم

این چه نظمی است  که من می میرم

گل  می میرد

سبزه می میرد

 و خورشید می میرد

کجای این نظم است ؟

 به دعا و نیایشمان  مشغول شویم

ارامشی جز این نیست