شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

شادی

شادی

دانه ها به نرمی رویند

سر از خاک و دانه بر می اورند

به افتاب سلام می کنند

و شادی را فریاد می زنند

می خندند  و جلوه گری می کنند

و پیچ و تاب می خورند

خودشون را قرص می کنند

گیاهان زیباترین  و شاد ترین موجودات زمین اند

دردی ندارند

احساس بدی به کسی ندارند

 با خشم به کسی نگاه نمی کنند

گل می دهند و میوه

و عطر افشانی می کنند

سایه خنک دارند

و تنشان ما را گرم می کند

و عطرشان ما را شاد

مهربانی را به همه جا می برند

امید

امید

گلم روز به  روز قد می کشد

 اب می خواهد و افتاب

و جایی برای بزرگ شدن در این هستی بی کرانه

جا که دارد

می خواهد به شکل دیگری جلوه گری کند

و گر نه گل من نور است و اب

من سبزی می بینم و گل

وگل برگ های با طراوت 

و ساقه ایی که همه انها روی ان سوار اند

و ریشه ایی که ابخور گیاه است

و چه زیبا نقاشی می کند نقاش هستی

در دل این گل برگ های سبز

گل های ریز نقشی گل می کند  به رنگ قرمز در متن سبز

می خواهد بگوید خورشید تابان منم هستم

نگاه من به توست

و تا تو هستی و تا اب هست و تا هستی هست

منم می رویم  و  گل می دهم

باور کنید منم زندگی را دوست دارم

و به امید  گل دادن زنده ام

دکتر ...

 دکتر ...

من پسر ارشد خانواده بودم   در شهرم...

وطنم اماج حمله بود

ایینم و همه تاریخم

تاب نیاوردم

خودم را به کارزار رساندم

و در خط مقدم جبهه

دیده بان بودم

در جنوب

 در ان گرمای تفتیده

دوستانی داشتم با صفا

صمییت ، ذاتی انها بود

عاریتی نبود

اونجا جایی برای نمایش نبود

زندگی را باید می دادی

 زندگی را

جان شیرین را

معامله بزرگی بود  

جای وعظ نبود

جای خطابه نبود

جای میدان بود

جای معرکه بود

جای عشق بود

جای عشق بازی

جای جان ستانی

جای عروج

من بودم و اون جایگاه دیده بانی

و بچه ها که می رزمیدند

و دفاع می کردند

 اتش بود که بر و سر رویمان می ریخت

گلوله ها  اسمان را می شکافتند

و سروهای بلند را به خاک می انداختند

و من در اون  دیده بانی

نظاره گر جان بازی بودم

دوستانم می رفتند

یکایک

و ناگاه گلوله ایی امد

و من دیگر نفهمیدم

وداستان به نقل از دیگران

 من به گودالی افتادم

و زیر قوطی های نوشابه دفن شدم 

دستم  رفت از بیخ

خبر دادند ... شهید شده

و خانواده ام به سرعت خبر دار شدند

برایم مراسم گرفتند

و گریه کردند

و ... در غم و اندوه رفت

و من فردای ان روز  در اون گودال کشف شدم بی هوش

 به پشت جبهه منتقل شدم

 و بعد برای ادامه درمان به ... اعزام شدم

روزها گذشت

روزهای ممتد

شاید 45 روز

و من برای لحظه ایی از کما بیرون امدم

فضای اطرافم دیگرگون بود

فکر کردم تو بهشتم

و باز به کما رفتم

چند روز بعد دو باره به هوش امدم

 فهمیدم تو دنیا  هستم

فهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده است

فهمیدم که در شهر برایم مراسم گرفته اند

 در شهر محل سکونتم غوغایی شد

و من بعد از مداوا  به کشورم امدم

و اکنون از اون سال های به یاد ماندنی سال ها سپری شده است

و درس خواندم در رشته پزشکی  

و در خدمت جانبازانم

 بچه ها  خیلی خوبی دارم  

یک دست ندارم

اما خداوند به من دستان با برکتی داده است

همه انها تحصیلات عالیه دارند

و من خودم را وقف انها کرده ام

دوست داشتنی اند

و  همه اونها را دوست دارم

همه بچه ها همه جانبازان را

همه مردمم را

من مدیون همه انها هستم

هر چه دارم از صداقت این مردم است

دکتر

چشمان مهربانی دارد

به زلالی اب است

و به سبکی شبنم

و به طراوت شقایق های دشت دنا

خدایا گل ها را افریدی به نرمی و لطافت

خدایا گل ها را افریدی به نرمی و لطافت

و عطری در دل برای فریبایی

و افتاب را برای روشنایی

و مهتاب  را برای جلوه گری در شب

و هستی را برای زندگی

و انسان را برای عصیانگری

و من مانده ام در حیرتی جانسوز

این دیگر چه موجودی است ؟

موجودی افسونگروخیال پرداز

ایستاده بر قله معرفت

و خمیده در جنایت

خدا خواهی و خود خواهی

عابد و عاصی

رنگین کمانی از رنگ ها

پونه ها چه عطری داشتند

پونه ها چه عطری داشتند

دست که می زدی عطر اون روی دستات می موند

پونه ها دو لبه جویبار را پر کرده بودند 

با برگ های درشت و سبز

من پونه ها را خیلی دوست داشتم

اونا را نوازش می کردم

از نوازشم چیزی کم نمی شد

چیزی که کم نمی شد

تازه یه چیزی هم اضافه می شد

 اونم عطر دل انگیز پونه بود

اب هم با مهربانی اونا را سیراب می کرد

تازه اونا را به اغوش خودش هم می برد

باد که می وزید

پونه ها می رقصیدند

همه با هم می رقصیدند

بالا سرشون یه بید بود

یه بید پر از شاخسار

سایه بید خنک بود

تو دلش هم گنجشک ها جیک جیک می کردند

زندگی قشنگی بود

 اب بود و بید بود  و پونه ها و گنجشک ها

اسمان ابی و افتاب