شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

طلوع

خورشید جایی برای خود نمایی تاریکی نمی گذارد 

و ماه در دل تاریکی جلوه گری می کند 

و برای همین است که ماه دیدنی تر است 

و مهسا اگر به سرایم ایی 

و خانه ام را روشن کنی 

دو باره طلوع خواهم کرد 

و به زندگی سلام خواهم گفت 

و ماه را به اغوش خواهم برد 

و خورشید در دلم فرزوان خواهد شد 

مهسا تو که نمی خواهی من بمیرم

اغوش

اغوشت  دشت  سبزی است  که در ان ارام می گیرم 

 و بی ان که بدانی سیب وجودت را  در دلم نهاده ام 

می دانی  دوستت دارم 

 برای همین هم ناز می کنی 

مهسا ازم دوری  نکن 

 در دور دست های افق  تنها  تو را می بینم 

و تنها با خورشید وجود  تو زنده ام 

 دوستت دارم 

سیمای زیبایم

شادی

شادی را با تو می جویم 

زمستان دلم با امدن تو بهاری شده 

تا به حال کجا بودی ؟

چشمانت مرا به خود می خواند 

مهسا 

تو اگر ازم دوری کنی 

می میرم در غرب زندگیم 

می دانی نگاهت مرا افسون می کند 

و سیمایت دیوانه 

من از مهر می گویم 

و تو از مهربانی برایم بگو 

بگذار از باغ عاطفه ات هر چه گل می خواهم بچینم 

و در کنار چشمه سار 

با اب سخن گویم 

ابی که دلم را طراوت می دهد 

دوستت دارم 

می دانی سیمای تو مرا پریشان می کند 

دوستت دارم

نور

تو اغوشت را بگشا 

من هزاران نیلوفر برایت دارم 

 و سیمایت را  با رنگین  کمانی  از عشق  نقاشی می کنم 

مهسای وجودت پاره نور است 

مرا دست کم نگیر 

 باور کن  عشق در من زنده است 

و نگاهم سرشار از امید و رویاست 

 تو بیا  پرواز خواهیم کرد 

 در اسمان  ابی 

ناز

ذره ذره وجودم تو را می خواهد 

هستی ام یک پارچه تو را می خواهد 

سیمایت  مرا به شور اورده 

مرا می  بینی  مهسا ؟

من هستم  در دلت  در چشم هایت 

کمی با من مهربان باش 

دلت برای من جا دارد 

 باور کن  دوستت دارم 

 رویایت مرا بی خواب کرده

دستانم تنها تو را می جوید 

کافی است به اغوشم بیایی 

من زنده خواهم شد 

 شادی وجودم را پر خواهد کرد 

مرا تنها نگذار 

 دوستت دارم 

رویا

ذره ذره وجودم تو را می خواهد 

هستی ام یک پارچه تو را می خواهد 

سیمایت  مرا به شور اورده 

مرا می  بینی  مهسا ؟

من هستم  در دلت  در چشم هایت 

کمی با من مهربان باش 

دلت برای من جا دارد 

 باور کن  دوستت دارم 

 رویایت مرا بی خواب کرده

دستانم تنها تو را می جوید 

کافی است به اغوشم بیایی 

من زنده خواهم شد 

 شادی وجودم را پر خواهد کرد 

مرا تنها نگذار 

 دوستت دارم  

ذره

ذره ذره وجودم تو را می خواهد 

هستی ام یک پارچه تو را می خواهد 

سیمایت  مرا به شور اورده 

مرا می  بینی  مهسا ؟

من هستم  در دلت  در چشم هایت 

کمی با من مهربان باش 

دلت برای من جا دارد 

 باور کن  دوستت دارم 

 رویایت مرا بی خواب کرده

دستانم تنها تو را می جوید 

کافی است به اغوشم بیایی 

من زنده خواهم شد 

 شادی وجودم را پر خواهد کرد 

مرا تنها نگذار 

 دوستت دارم 

شب

با رویایت  دل خوشم 

سیمایت  برایم  دل انگیز است 

گلی است  در دل خاطره وجودم 

می دانی چه زیباست با تو بودن 

 مهسا 

می دانم  افتابم  در حال غروب است 

 می دانم  دستم به تو نمی رسد 

 می دانم  دوستم داری 

چه کنم ؟ با رویایت هم پرواز نکنم ؟

کنار سفره ام هستی 

 صبح  در کنار سفره مهربانی ان نشسته ایی 

 یادت مرا افسون می کند 

برایت چای دم کرده ام 

 نان سنگگ که دوست داری 

و  تازه تازه 

 نگاهت که می کنم 

 زندگی در من جوانه می زند 

 انگار دو باره زنده می شوم 

 تو که هستی منم شادم 

می دانی چقدر دوستت دارم 

 باغی که تودر ان باشی 

و خانه ایی که تو در ان باشی 

 روشن است 

گل ها همه می خندند 

 سفره من می خندد 

چون تو هستی مهسا 

 سیمایت مرا افسون خود کرده 

 دوستت دارم  سیمای شب فروز من 

مهسا

سیمای  دل انگیزم  جام با فروغم 

مگر دل عاشق من چه کم دارد ؟

دلم  برای تو می تپد  مگر نمی بینی ؟

من چه کم دارم ؟

 باورم نداری 

 دو چشم  نگران  یک دل مهربان  سینه ایی  داغ 

و  دستانی گشاده !

 مگر من چه کم دارم ؟ نکند  فقیرم 

 نکند مرا با فرهنگ نمی دانی 

 نکند در تراز  تو نیستم 

 نکند  از نگاه دیگران  می هراسی 

می دانم دوستم داری  سیمای وجودم 

مهسا  تو را در اسمان خیالم  با خود دارم 

 این  را که نمی توانی از من بستانی 

 من دوستت دارم و ان خال نمکین را می بوسم 

 دوستت دارم  بیا  به اغوشم

تنهایی

دو باره تنها شدم 

تنهای تنها 

نه خاطره ایی هست و نه از مهسا خبری

و نه شادی سراغم را می گیرد 

شادی رفت و من ماندم با حیرتی تمام 

دوستی را بر نمی تابند 

نکند بیمارم و خود نمی دانم 

نکند زبان عشق را بلد نیستم 

نکند دوستی را نمی فهمم 

نکند تیغ را سبزه می بینم 

نکند نگاههای مهربان را درک نمی کنم 

نمی دانم فقط می دانم تنهایم 

دوستی ندارم همین

نجوا

نجوایی  درونی همیشه مرا می ازارد 

 دوست دارم فراموشش کنم 

اما  نمی شود 

گویی با من زاده شده 

 در هستی من جای محکمی دارد 

چه می توانم بکنم 

تنها  دوست است که ارامشم می دهد 

و این هم نادر است 

 برای دادن یک بوسه هزار شرط می گذارد 

 دنیای عجیبی  است 

 محبت  را هم می فروشند 

 تنهایم و دلی را در کنار خود ندارم 


اسمان

می خواهم دلش را به دست بیاورم 

می خواهم دوستم داشته باشد 

می خواهم سیمایش   را با جانم  عجین کنم 

و  به جانم بیاویزم 

 به اغوشم ببرم 

 شیرینی وجودش برای من بهشتی روح افزاست 

 وقتی دوستم چنین می خواهد چه باید بکنم ؟

دوستش دارم دوستم دارد 

یاقوتش را هدیه می دهد 

نهایت  ایثار 

 دوستش دارم 

 سیمایی که در اسمان می درخشد 


زنبیل

سیمای وجودم تو را از خدا دارم 

مگر نمی دانی  در دلم جا داری 

گرمی وجودت برایم  سرود زندگی است 

و دلم را به وجد می اورد 

مگر نمی دانی  دشت خشک منتظر باران است 

ببار 

 و برایم  زنبیلی پر از بوسه های  اتشین  بیار 

 دوستت دارم 

یاقوت

دلم روشنه 

  چون تو هستی 

شادی  با تو برایم همراهه

عزیزم  عزیز دلم مگر مرا نمی بینی 

من که سیمایت را از باد نخواهم برد 

در خاطرم  زنده ایی 

 با تو می خوابم 

 با تو بیدار می شوم 

 با تو زندگی می کنم 

 با تو سفر می روم 

 با تو  زندگی می کنم 

 می خواهی مرا از زندگیت  بیرون کنی 

 مگر می شود

 عزیز من  یاقوتت  نشانه توست 

دوستت دارم 

گل بهاری  منی