شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

حبابم

حبابم

امده ام  برای لحظه ایی

می درخشم برای لحظه ایی  

 چشم نوازی می کنم برای لحظه ایی

کسی هم مرا می پاید ؟

نمی دانم 

 در بی نهایت هستی زیسته ام

اما نمی دانم برای چه هستم

هستیم برای چیست ؟

می خواهم چه کنم

می درخشم برای لحظه ایی

و بعد نمی دانم

مهر و کین را چه نسبتی با هم است

و زندگی و مرگ

و هستی مگر یکتا نیست ؟

حبابی بیش نیستم

لحظه ایی می درخشم

زندگی را حس می کنم

مادرم و پدرم

مادرم و پدرم

یادته روزایی که باهاتون بودم

 پدرم یادته منو سفارش به درس خوندن می کردی

پدرم یادته

اون روزایی که کوچک بودم

خیلی کوچک بودم

می رفتم به مکتب خونه

یه میرزا به ما درس می داد

تو یه خونه کاه گلی

با نگاهت منو  می پاییدی

وای چه معلم های سخت گیری داشتیم

برای ایام عید پدرمون را در می اوردند

همه کتاب را باید رو نویسی می کردیم

خلاصه اون چند روز تعطیلی را زهرمون می کردند

مگه تموم می شد

اگر تموم نمی شد

با چوب فلک بچه ها را تنبیه می کردند

خیلی روزگار بدی بود برای درس خوندن

تابستون ها که می شد خیلی راحت می شدیم

مثل این که دنیا  را به من داده اند

همه بچه ها همین طور بودند

دنیای کودکانه من و بچه ها شروع می شد

بادبادک هوا می کردیم

میوه ها هم می رسیدند

کم کمک

سیب قندک ها و بعدش البالو ها

 و بعدش خوشه های انگور بود که اب می انداختند

ترش و  شیرین بودند 

خوش مزه بودند

و من بچه ها با هم می رفتیم  میوه خوری

فصل خوبی بود فصل میوه هایی نوبرانه

پدرم با اون اسب راهوارش می اومد

هیچی نمی گفت کاری به کارمان  نداشت

چه روزهایی خوبی بود

فکر می کردم دنیا همین باغ ماست  

با اون اب قنات که تو دل باغ در می اومد

سارها هم بودند

گاهی هم پل سازی می کردیم

پل می زدیم روی نهرهای باغ

پدرم که می اومد می گفت بچه ها خسته نشدید

شب که می شد می رفتیم به خونه

یه چراغ گرد سوز داشتیم

نورش از همه این چل چراغ های امروزی بیشتر بود

همه می نشستیم دور اون

مادرم و  پدرم  و همه بچه ها

مادرم چه نونایی می پخت

چقدر کار می کرد

غذاهای مادرم همه خوش مزه بود

هر چی درست می کرد ما اونو دوست داشتیم

سر سفره با مهربانی غذا را می خوردیم

چه خونه گرمی بود

چه نگاه مهربانی داشت پدرم

حالا چی ؟

سیما داره  داستان های مهیج سریال مختار را نشون می ده

یا بچه ها سی دی خریده اند و دارند مسخره بازی های مهران مدیری را تماشا می کنند

اون یکی داره با لب تاپش بازی می کنه

منم دارم تو اینترنت  جستجو می کنم

اون یکی هم داره اس ام اس می زنه  به دوستش

حالا خوبه یا اون روزا ؟

اون روزایی که ستاره ها را می شد به چینی

و ماه را می شد سر سفره بیاری

و سر شیر را با عطر کاکوتی  بخوری

و با فانوس سیاهی شب را روشن کنی

 و منتظر نامه ایی از دور دستها باشی

و پسته ایی که مادر بزرگ برای تو قایم کرده بود

حالا خوبه یا اون روزا ؟

دلم می خواست یه کمی با خدا حرف بزنم

دلم می خواست یه کمی با خدا حرف بزنم

خدا را نمی بینم و نمی دونم چیه

اما خدا خودش می گه من شما را دوست دارم و حرفاتنو گوش می کنم

به کی گفته

به اون ادم هایی که می گن خدا اونا را فرستاده

خوب اونا هم که حرف هایی بدی نمی زنند

ما را سفارش به خوبی می کنند

می گن در حق کسی بدی نکنید

خوب اینا که بد نیست

خوب من با اون خدا حرف می زنم

اون خدایی که داره حرف منو گوش می کنه  

خدا جون من می خواهم ازت به پرسم مگر من چه کار کرده ام که باید این همه گرفتار باشم

این چند روزی که به من فرصت دادی چرا باید رنج ببرم

خودت می دونی من که کاری نکرده ام

کار بدی نکردم خوب کار خوبم زیاد نکردم اخه نمی تونستم

مگر قرار نبود و نیست تو باید کمک کنی

الانه من گرفتارم

مثل ماشینی می مونم که دائم داره ریپ می زنه

یا ادمی که داره  از کم نفسی خفه می شه

 روز و شبم به هم ریخته

نه شب خواب خوبی دارم و نه روز سر حالم

ادمای مخلوق تو را هم می بینم دائم رنج می برم

می بینم این ادما چطور گوشت به خونه خودشون می برن

انگار نه انگار که اون زبون بسته هم مثل خودشون زندگی را دوست داشته

همه اینا منو ازار می ده

ادمایی که خودشون جای تو میزارن

خدایا چرا من نمی تونم مثل بعضی ها شاد و شنگول باشم

مگه من چه عیبی دارم

اگه من ذاتا این طوریم پس گناه من چیه

اگه من ذاتا بد افریده شده ام و نقص مادر زادی دارم  پس ازادی من چی می شه

من چطوری می تونم خودم راحت بکنم

خدایا تو به من بگو

چند بار گفتم شاید من گناه کرده ام

با تو عهد بستم که  گناهی نکنم

بازم هیچ فرقی نکرد

خوب خدا جون تو می گی من چی کار کنم

چی کار کنم افسرده نباشم چی کار کنم این همه مریض نشم

چی کار کنم شاد شاد باشم

بتونم به همه کمک کنم

خدا جون یه راهی تو نشون بده

هر چی بگی من گوش می کنم

خدا جون زندگی را  دوست دارم

خدا جون پدرمون یه غلطی کرد

حالا ما داریم امتحونش پس می دیم

خدا جون گذشته ها گذشته کمکمون کن

ادما بد جوری افسرده اند منم یکی از اونا

می شه دستمون بگیری

می شه ما را از بدی دور کنی

با همه این حرفها دوستت دارم خدا جون

روزگارم خوب نیست

روزگارم خوب نیست

خانه ایی دارم کوچک

مثل خونه یه زنبور

در دل یک  مجتمع

با ادم های جورا جور

همه با هم غریبه

همه در لاک خود

نه لبخندی نه کلامی نه سلامی

جالبه ابمان هم مشترکه

رفت و امدمان با هم

اما نه من  نمی دونم اون کیه

اونم نمی دونه من کیم

به خدا خیلی بده

اون قدیما همه با هم مهربون بودند

نون اگه نداشتند

می رفتند در خونه هم

چیزی می خواستند به هم کمک می کردند

حالا چی ؟

همه با هم غریبه اند

اون نمی دونه اون کجا کار می کنه

اون یکی هم نمی دونه

خیلی بده

این همه غریبه گی

این همه دوری