شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

گلی تنش را به افتاب تابان داده بود

گلی تنش را به افتاب تابان داده بود

و خنده  بر لبانش نفش بسته بود

و افتاب گل برگ ها را گرم می کرد

و چه نوازشی می داد گل برگ های خندان را

و خدایا چه زیبا بود خنده گل

و من مات و متحیر به نگاه گل خیره بودم

وای افتاب چه مهربان است

و گل چه ناز

و عشق حقیقی

 اب و افتاب و گل

خدایا مگر نمی شد همه  را گل می افریدی

تیغ را می خواهیم چه کار

این حرف بی معنی است

 تا تیغ نباشد گل را از کجا بفهمیم

من گل را می فهمم

من زیبایی را می فهمم

نیازی به تیغ ندارم

من عشق بازی گل را با  افتاب درک می کنم

من بهشت را بی دوزخ می فهمم

اصلا نمی فهمم معنی این امد و رفت را

اصلا  نمی فهمم  معنی این امد و رفت را

زندگی من  در اسارت شب و روز است

شب مرا می خواباند  

و روز مرا به کار وا می دارد

چند صبایی احساس می کنم که هستم

و من هم در هستی جایی دارم

جایی بزرگ شاید کل هستی منم

و من نمی دانم این ماجرا برای چیست

و همین مرا می ازارد

به وعده گاه امده ام

بدون ان که بدانم

چه کسی به انتظار است

بیماری پدرم مرا اتش می زند

بیماری پدرم مرا اتش می زند

نمی دونید اخه روز به روز داره اب می شه

دیگه نمی تونه هیچ راه بره

چشمان معصومش مات شده

می گم بابا خوبی

اما اون تو نگاهش داره داد می زنه

داری دروغ می گی

من کجا خوبم

خوب که بودم راه می رفتم

باغ را بیل می زدم

به گوسفندها می رسیدم

بابا خوب نیست

شمعی ایه که چیزی ازش باقی نمونده

کافیه یه نسیمی بوزه

و این اخرین شعله را هم خاموش کنه

زندگی چیه

واقعا به چه درد می خوره

امدم چی کار کنم

امدم تا چه گلی بزنم

پدرم با این همه کار به کجا رسید

همه اش رنج و مصیبت

همه اش درد و کار

همه اش نگران بچه ها

چشم به راه انها

تامین هزینه تحصیل

پدرم مصیبت های زیادی کشید

تو زندگی

زندگی که نبود

همه اش غم بود

چه می دونم

حالا هم  که این طور

حالا میهمان نوه اش در کاشان است

ریحانه

نوه دختری

خدایا پدرم را خوب کن

اون گناه داره مگه نمی دونی

ازارش به مورچه هم نرسیده

خدایا تو قادر مطلقی

اونو خوبش کن

و گر نه ازت قهر می کنم  

جایی ندارم

جایی ندارم

خانه ایی ندارم

خانه من کجاست

خانه من اون سر دنیاست

نه خانه من همین سر دنیاست

نه من خانه ایی ندارم

کدام خانه

خانه من اون گل زیباست

خانه من اون چشم زیباست

خانه من اون دل زیباست

خانه من اون ستاره دور دست است

خانه من تو دل اون دوست است

خانه من اون تاریکی است

خانه من اون نور است

خانه من  خانه من

نه من خانه ایی ندارم کدام خانه

خانه من ویران است

 نه من خانه ایی ندارم

دوستی ندارم

یاری ندارم

تنهایم

خوابی سنگین چشمانم را می رباید

خوابی سنگین چشمانم را می رباید

نیرویی نا خواسته مرا به زمین می کشد

گویی خاک مرا به خود می خواند

ندایی می گوید بس است

رویاهایت را رها کن

زندگی را بگذار

خوشی ها به پایان امد

چشمانت زیبایت را باید به خاک بسپاری

احساست را

عاطفه ات را

دل گرمت  را

این ها همه قوس و قزح  زندگیت  بود

زمین تو را می خواند

هر چند زیباترین مخلوق زمینی

 و من مانده ام از این  همه  نافرجامی

عید فطر ۱۳۸۷

عید فطر ۱۳۸۷

ساعت دو بعد از ظهر چهارشنبه

حوصله ام سر رفته بود

زدم به خیابان

یکی از خیابانهای تهران

شهر خلوت است

در میدان  این قسمت شهر فطریه جمع می کنند  و کفاره

در چند نقطه

و در کنار هر صندوقی  دو خانم نشسته اند

روی یکی از انها نوشته شده بود  کمک به نیازمندان کهریزیک

به پارک محل رسیدم

پارک سهند

پارکی که هنوز اب قناب در ان جاری است

پارکی با درختان کهنسال کاج  و چنار

پارکی که باغ بوده است و بازمانده یکی از نخست وزیران دوره قاجار

و من باغ را طی می کنم

و در خنکی جان  بخشی  گام می زنم

فواره های اب نما اب را به بلندای درختان کاج پرتاب می کنند

دختری و پسری روی یکی از صندلی ها دل داده اند

و در اسمان رویاها پرواز می کنند

دوره ایی که کاش هر گز به پایان نمی امد

و من می روم

و در انتهای باغ به سرچشمه قنات می رسم

اب ذلالی جاری است

به خیابان پشت پارک می رسم

خیابان خلوتی است

در خانه ها سر و صدای غذا خوردن به گوش می رسد

زندگی  هم جاری است

در لبه یکی از پنجره ها چند بطری اب لیمو و ابقوره دیده می شود

ان  سو تر پیشخوان یکی از خانه ها با  پارچه نوشته های سیاه پوشیده شده است

مرگ یکی از انها را برده است

دوشیزه ایی را

خدایش بیامرزد

هوا بهاری است

 و اکثر مغازه ها بسته است

و من هم دیوانه ام که راه افتاده ام بی هدف

می خواهم قدری پیاده روی کنم

خسته ام و خستگی دارد مرا از پای در می اورد

سر و ته زندگی ام افت زده است

خیالات سستی که بیمارم کرده است

خیالاتی به سختی سنگ خارا

هزاران سال ریشه دارند در فرهنگ و تمدن ما  

بی خیال همه چیز

به خانه می رسم و تلویزیون دارد فیلم اخراجی ها را نشان می دهد

ساخته ده نمکی

کپه مرگم را می گذارم

و در خیالات می روم

خستگی دارد مرا می کشد

خستگی دارد  مرا می کشد

نمی دانم این  دیگر چه دردی است

می خوابم بشتر خسته می شوم

نمی خوابم باز هم خسته ام

خدایا خسته  شدم از خستگی

هر کاری میکنم از دستش راحت نمی شوم

انواع و اقسام داروها را تست کرده ام هیچ کدام فایده ایی ندارند

نمی دانم زندگی در این شهر مرا مسموم کرده است

درختان که فرو مرده اند

و شادابی ندارند

همه در دود خفه شده اند

پوست من که  به پوست کلفتی چنار که نیست

چنار های تهران همه دارند یک به یک می میرند

و من هم دست کمی از انها ندارم

چه باید بکنم

زندگی  برایم معنایی  ندارد

دخترکان خوش اندام دلربایی می کنند

شادی در دلشان موج می زند

و من از خستگی خسته شده ام

ابشاری از نور مهتابی روی زمین می تابید

ابشاری از نور مهتابی روی زمین می تابید

و زمین در ظلمتی بزرگ بود

خورشیدی نبود

و من به اسمان خیره بودم

و با دوستم ستارگان را نظاره می کردیم

خدایا بی شمار ستاره سو سو می کردند

و من می اندیشیدم

در ان دور دستها چه خبر است

و متاسف بودم چند صبای دیگر

اسمان را نخواهم دید

و ستارگان را نخواهم دید

و چشمانم در خاک خواهند رفت

و من نمی دانم راز این هستی را

هستی ای که در ان نقشی ندارم

و مرا بی ان که بدانم به دانایی می خوانند