شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

خرمدشت کاشان

  سه روزی از بهمن ماه  در شهر کاشان بودم

سالروز وفات امام حسن مجتبی ع

مثل همیشه تنها رفتم

و تنهایی هم حال و هوایی دارد

هوا دم به سردی می زد

و من در پرتو بخاری اتومبیل گرمم بود

رادیو را روشن کردم چنگی به دل نمی زد

خاموشی را ترجیح دادم 

اتومبیل ها از کنارم به سرعت می تاختند

و من در لاین سه برای خودم می رفتم

و نظاره گر طبیعت زیبا بودم

خدا را شکر حالم خوب است

و فکر می کنم  دارم زندگی می کنم

 از حسادتهای شهر دورم

 از دود  و دم شهر دورم

از دروغ گویی ها دورم

 از ادم هایی که خود را خدا می خوانند دورم

از ادم هایی که برایم تصمیم می گیرند دورم

و همین خیلی غنیمت است

و من راحتم حتی برای ساعتی  هم شده

 دو ساعت بعد به کاشان می رسم

 نهاری و بعد  به اتفاق برادرم اسرائیل  به خرمدشت می رویم

نزدیکی های کاشان

کسان دیگری هم ما را همراهی می کنند

روستایی که گفته می شود اجداد ما از اصفهان به انجا امده اند

سیری می کنم در خرمدشت

و کسی از قدیمی ها را می یابیم

و کلباسی مردی که ما را به خانه مادرش می برد

نزد مادر او می رویم 

می گفت پدرت در نو جوانی چند سالی اینجا بود

 جوانی خوشگل و برازنده

و هنوز من یاد او را می پرسم

 به او یاد اور می شوم ان جوان نیست

امرالله

زیر خاک است  چند ماهی است مهمان خاک است

 می گوید خدایش بیامرزد

و ادامه می دهد پدر پدر بزرگت فردی به  نام عبدالغفار بوده است

و  انها نیز از خانواده معروف کلباسی اصفهان  بودند

و چهره معروف ایت الله کلباسی از این خاندان است

مسجد اقا بزرگ در  کاشان نیز یادگار این خانواده است

مادر بزرگ به لهجه شیرین کاشی برایمان تعریف می کند

 از گذشته ها دور  دور

 بعد  رهسپار امام زاده خرمدشت می شویم

امام زاده صحن با صفایی دارد

کوچه باغ زیبایی هم مرکز روستا به امام زاده وصل می کند

خانه هایی  به غایت  دلنشین هم در این کوچه باغ ساخته شده اند

سنت و مدرنیته  را به راحتی می توان در این روستا به تماشا نشست

خانه های کاه گلی متعلق به صدها سال پیش

و اتشکده دوران ساسانی ها  که هنوز سر پاست

 و افسانه هایی که محلی ها از گنج های ان می گویند

گنج هایی که در ان محل پنهان است

 در کنار اتشکده قناتی نیز جاری است

و همین اب است و ابادانی

و درختانی که در این فصل به گل نشسته اند

و کشاورزانی که دارند در باغ های خود کار می کنند

 به خرمدشت و مرکز ان باز می گردیم

و راهبری ما را به سمت امام زاده شاهسواران  هدایت می کند

امام زاده ایی بر فراز قللل کرکس  انجایی که برف چشم نوازی می کند

تصمیم   می گیریم به انجا برویم

هر چند بعضی ها  ما را می ترسانند که راه  ناهموار است

اما می رویم

جاده را تا نزدیکی های این امام زاده اسفالت کرده اند

و باورمان نمی شود در کاشان با  چنین منظره هایی رو به رو شویم

جاده از فرط زیبایی همسان جاده چالوس است

دره ایی با درختان سر  به فلک کشیده تبریزی

و درختان میوه در پیچ و تاب دره خوش اب و هوا

چند کیلومتری راه می رویم

کوه  ها می درخشد و اسمان ابی ابی است

 اسفالت که تمام می شود جاده شنی را به سمت شمال طی می کنیم

و کمرکش کوه را بالا می رویم البته به راحتی

و دو باره  به جاده اسفالته دیگری می رسیم

و دقایقی بعد به امام زاده می رسیم

امام زاده ایی خوابیده در برف های کوه کرکس

  و چه منظره بدیعی  تمام دشت  های اطراف و قللل دیگر زیر  پایمان

و ابرهایی که  در پایین دست پرواز می کنند

 بچه ها برف بازی می کنند و ابی که از ناودان پشت بام به کنار امام زاده می اید

چای و نبات  صلواتی هم را به راه است

 سه امام  زاده  در اینجا دفن اند

سلطان موسی سلطان ادریس و سلطان شعیب

بنای مقبره در حال باز سازی  است

ساعتی بعد از فراز قله به زیر می اییم

و از جاده دیگر  به سمت جاده قمصر می رویم

و سری هم به شهر قمصر می زنیم  شهری با اداب شهری

شهری دلفریب و ارام

 به امام زاده  این شهر امام زاده داوود  هم سری می زنیم

و بعد بچه ها گلاب سوغات قمصر خریداری می کنند

و چای صلواتی با انواع عرقیات که تعارف می کند 

 و من چای و هل ان را می نوشم

 فردای ان روز سری هم به برزوک  شهری منزوی در دامنه کوه های کرکس می زنیم

شهری تاریخی با ورودی نشاط اور

 و کناره های بلوار که  با سنگ های سپید   همان جا اذین بندی شده اند

و حیف که بعضی از جاها سنگ ها را به رنگ اغشته کرده اند !

 و خدا را در این سه روز چقدر راحت بودم

 دور بودم از شهر و بی دادهای ان

دور بودم  از همه  از   همه کس  

 انهایی که در لباس دوست تو را می درند

چه برسد به  دشمانتت

 

 

رفته بودم به شهر برهوت

رفته  بودم به شهر برهوت

شهری از جنس تنهایی

زمین بود بوته بود و درخت بود  و غار غار کلاغ ها

 و مردکی پلید و زشت رو  و بی ابرو

 در دوردست های جهنم و تباهی

 و دور بودم  از بد صفتی ادم های ادم نما

خدا بود و خورشید زمستانی

باد بود و سوز سرما 

و من بودم و گرمای مهربان

و چه حالی می داد تنهایی

و گل های محمدی

چه باور قشنگی

چه باور قشنگی

من هستم

 در این برهوتی که نیست

من هستم

پدرم دیروز بود  می گفت و می خندید

و امروز خاطره ایی در ذهن من

که نیست

و فردای من دیروز پدرم هست

 و حاصل یک منهای یک

صفر

و مگر جز این است

 و ما در توهم بودنیم

و فخر می فروشیم به عالم و ادم

پدرم را باد برد

 ابی و خاکی شد در اسمان و ریخت تو دریا و دشت

و من دل خوشم که جاودانه ام

و فیل جاودانه نیست

چرا که اشرف مخلوقاتم

هستی که عین نیستی است

 وهستی در نیستی متولد شده است

پس نیستی مادر هستی  است

باز هم می گویی هستی ؟

خدایا من متحیرم از این هستی و نیستی

و اما با این وجود من زندگی را دوست دارم

گل زیباست

دوستی و مهربانی دل ادمی را شاد می کند

چشمانم پروانه ها را زیبا می بیند

و اوای پرندگان شادی را به درونم می ریزد

و عطر دل انگیز گل ها مرا می رقصاند

و نگاه مهربان دوستم مرا به وجد می اورد

زندگی زیبایست

هر چند نمی دانم هستم و یا نیستم