شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

سلام

سلام به باران که نمی اید

و شقایق ها  که می میرند

و از باران خبری نیست

و سلام به دوستم که مرا جادو گر می خواند

و افکارم را مسموم

و خدا می داند من باران را دوست دارم

و شادی را

و گل های نیلوفر را

و باران بهاری و رعد و برق را

و رنگین کمان را

و دشت ها تشنه اند

و اسمان همه را فراموش کرده است

خدایا همه سبزه ها تشنه اند

و باد های مسموم اسمان را سیاه کرده است

و من دلم لک زده است برای باران بهاری

دوستم مرا مسموم می خواند

حق دارد

بارانی در کار نیست

دلم ترک برداشته است

ابی نیست

دلم را پاکیزه کند

و زنگار افکار مسموم را بشوید

و غم را فراری دهد

و نومیدی را در پای شادی قربانی کند

و دلم را مهتابی کند

زیباترین کیمیایی که تو عالم می شه پیدا کرد

زیباترین کیمیایی که تو عالم می شه پیدا کرد

دوستی است

بر ترین گل واژه هستی دوستی است

افتاب نا میرا است

مهتاب بی غروب است

دوستم وقتی به من بوسه می ده

منو می بره تو عالم بی خیالی

تو عالم مستی

عالم بی خیالی

 نه این که خیالی درش نیست

خیال هست

ارزو هست

 امید هست

گل هست

سبزه هست

بهار هست

پاییز هست

زمستون هم هست

نیلوفر هم هست

چشای قهوه ایی هم هست

دل ابی هم  هست

همه این ها هست

اما گل بوسه از جنس دیگری است

دقیق برشی از جاودانگی است

احساس یکتایی است

و من یکتایی را دوست دارم

 که عین نیستی است

و هستی من در هستی دوست نیست می  شود

و این است راز جاودانگی

و بوسه گل جاودانه دوستی است

وقتی باش حرف می زنم

وقتی باش حرف می زنم

وعده فردا را می دیه

فردا که می شه

باز هم وعده فردا را می ده

می گم دوستم بوس دادن که امروز  و فردا نداره

اگه دشمنی  باشه

سر وعده هستیم مگه نه

به دوستی که می رسه امروز و فردا می شه

خدا را دل من داره می میره

بوس که بدی زنده می شه

من امروز  طلوع و غروب خورشید را به تماشا نشستم

خورشید به من گفت

می دونی من هر روز  اسمون بوس می کنم

وقتی هم که می خواهم برم همین کار می کنم

بوسی که صبح می کنم دلم تا شب گرم می کنه

این افتابی که می بینی

سوز بوس با اسمونه

منم به دوستم همینو می گم

می گم بیا رو دل من

لبت بزار رو  لب من

چشمت بده تو قلب من

من و  تو می شیم یکی و یه دونه

بال می زنیم تو اسمون

دوستت دارم دوست مهربون

خدا می دونه

دوستت دارم

شب خوش

شب خوش

اما من که شب خوشی ندارم

شب من سیاه و تاراست

شب من پر رمز و راز است

من که شب خوبی ندارم

 با گر گ هایی که به زور به خانه دلم امده اند

و  دارند زوزه می کشند

و من را ازار می دهند

و من نمی دانم چه طوری خودم از دست این گرگ ها خلاص کنم

تا صبح که بشه مرا می خورند

و فردا تنم خسته است

 از جنگ و گریز با گرگ ها

و من خواب گرگ ها را می بینم

گرگ هایی که لباس میش به تن دارند

شب من تار است

شب من ارامشی درش نیست

شب من نا ارام از بیداد روز است

بیدادی که تمامی هم ندارد

و خدایا این چه جنگل مولایی است  که تو افریدی

من هم شادی را دوست دارم

من هم شب راز و نیاز را دوست دارم

من هم شب یاسی را دوست دارم

من هم بوسه در شب تار  را دوست دارم

من هم گرمی محبت را می فهمم

من هم گرمی دست دوست را لمس می کنم

اما چه کنم گرگ ها مرا رها نمی کنند

گرگ ها  مرا اتش می زنند

بر همه چیزی کتابت بُوَد ،

بر همه چیزی کتابت بُوَد ،
مگر
بر آب
و اگر گذر کنی بر دریا،
از خون ِ خویش
بر آب
کتابت کن
تا آن کز پی تو در آید
داند که
عاشقان و
مستان و
سوختگان رفته اند.

" ابوالحسن خَرقانی "

سلام خداجون کجایی

  • سلام خداجون کجایی
  • من دارم می میرم
  • می دونی من به امید تو گناه  کردم
  • می دونی گناهانی که می کنم بی اجازه تو چقدر شیرینه
  • می گم تو کار خودت بکن چی کار به بقیه اش داری
  • خدا که مثل من و  تو نیست
  • مگه خودش نمیگه که   بخشنده اس
  • همیشه به خودم می گم بابا بی خیال
  • چقدر داری خودت ازار می دی
  • فقط تو گناهانی  که می کنی حق کسی را ضایع نکن
  • من به امید  تو گناه کردم
  • تو خطا پوشی
  • تو مهربانی
  • مهربانی ات هم از جنس من ادم نیست
  • مهربانی تو دریای لطف است
  • دریا لطف به عظمت هستی
  • و هستی مظهر لطف توست
  • من چرا باید نا امید باشم
  • از این خدایی که همه اش مهره
  •  من جهنمش را هم باور نمی کنم
  • نه من کافر نیستم
  • می گم خدا هیچکس تو جهنم نمی بره
  • یه جوری همه را می بخشه
  • و من خدا را دوست دارم
  • خدا همه چیز منه
  • تو را خدا بنده من فقط حق کسی را پایمال نکن
  • خدا جون من به امید تو گناه می کنم
  • تو منو دوست داری مگه نه
  • منم تو را دوست دارم
  • قول می دم کسی را ازار ی ندم
  • قول می دم
  • سبز باشم
  • قول می دم
  • خار نباشم
  • قول می دم تیغ نباشم
  • قول می دم نان کسی را نبرم
  • قول می دم ادم باشم
  • قول می دم حسودی نکنم
  • قول می دم ابر باشم
  • قول می دم قناری خوش خوان باشم
  • قول می دم همسایه ام به پام
  • من تو را دوست دارم خدا جون
  • منم به خودم رها نکن
  • تو مگه منو دوست نداری
  • من مخصلتم

سلام به دوستی که دوستم دارد و ندارد

سلام به دوستی که دوستم دارد و ندارد

بوسه می دهد و نمی دهد

و من نمی دانم چه کنم

گاه سخن مهر امیز می گوید

و گاه روی ترش می کند

و مرا در تردیدی هولناک گرفتار کرده است

به سویش می روم

دامن کشان دور می شود

دور می شوم

با شادی به سویم  پر می کشد

دوستم دوریت را تاب ندارم

ضیافتی کن

غم را بران

خانه دل من پر سوز است

تاب این امد و رفت را ندارد

به خانه در ا

و برای همیشه بمان

و شادی را همیشگی کن

و در انتظارت می مانم تا تو بیایی

بیایی با نوری افسونگر

و مرا غرق در مهر جاودانه ات کنی

خدایا از تو می خواهم   دوستم را  

درخت جانم ابی ندارد

درخت جانم ابی ندارد

شادی رفته است

به امید بهار روز شماری می کردم

تا نیلوفر های جانم گل دهند

و بانوی اسمان چشم نوازی کند

خدا می داند به کسی بدی نکرده ام

دستی به امانت اگر به کسی داده ام

امانت داری کرده ام

و وفاداری  را به بوسه ایی عفن نفروخته ام

دوستی که داد و ستد سبزی فروشی نیست

من سبزی خشک شده خودم را دوست دارم

سبزی تر و تازه مال تازه خوران

من دوستم را  اگر در ان سر دنیا هم باشد فراموش نخواهم کرد

دوستی مگر بستنی یکبار مصرف است

این که دوستی نیست

هوسی است بی جا و هرزه

من دلم را داده ام خدایا

ارزشمنترین گوهری که بتوان سراغ کرد

الماسی که در کویر  تنهایی می درخشد

مهتاب را در اسمان هفتم هم باشد

با شادی در اغوش خواهم برد

دوستم در زمستانی که گذشت

گرمی وجودت را لمس کردم

و زنده ماندم تا بهاری دیگر

شاید قناری من در باغم دو باره بخواند

و من شادی را فرا چنگ ارم

تنهایی هم عالمی دارد

تنهایی هم عالمی دارد

دیروز و امروز تنها بودم

در جاده کوهستانی قمصر طی مسیر می کردم

باد  می امد و جاده خلوت خلوت بود

و من بودم و ماشینم

درختان کاج مسیر کاشان تا قمصر همه از سرما سوخته بودن

و بعد درختان اوکالیپتوس  همه سوخته بودن

 باور نمی کنید سرما همه را  سوزانده  بود

و ساقه ها لخت از برگ مانده بودن

ایستاده اما خشک

و من مانده ام از ادمیان پلیدی که از انسانیت حرف می زنند

عین خیانت اند و به انسانها درس اخلاق می دهند

چوب خشک اند چون درختان سوخته از سرما

جانشان ابی ندارد

حیاتی در ان نیست

بهار امده استت

اما زمستان جانشان را برده است

و باغبان گمان می کند هنوز زنده اند

نه انها مرده اند

دلی ندارند 

دم از وفای به عهد می زنند

دم از امانت داری می زنند

خنده دار نیست

من در تنهایی خود سیر می کنم

به کسی کاری ندارم

باور کنید به کسی کاری ندارم

مورچه را هم نمی کشم

چه برسد به این که بخواهم ادمی را بفریبم

نه نه  من هیچ نباشم

دل کسی را نمی ازارم

فتنه را دوست ندارم

 و از بدی می هراسم

من در تنهایی خود خوشم

کسی را هم ندارم

در مسافرت هم تنهایم

و تنهایی را دوست دارم

سرور  من تنهایی است

به  غار تنهایی خود می بالم

باور کنید در ان جاده کوهستانی لذتی می بردم

که با بوسه عاشق و معشوق  برابری  می کرد

افتاب در افق غرب و در ستیغ کوه پلک هایش را روی هم می نهاد

.و من نظاره گر خواب خورشید بودم

و چه تماشایی بود خواب خورشید

و من بودم و تنهایی جاده کوهستانی و دوستانی که مرا دوست ندارند

و من خوشم به تنهایی خود

چه می توانم بکنم

دوستم من هم با خواب خورشید غروب کردم

غروبی غم انگیز با همه زیبایی هایش

اما با این فرق   که غروب خورشید طلوعی دارد

و غروب من هر گز طلوعی نخواهد داشت

سلام به باران

سلام به باران

سلام به بارانی که دل اسمان را روشن کرد

سلام به بارانی که دل زمین را روشن کرد

سلام به رعد و برقی که دل انگیز است

و نوید باران است

سلام به شقایق ها که امروز پذیرای باران اند

سلام به نیلوفر ها که دلشان بارانی شد

سلام به سبزه ها که دانه های باران را به خانه بردند

سلام به ابر که مادر باران است

سلام به گندم زارها که  با امدن باران دلشان ارام گرفت

سلام به شادی که دل باران است

سلام به شکوفه های تازه رسته که باران  دلشان را خنک کرد

سلام به کاکوتی ها که تشنه باران بودن

 و باران زیباترین ترنم هستی در تن خشک است

و من باران را دوست دارم

و دوست دارم زیر باران دوستم را ببوسم

و زیر باران شادی  را لمس کنم

من تنهایم

من تنهایم

تنهایی خوبه یا بده

تنهایی خوبه وقتی یاری در کنارت نباشه

تنهایی بده وقتی یاری در کنارت باشه

گل لبخند می زنه

به بهار و باران

و من چی ؟

گل را همه دوست دارند

اما منو نه همه که دوست ندارند

منم همه را دوست ندارم

یه وقتی می شه که ادم هیچکسه دوست نداره

حتی خودشو

می دونی چرا برای این که زخمی می شه

من با بیشتر ادم ها میانه ایی ندارم

راستی من ایراد دارم

یکی به من می گه با با اخلاق دیگه چیه

پا بزار روی همه اونا

او نهایی که خودشون اخلاق درس می دن بهش عمل نمی کنند

تو عشقتو بکن

هر کاری دوست داری بکن

مثل خیلی ها

رنگ و لعاب اخلاق هم می تونی بهش بزنی

این که کاری نداره

مگه همه ما فیلم بازی نمی کنیم

همه امان هنر پیشه ایم

ادم ها هر کاری دوست دارند می کنند

اینجا  و انجا هم نداره

صبح کارم با سلام شروع می کنم

اما چه سلامی و چه علیکی

تو این سلام ها هیچ اروزی سلامتی نیست

من به افتاب می خندم

من به دوستم بوسه می دهم

من از بوی سبزه باران خورده مست می شم

من از گل تازه رسته زندگی را می فهمم

من از اوای گنجشک ها شادی را می نوشم

من زندگی را دوست دارم

و به افتاب سلام می کنم

اما دراز دستی دلم را خونی می کند

من از دست این ها فراری ام

گل که هم دمی خوبی است

شادی دوست من است

خدایا طوفان بلا در گرفته است

خدایا طوفان بلا در گرفته است

درخت زندگیم در خطر افتادن است

مرا به نا مهربانی متهم می کنند

اما خودشان مهربان نیستند

می خواهند با غرور بی جا هر ان چه را ساخته ام ویران کنند

و فریادم به جایی نمی رسد

مادرم و پدرم را هم فریب داده اند

خدایا از انها فرار می کنم

مرا می یابند

و با بی رحمی طناب را بر گردنم می اویزند

و نام این اعدام را هم محبت می نامند

می گویم بهار است

و هوا بارانی است

چهلچله ها می خوانند

دست بردار نیستند

می خواهند زندگیم را زمستانی کنند

به که بگویم دردم را

به که بگویم نامردی را

من هم شادی را دوست دارم

من هم اوای مهربانی را می فهمم

من هم نیلوفر را دوست دارم

من هم واله زیبایی هستم

و به افتاب  و مهتاب سلام می کنم

و به اب جاری قنات

و به اواز قناری

من هم بوسه را دوست دارم

و عاشقی را

اما مگر می گذارند

نا جنس هایی که دشمن شادی منند

خدایا به تو شکایت می برم

ریبایی را فرو می نهد

ریبایی را فرو می نهد

خرد را می زند

گم گشته خائن است

نه کسی را دوست دارد و نه کسی او را

و وانمود می کند که دوست حقیقی اوست

و من حیرانم  از این معرکه گیری

و شرم اور است که همیشه خدا معرکه گیران قدر دارند

انهایی که دانایی را در جهل می دانند

و بر مرکب نادانی سوار اند

بارانی  نیست

ابری در کار نیست

طوفان بلاست

اما در چشم ظاهر بینان عین رحمت است

با امید دشمن است

ورویاهای مرا نافرجام می کند

تا خود ماهی مراد را به چنگ اورد

فضا را چنان می اراید

که حقیقت به محاق می رود

و پریشانی حکومت می کند

اسب غرور را چنان می تازد

که گویی یکه سوار حقیقت است

و معشوق را در بردارد

من نو نهالی تازه رسته بودم

 من نو نهالی تازه رسته بودم

و به امید افتاب در امدم

و باران

و قد کشیدم و گل دادم

اما مدتی است

درخت زندگیم پاییزی شده است 

 و بادهای سوزان وزیدن گرفته است

نه مهربانی می شناسد و نه دوستی می فهمد

خدایا این چه رسم بدی است 

تازه ایی که کهنه می شود

و جوانی که پیر می شود

و اب ذلالی که گل الود می شود

و زندگی می میرد با همه زیبایی هایش

می گویند زندگی خوبی اش به همین است

و مرگ معنی زندگی است

 و اگر مرگی نبود

 و اگر پاییزی نبود

 و اگر زمستانی نبود

و اگر تاریکی  نبود

از کجا می فهمیدیم

معنی زندگی را

از کجا می فهمیدیم

معنی بهار را

از کجا می فهمیدیم

معنی روشنایی را

و من می گویم

خدایا نمی شد

راهی دیگری برای فهمیدن من انتخاب می کردی

بیماری  را به جانم می اندازی تا من معنی سلامتی را بدانم

من نمی دانم

خدایا تو با این زیبایی گل را از خاک می افرینی

و پروانه را

و اقیانوسی را در اسمان غوطه ور می کنی

و باران را از دل ابرها فرو می ریزی

تا من زندگی کنم

تا پروانه برقصد

و برای همیشه طنازی کند

و واله من تنها نماند

خدایا دوستت دارم

دوستت دارم

ما تسلیم اراده تو ایم

دوستم می گه چرا کم می نویسی

دوستم می گه چرا کم می نویسی

اخه من چی دارم بنویسم

ادم هایی که زهر تو جون ادم می کنند

ادم هایی  که بی خود و  بی جهت بهت می پرند

ادم هایی که زهر خند بهت می زنند

ادم هایی که دشنه تو قلبت می کنند

ادم هایی که اشکم در می ارند

من چی دارم  دیگه بنویسم

من نمی دونم چی باید بکنم

هیچ براشان مهم نیست

دل ادم له بکنند

بعدم بگند مگه چی شده

چه نازک و نارنجی

به خودشون که می رسه اسمون به زمین می ارند

به  من چب نگاه کردی

به خدا خسته شدم

گل به امید بهار می اد

من که امیدی ندارم

امیدم در اتش حسادتها سوخت

چه اتشی

از جهنم سوزان تر

تمامی هم نداره

وسط دریا هم که میرم

اتشو به اونجا می ارند

و تو را سوار قایقی می کنند

می گن می خواهیم تجاتت بدیم

بعد بنزین را می ارند

و هم طوری رو سرت خالی می کنند

و بعد هم به تماشا می شینند

ببیند قشنگ داره می سوزه تو اتش حسد

خیالشان که راحت شد

خاکسترش را هم به اب می ریزند

و براش مجلس ختم می گیرند نامردها

من نمی دونم دوستم چی باید بگم

باور کن زندگیم بهتر این نیست

همه اش اتشه

رفتم تو چمنا یه کمی خنک بشم

دیدم نمی شه تلفن همراه اتشو تا تو چمن ها هم می اره

من هیج جا راحتی ندارم

همه اش در بدری

از دست ادم های نامهربون 

دسته ایی پرنده مهاجر در اسمان پرواز می کردند

دسته ایی پرنده مهاجر در اسمان پرواز می کردند

 و راه  را در میانه اسمان نیلی می کاویدند

دو قمری هم در لبه پنچره مهربانی خانه ام

عشق بازی می کردند 

و گربه ایی کنار باغچه ام  لمیده بود

و با چشمان ملوسش مرا می پایید

و من در تنهایی خود تنهایی می کردم

 و دلم نه شاد است و نه غمگین

میانه این دو سیر می کنم

حالتی گس مانند

و من میوه های گس را دوست دارم

و ادم های گس را

 و دوستم که گس است

و من فراموشی را دوست دارم

دوست دارم بدی ها را فراموش کنم

خانه دل من از اتش خالی است

ان قدر بارانی شد دلم

که اتشی نماند

دوستم من به مانند ان پرنده مهاجر دلم را به پرواز در اورده ام

تا در رویای سرزمین اشنا فرود اید

خدایا تنها چیزی که انسان را ارام می کند

خدایا تنها چیزی که انسان را ارام می کند

 دوستی است

دوستی نیاز است

سبزه بی باران می میرد

نمی دانم انگار چیزی کم دارم

وجودم بی وجود دیگری مرده  است

و من زنده ام به دوستم

دوست من خداست

دوست من تویی

دوست من تنهایی است

گاه با خدا راز و نیاز می کنم

و گاه دوستم را در اغوش می برم

و گاه در تنهایی غوطه ورم

و گاه در انتظار بارانم اگر بیاید

و گاه کویر دلم گرفتار باد و طوفان است

و کویر دریای مرده ایست که روزگاری اباد بوده است

و من شادی را و زندگی را در کویر می جویم

دوستم مرا به خانه مهربانی دعوت کرد

دوستم مرا به خانه مهربانی دعوت کرد

رفتم

بوسه ایی ابدار بر گونه اش زدم

مرا به اغوش برد

سالی بود او را ندیده بودم

عید بهانه ایی شد

 گپ و گفتگو چند ساعتی طول کشید

گل های مهربانی می رویید

و حضور ما را افتابی می کرد

افتابی که غروبی نداشت

اما حیف ساعت من کار می کرد

و به پایان امد راز های  گفتنی

کاشکی افتابی نبود

و زمان می مرد

و مهربانی نمی رفت

و من در تنهایی غوطه ور شدم

و باز  هم تنها ماندم

شهر ارام است

شهر ارام است

اما از باران خبری نیست

کبوتر ها در اسمان طنازی می کنند

و قمری ها از این لب مهربانی تا ان لبه مهربانی پر می کشند

و دوستم در خواب ناز است

و من تنهایم

و همشه خدا تنها بوده ام

باغبان دارد چمن ها را ابیاری می کند

و دختر ها عاشق می شوند

وپسرها خواب در بر دوست بودن می بینند

دوستی نیست

 و حصار ها بر افراشته اند

و همه در بند اند

و دوستی کیمیایی است

که وجود ندارد

و من رها شده ام

در تنهایی

 سفره مهربانی مدتهاست

که مهمانی ندارد

و من چای خود را نوشیدم

و در رویای زندگی غرقم

باید زندگی کرد

کاری نمی شود کرد

و من خوشم با زندگی که دارم

شادی را در خود جستجو می کنم

شاید شادی در دلم باشد

شاید با بهار نیلوفری بر امده باشد

و به افتاب بخندد

من بوسه را دوست دارم

بوسه بر دوست 

دوستی که در غم و شادی همراهم باشد

و مرا به مستی ببرد