شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

امروز حرفی برای گفتن ندارم

امروز حرفی برای گفتن ندارم

در غار تنهایی خود بودم

و گاه به خواب می رفتم

و چرتی می زدم

و گاه دربیداری غوطه می خوردم

فرق زیادی با هم ندارند  

بیداری و خواب ما

تنها یه فرق داره

و ان اینه ادم خواب ازاری به کسی نداره

اما ادم بیدار داره رصد می کنه چه جوری به امیالش برسه

و داشتم یه کتاب رنگ و رو رفته توی ماشین را ورق می زدم

که دوستی بهم داده بود

توی این کتاب نوشته بود

که یه ادم ۷۰ ساله در طی این مدت بیش ۵/۲میلیارد بار قلبش می زنه

و بعد هم شعری خواندم که جالب بود

در این شعر هم امده بود عمر ادمی دو روزی بیش نیست

که یک روز اون به عشق و عاشقی می گذره

و روز دیگرش هم به دل کندن از این عشق و عاشقی

هوا تو غار گرم بود

و کمی ناراحتم می کرد

و من گاه در دوستم غوطه ور می شدم

و شرابی که دوستم داد

و من نوشیدم

و کلاغی غار غار کنان در کنار غارم سر و صدا می کرد

و مرا به زندگی می خواند

و درخت توتی را دیدم

که مرا می پایید و با برگ هایش به من سلام می کرد

و عابرانی که می امدند بدون ان که نگاهی به غار بیندازند

و من در غار تنهایی خود خوش بودم

 چه می توانستم بکنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد