شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

سلام

سلام

سلام به مهتاب که خودش را در پس ابر پنهان کرده است

 ودوستش را نمی بیند بی معرفت

و مهتاب در پس ابر نمی ماند

و تو افتابی  خواهی شد

و دوستت را به اغوش خواهی برد

و من دوستم را دوست دارم

حتی اگر پنهان شود

و مرا به باد نا سزا بگیرد

و من دوستم  را با شادی تمام دوست دارم

و هزاران مهتاب در خانه چشم خود دارم

نمی بینی

افتابی شو تا ببینی

من از غربت تنهایی می ایم

من از غربت تنهایی می ایم

مسافر این جهانم

از بخت بد

خوش بختی کجاست

 ادرسش را اگر دارید به ما هم بدهید

من که کسی را خوش بخت ندیدم

حالا هر کس به کاری مشغول است

این که خوش بختی نیست

یکی به این که دستبرد هایش را در بانک انبان کند دل خوش است

یکی دیگر از این که در استخر شیر شنا کند خوش است

و ان دیگری در افسون کردن مردم بیچاره دل خوش است

و این ها همه بهانه است

و خوش بختی واقعی نیست

به تبی می رود

و به سکته ایی می میرد

و یا گرفتار طوفان بلا می شود

و سرش بر دار می رود

و یا خود سرش را بر دار می برد

و من نمی دانم کجای این ها  خوش بختی است

بیچاره تمام تلاشش را می کند تا با فریب خلقی در مانده صاحب همه چیز شود

وخدایا اگر تمام ذخائر طلای جهان هم مال من باشد

اما من نتوانم به اندازه سر سوزنی خوشی کنم

به چه درد می خورد

و یا ان قدر سخاوتمند نباشم که دانه ایی از سکه های  زرین خود را به کسی دهم به چه درد می خورد

هزاران سکه ایی که انبان کرده ام

این دیوانگی نیست

و این نهایت بد بختی است

و ادم های زیادی چنین اند

صورت و سیرت متقلبانه دارند

و دم از ادم بودن خود هم می زنند  

گرگ های بی صفتند

و حریصانه سرک می کشند به خانه های مردم 

و من کسی را خوشبخت ندیدم

خودم هم گرفتار این ظلمت ام

ظلمتی که همه  را در بند کرده است

و کم هستند مردان خدایی که پشت  کرده اند

به نماز بر سکه های زرین

و صراط مستقیم ما همین است

دروع می گویم

دوستی بهانه است

دوستی بهانه است

برای واگویی خاطره

و گل ها امده اند

در زمین سخت

با لطف اب و افتاب

و من دوستی را می کاوم در در دل ابی

دل ابی گل دوستی است

و با مهربانی و شادی می روید

و من دوستم را دوست دارم

کاش می شد از دل دوستی دشمنی بر نمی خاست

و گل دوستی خاری جانسوز نمی شد

و حسرتی که جان را می سوزاند

حرفی برای گفتن ندارم

حرفی برای گفتن ندارم

دلم بی قرار است

دوستم مرا تنها رها کرده است

و من تنهایم

رویا هایم مرده اند

ارزوی  زیادی ندارم

مهتاب از مهربانی می گوید

اما مهری در کار نیست

مرا گمگشته خود کرد

و دلم را ربود

و شادی را در جانم خشکاند

و من مانده ام در کویر بی داد

خدا می داند تمنایی در دلم نیست

می دانم که تا نیستی راهی نمانده است

و در بودنم هم شک دارم

چه بودنی

بودنی که در ان زندگی  عرضی ندارد

و من در روز مرگی دست و پا  می زنم

چه کنم دوستم

تو در اسمان دوستت مهتابی باش

خیلی دلم اشکیه

خیلی دلم اشکیه

چشمام پر ابه

نمی دونم چه کار کنم

می گه دوستت ام اما دوست من نیست

داره دروغ می گه

راستی قناری  های عاشق هم دروغ می گن

نمی دونی تو غار تنهایی هم راحت نیستم

برده تو قفس دوستم می گه دوستت دارم

من نارنگی را دوست دارم

شیرین و راحت هم پوست کنده می شه

می شه شیرینی اش زیر زبانت حس کنی

اگر تشنه باشی که دیگه خیلی خوبه

هلو هم همین طوره

گاز می زنی و می خوری

و من دوست دارم دوستم این طوری دوست داشته باشم

عیبی داره

حرفی داره

نگو  نمی شه

اما نه اینا همه خواب و خیاله

تو خوابم نمی شه

برو تو غار تنهایی خودت

بی خودی کسی را ازار نده دوستم

دوستی ها امروزی تو برق طلا صاف و صوف می شن

من که چیزی ندارم

ادم ها که مثل گلا نیستند

تو نمی دونی

ادم ها عطر خودشان را بی خودی به کسی نمی دن

نگاهشان هم معنی داره

می رن تو باغی می شینند که گلاش طلایی ایه

حالا تو بگو من دوست داری یا نه

میگفت من دوست  توام اما یه دفعه ول کرد و رفت

اسمونم بی خیال همه چیز

گندم ها خشک می شند

بشند

دلا می میرند

خوب بمیرند

به من چه

من که هستم

دارم برای خودم طنازی می کنم

می خواهی بخواه می خواهی نخواه

همینه دیگه

سلام

سلام

سلام به سگ که وفادار است

سلام به قناری که می خواند

سلام به مهتاب که طنازی می کند

سلام به دوستی که راست  می گوید

سلام به دوست با معرفت

سلام به دوست عاشق

و سلام به زیبایی

و سلام به دل پریشان

و سلام به خانه مهربانی

 و سلام به جادوگر سخن  

خدایا امروز دلی را ازردم

خدایا امروز دلی را ازردم

نه  ازرده نشد

کار من بد بود

او را  به خانه مهر بردم

اما مهری نورزیدم

دست خودم نبود

خواستم  نشد

نمی دانم به خدا چه باید بگویم

و چه دارم که بگویم

گفتم تشنه ام

ابی داد

ابش ستاندم

بی ان که بیاشامم

گفتم تشنه نیستم

خیلی بد شد

از خودم بدم امد

خدایا نکند دلش شکسته باشد

شیطان فریبم داد

و من به راستی تشنه بودم

اما ابی را که داد نیاشامیدم

در دلم به لیوانش ایراد گرفتم

ایرادی نبود بهانه بود

و من نمی دانم

شیطان این بار چه لباسی به تن کرده بود

خدایا به من مروت دوستی بیاموز

مردانگی و جوانمردی

و جوانمردی در وقت بی نیازی

و جوانمردی در حق دوست