دخترک با شوخ طبعی دو ساق زیبایش را در اب فین نهاده بود
و دخترکان دیگر هم می خندیدند
و پسرکانی چند قدم ان طرف تر دخترکان را می پاییدند
و من نظاره گر این دوستی نظرها بودم
و چه زیبا بود این نظر بازی ها
و من گفتم ایا نمی شد ادم ها همیشه خدا مهربان بودند
و دل میدادند
و خوشی می کردند
نوری که از چشمان دخترکان می بارید
باغ فین را روشن کرده بود
اب چشمه فین روی پایهای زیبای دخترک سر می خورد
و به نرمی تمام به ان سو می رفت
و گرمای دخترک خوش اندام را با خود می برد
و کاشکی ان پادشاه بدسیرت امیر کبیر را در این باغ رگ نمی زد
و این باغ زیبا را خونی نمی کرد
و خاطره خونی در این باغ نمی ماند
و من در این اندیشه بودم که دخترکان رفتند
و من تنها ماندم
و در رویا خود غرق شدم