شهر ارام است
اما از باران خبری نیست
کبوتر ها در اسمان طنازی می کنند
و قمری ها از این لب مهربانی تا ان لبه مهربانی پر می کشند
و دوستم در خواب ناز است
و من تنهایم
و همشه خدا تنها بوده ام
باغبان دارد چمن ها را ابیاری می کند
و دختر ها عاشق می شوند
وپسرها خواب در بر دوست بودن می بینند
دوستی نیست
و حصار ها بر افراشته اند
و همه در بند اند
و دوستی کیمیایی است
که وجود ندارد
و من رها شده ام
در تنهایی
سفره مهربانی مدتهاست
که مهمانی ندارد
و من چای خود را نوشیدم
و در رویای زندگی غرقم
باید زندگی کرد
کاری نمی شود کرد
و من خوشم با زندگی که دارم
شادی را در خود جستجو می کنم
شاید شادی در دلم باشد
شاید با بهار نیلوفری بر امده باشد
و به افتاب بخندد
من بوسه را دوست دارم
بوسه بر دوست
دوستی که در غم و شادی همراهم باشد
و مرا به مستی ببرد