شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

دکتر ولایتی

دکتر ولایتی

امروز مادر و پدری درمانده را دیدم

در مانده از علاج فرزندشان

می گفت فرزندم خون بالا می اورد

شش های او از میان رفته است

چیزی از او  نمانده است

مادر به پهنای صورتش اشک می ریخت

پدر گفت تمام زندگیم را فروخته ام

و تا به حال 120 میلیون تومان برای درمانش هزینه کرده ام

همه زندگی ام  را فروخته ام

هیچ ندارم

و الان هم برای ادامه درمان او 14 میلیون تومان دیگر خواسته اند

می گفت پی در پی خون بالا می اورد

مدتها پزشکان از بیماری او سر در نمی اوردند

و مادرش گفت او جانباز است

اما پرونده جانبازی ندارد

نه این که بنیاد کم کاری کرده باشد

نه خود او به دنبالش نرفته بود

سال ها بعد بیماری او  عود کرد

و پزشکان پس از مدتها گفتند

بیماری او ناشی از اثرات بمب های شیمیایی است

 و مادر گفت راست گفتند

او در جوانی به جبهه رفته بود

و سال ها بعد بیماری لعنتی سر از ریه های فرزندم در اورد

مادر می گریست

امده بودند برای دادخواهی و کمک به اداره ما

می گفت دیگر هیچی نداریم

در بیمارستان دار اباد تهران  بستری است

نامه ایی از دکتر ولایتی اورده بود

می گفت دکتر رئیس این بیمارستان است

خدا پدر دکتر ولایتی را بیامرزد

نامه داده است برای اینجا

و نامه دیگر داده داده است برای بیمارستان بقیه الله

گفتم مادر فرزندنتان خوب می شود

گفت امیدمان  به خداست

فززندم دو فرزند دارد

و فوق لیسانس است

ما که هر چه داشتیم

دادیم برای او

و اکنون برادرها و خواهر هایش کمک می کنند

گفتم مادر بچه ات خوب می شود

گفت نذر کرده ام

برای امام  حسین

تا از بندر خرمشهر

که در ان شهر زندگی می کنیم

تا کربلا با پای پیاده برویم و با فرزندم

لعنت بر بانیان جنگ

و لعنت بر صدام

هنوز خون تازه از بدن فرزندان این مرز و بوم می رود

نمونه اش همین فرزند اقای فربد ساکن خرمشهر

مادرش می گفت

فرزندم فقط حلالیت می طلبد

می گوید مادر چشمانم نمی بیند

اما صدایتان را می شنوم

مادرش می گفت تمام خون فرزندم رفته است

مرتب خون بالا می اورد

خدا دکتر ولایتی را نگاه دارد

تا جایی که دستش می رسد کمک کرده است

گفتم مادر انشاء الله نذرت ادا می شود

فرزندت خوب می شود

و دوباره شادی به خانه ات خواهد امد

و فرزندانت روی پدر را خواهند دید

و مادر می گریست

گفتم نهار خورده اید

ساعت 3 بعد از ظهر بود

و انها در مسجد اداره نشسته بودن

گفتند  نه

گفتم مادر اجازه می دهید

برایتان نهاری  تدارک کنیم

گفتن نه ما گرسنه نیستیم

و مادر و پدر  پس از گپی کوتاه رفتند

تا نامه خود را پیگیری کنند

خدا کند که اوضاع روبراه شود

و این جانباز عزیز درمان شود

به حق امام حسین

و رفتند

نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:03 ق.ظ http://confused.blogsky.com

واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
این ها جونشون رو گذاشتن کف دستشون برای ما!
اما ما براشون چیکار کردیم؟!
برای خودم متاسفم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد