شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

بیماری پدرم مرا اتش می زند

بیماری پدرم مرا اتش می زند

نمی دونید اخه روز به روز داره اب می شه

دیگه نمی تونه هیچ راه بره

چشمان معصومش مات شده

می گم بابا خوبی

اما اون تو نگاهش داره داد می زنه

داری دروغ می گی

من کجا خوبم

خوب که بودم راه می رفتم

باغ را بیل می زدم

به گوسفندها می رسیدم

بابا خوب نیست

شمعی ایه که چیزی ازش باقی نمونده

کافیه یه نسیمی بوزه

و این اخرین شعله را هم خاموش کنه

زندگی چیه

واقعا به چه درد می خوره

امدم چی کار کنم

امدم تا چه گلی بزنم

پدرم با این همه کار به کجا رسید

همه اش رنج و مصیبت

همه اش درد و کار

همه اش نگران بچه ها

چشم به راه انها

تامین هزینه تحصیل

پدرم مصیبت های زیادی کشید

تو زندگی

زندگی که نبود

همه اش غم بود

چه می دونم

حالا هم  که این طور

حالا میهمان نوه اش در کاشان است

ریحانه

نوه دختری

خدایا پدرم را خوب کن

اون گناه داره مگه نمی دونی

ازارش به مورچه هم نرسیده

خدایا تو قادر مطلقی

اونو خوبش کن

و گر نه ازت قهر می کنم  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد