ابشاری از نور مهتابی روی زمین می تابید
و زمین در ظلمتی بزرگ بود
خورشیدی نبود
و من به اسمان خیره بودم
و با دوستم ستارگان را نظاره می کردیم
خدایا بی شمار ستاره سو سو می کردند
و من می اندیشیدم
در ان دور دستها چه خبر است
و متاسف بودم چند صبای دیگر
اسمان را نخواهم دید
و ستارگان را نخواهم دید
و چشمانم در خاک خواهند رفت
و من نمی دانم راز این هستی را
هستی ای که در ان نقشی ندارم
و مرا بی ان که بدانم به دانایی می خوانند