شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

ابشاری از نور مهتابی روی زمین می تابید

ابشاری از نور مهتابی روی زمین می تابید

و زمین در ظلمتی بزرگ بود

خورشیدی نبود

و من به اسمان خیره بودم

و با دوستم ستارگان را نظاره می کردیم

خدایا بی شمار ستاره سو سو می کردند

و من می اندیشیدم

در ان دور دستها چه خبر است

و متاسف بودم چند صبای دیگر

اسمان را نخواهم دید

و ستارگان را نخواهم دید

و چشمانم در خاک خواهند رفت

و من نمی دانم راز این هستی را

هستی ای که در ان نقشی ندارم

و مرا بی ان که بدانم به دانایی می خوانند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد