شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

زدم به شیدایی

زدم به شیدایی

 و از خانه بیرون زدم

دلم ابری بود

خودم را به پارک رساندم

 در نیمه شبان  باغبان پیر بیدار بود

 و  در نیمه تاریک ونیمه روشنایی چراغ های غمبار پارک  بساط شام  به پا کرده بود

اشتباه نکنید بساطی در کار نبود !

چند گربه قد   و نیم قد به رنگهای تیره و روشن کنار سفره اش بی تابانه به انتظار غذا بودند

و من در شیدایی خود بی تاب بودم

می خواستم با او  هم نوایی کنم

دیدم سر بر نمی گرداند

اخر من چه کاره ام

باغبان پیر بر خاست

و گربه ها هم به دنبالش

سکوتی وهم انگیز جاری بود

 و من خودم را برداشتم  و به خانه خزیدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد