شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

دعوت

دعوت

مهربانی را به هم گره زده بود

مهربان در مهربان  گل روی گل

هزار بار وعده کرد مرا به باغ مهربانی ببرد

 و مهربانی افزون کند

 چون دانه های باران روی پر گل

و من نگاهم در چشمان معصومش بود

نگاهی که در ان موج موج دوستی بود

عشق بود

 و من مانده بودم تنها و رها

و مهربانی مرا به خود می خواند

موج موج

دانه های باران روی دلم می لغزید

و مرا به باغ مهربانی دعوت می کرد

طعم گل را می فهمم

طعم گل را می فهمم 

 خنکی باران را درک می کنم 

  گرمی بوسه را احساس می کنم

  از بودن خود شادم 

  نگاه گرم را دوست دارم

 از بدی بدم می اد

  بهار را دوست دارم 
 

  خدا را دوست دارم

  بچه ها را دوست دارم

  محبت را می فهمم 

خدایا هنوز خنکی سایه را  احساس می کنم 

خدایا هنوز زندگی را دوست دارم

شنای ماهی تو تنگ کوچک را  دوست دارم

جلوه گری ماه تو اسمون را دوست دارم

طلوع خورشید  را غروب خورشید را گل محمدی را  دوست دارم

 نیلوفر ها را  گندم زارها را شکوفه های سیب را   دوست دارم

شکوفه های گیلاس را  شکوفه های البالو را  دوست دارم

 گل های کاکوتی را  گل های صحرایی را  دوست دارم

اوای شجریان را  بسطامی را  دوست دارم

اوای قران را  دوست دارم

حافظ را  غزل های حافظ را سهراب را  دوست دارم

شقایق ها را دوست دارم

باران بهاری را  پرواز پرنده ها را  دوست دارم

زندگی را دوست دارم

ارامشی جز این نیست

ارامشی جز این نیست

به دعا و نیایشمان  مشغول شویم

کشف راز جهان ممکن نیست

مغزمان مگر چقدر سلول دارد ؟

جهان نهایتی ندارد

و من خود هم در بی نهایت جهانم

من خود خود هستی هستم

 و می دانم هستم

 و فیلسوفی می گفت

این تنها انسان است که می داند  هست

و من می گویم چرا سنگ نداند

و مگر من همه چیز دانم

این یقین از کجا به دست امده است

 به دعا و نیایشمان مشغول شویم

کار دیگری نمی توانیم بکنیم 

می خواهم راز جهان را بدانم

 می خواهم بدانم هستی  من چیست ؟

می گویند جهان  نظم دارد

من می گویم از کجا می گویید

بگویید  تا ما بدانیم

این چه نظمی است  که من می میرم

گل  می میرد

سبزه می میرد

 و خورشید می میرد

کجای این نظم است ؟

 به دعا و نیایشمان  مشغول شویم

ارامشی جز این نیست

نهایتی نیست

نهایتی نیست

هستی در نیستی که نمی تواند متولد شود

می شود ؟

 نمی شود جایی باید باشد برای تولد هستی

و اگر جایی  باشد که این خود عین هستی است

پس هستی در هستی متولد می شود

و هستی همیشه هست 

و هستی جاودانه است  و نهایتی برای ان نیست

و بعد نهایتی وجود ندارد

و بی نهایتی هم نمی تواند باشد

اگر باشد که بی نهایت نیست

و جهان طول و عرض ندارد عمق ندارد  زمان معنایی ندارد

 هستی همه جا هست

نهایتی نیست 

 اگر من

بگویم مرکز عالمم درست است

چون مرکزی نیست

و جهان جاودانه است

چون خدا جاودانه است

دلم گرفته است

دلم گرفته است 

و جانم به لب امده از این زندگی

زندگی که نه  زنده هستم برای این که بمیرم

مرگ تو دل زندگی است

مرگ  رویه دیگر زندگی ست

و من چی هستم

هستی من چیست

من در کجای این جهانم 

هستی من چه می شود

می میرد نابود می شود  چه  می شود

مرگ کجای زندگی ست ؟

اگر مرگ باشد

که هست

زندگی چه می شود ؟

من سر در گمم و نمی دانم زندگی چیست و مرگ چیست ؟

این ها ساخته ذهن منند

پاسخی برای ان ندارم

می دانم که می میرم

و جهان را با همه زیبایی ها و بدی هایش ترک می کنم

نه می میرم

در اون صورت نه سوالی هست .و نه پرسشی

من می میرم

هستی هست

مهربانی

مهربانی

مهربانی را می شود وزن کرد ؟

دوستی را چی

نگاه مهربان را

برق نگاه را

محبت را

این ها وزن شدنی نیستند

اشک را می شود دید

غم را می شود در چهره به تماشا نشست

اما سوز دل را نمی شود اندازه گرفت

اینها وزن شدنی نیستند

از جنس دیگراند

مهربانی وزنی ندارد سبک بال است

پرواز می کند

ان را دریغ نکنیم

غم را به خانه کسی نبریم

از سنگینی غمی که بر دلش می نشیند

خانه اش ویران می شود

داستان غریبی است زندگی

داستان غریبی است زندگی

 از روزی که به دنیا می ایم

میلیارد ها  میلیاردها

دشمن دارم

عجب داستانی ست داستان غم انگیز زندگی

مرگ را بر ان حک کرده اند

و تولد سال مرگ ماست

سبز می شوم

قد می کشم

می بالم  می رویم

طنازی می کنم

دلنوازی می کنم

زمین و اسمان را برای خود می دانم

 سر  پر شوری دارم

زیبایی را می ستایم

خوبی می کنم و بدی هم می کنم

همه را با هم دارم

بادها می وزد

خورشید دور و نزدیک می شود

بهار و تابستان و پاییز و زمستان را به ارمغان می اورد

و من با میلیاردها  دشمن می ستیزم

می جنگم

می جنگم  برای زندگی

می خواهم بمانم

می خواهم با ابدیت پیوند بخورم

می خواهم جاودانه بمانم

می خواهم نمیرم

 نه سلول هایم خسته اند

تاب درگیری ندارند

فرسوده اند

دشمنان پیروز می شوند

و زندگی تسلیم مرگ می شود

نم نم باران روی ماه سبزه ها را می شست

 نم نم باران روی ماه سبزه ها  را می شست

و موج ها غرش کنان سینه ساحل را نوازش می کردند

و بچه ها نشانه قلب را روی ماسه ها نقاشی می کردند

و  یا خط خطی  می کردند ای لاو یو

و پرنده های خوش  نقش و نگار به انتظار موج بودن

پسرکی اسبش را کرایه می داد

دوری ۱۵۰۰ تومان

عده ایی عکاسی می کردند

و عده ایی پای برهنه ی خود را به اب سپرده بودند

و عده ایی با پس و پیش موج ها مسابقه ایی راه انداخته بودند  

افتاب در حال غروب بود 

و غروب دریا چه غم انگیز است

دریا خواب ندارد

و هستی خواب ندارد

من می بینم این بی خوابی را

به کلبه خود می خزم

ارامشی را جستجو می کنم که نیست

زندگی خواب ندارد

شادی

شادی

دانه ها به نرمی رویند

سر از خاک و دانه بر می اورند

به افتاب سلام می کنند

و شادی را فریاد می زنند

می خندند  و جلوه گری می کنند

و پیچ و تاب می خورند

خودشون را قرص می کنند

گیاهان زیباترین  و شاد ترین موجودات زمین اند

دردی ندارند

احساس بدی به کسی ندارند

 با خشم به کسی نگاه نمی کنند

گل می دهند و میوه

و عطر افشانی می کنند

سایه خنک دارند

و تنشان ما را گرم می کند

و عطرشان ما را شاد

مهربانی را به همه جا می برند

امید

امید

گلم روز به  روز قد می کشد

 اب می خواهد و افتاب

و جایی برای بزرگ شدن در این هستی بی کرانه

جا که دارد

می خواهد به شکل دیگری جلوه گری کند

و گر نه گل من نور است و اب

من سبزی می بینم و گل

وگل برگ های با طراوت 

و ساقه ایی که همه انها روی ان سوار اند

و ریشه ایی که ابخور گیاه است

و چه زیبا نقاشی می کند نقاش هستی

در دل این گل برگ های سبز

گل های ریز نقشی گل می کند  به رنگ قرمز در متن سبز

می خواهد بگوید خورشید تابان منم هستم

نگاه من به توست

و تا تو هستی و تا اب هست و تا هستی هست

منم می رویم  و  گل می دهم

باور کنید منم زندگی را دوست دارم

و به امید  گل دادن زنده ام

دکتر ...

 دکتر ...

من پسر ارشد خانواده بودم   در شهرم...

وطنم اماج حمله بود

ایینم و همه تاریخم

تاب نیاوردم

خودم را به کارزار رساندم

و در خط مقدم جبهه

دیده بان بودم

در جنوب

 در ان گرمای تفتیده

دوستانی داشتم با صفا

صمییت ، ذاتی انها بود

عاریتی نبود

اونجا جایی برای نمایش نبود

زندگی را باید می دادی

 زندگی را

جان شیرین را

معامله بزرگی بود  

جای وعظ نبود

جای خطابه نبود

جای میدان بود

جای معرکه بود

جای عشق بود

جای عشق بازی

جای جان ستانی

جای عروج

من بودم و اون جایگاه دیده بانی

و بچه ها که می رزمیدند

و دفاع می کردند

 اتش بود که بر و سر رویمان می ریخت

گلوله ها  اسمان را می شکافتند

و سروهای بلند را به خاک می انداختند

و من در اون  دیده بانی

نظاره گر جان بازی بودم

دوستانم می رفتند

یکایک

و ناگاه گلوله ایی امد

و من دیگر نفهمیدم

وداستان به نقل از دیگران

 من به گودالی افتادم

و زیر قوطی های نوشابه دفن شدم 

دستم  رفت از بیخ

خبر دادند ... شهید شده

و خانواده ام به سرعت خبر دار شدند

برایم مراسم گرفتند

و گریه کردند

و ... در غم و اندوه رفت

و من فردای ان روز  در اون گودال کشف شدم بی هوش

 به پشت جبهه منتقل شدم

 و بعد برای ادامه درمان به ... اعزام شدم

روزها گذشت

روزهای ممتد

شاید 45 روز

و من برای لحظه ایی از کما بیرون امدم

فضای اطرافم دیگرگون بود

فکر کردم تو بهشتم

و باز به کما رفتم

چند روز بعد دو باره به هوش امدم

 فهمیدم تو دنیا  هستم

فهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده است

فهمیدم که در شهر برایم مراسم گرفته اند

 در شهر محل سکونتم غوغایی شد

و من بعد از مداوا  به کشورم امدم

و اکنون از اون سال های به یاد ماندنی سال ها سپری شده است

و درس خواندم در رشته پزشکی  

و در خدمت جانبازانم

 بچه ها  خیلی خوبی دارم  

یک دست ندارم

اما خداوند به من دستان با برکتی داده است

همه انها تحصیلات عالیه دارند

و من خودم را وقف انها کرده ام

دوست داشتنی اند

و  همه اونها را دوست دارم

همه بچه ها همه جانبازان را

همه مردمم را

من مدیون همه انها هستم

هر چه دارم از صداقت این مردم است

دکتر

چشمان مهربانی دارد

به زلالی اب است

و به سبکی شبنم

و به طراوت شقایق های دشت دنا

خدایا گل ها را افریدی به نرمی و لطافت

خدایا گل ها را افریدی به نرمی و لطافت

و عطری در دل برای فریبایی

و افتاب را برای روشنایی

و مهتاب  را برای جلوه گری در شب

و هستی را برای زندگی

و انسان را برای عصیانگری

و من مانده ام در حیرتی جانسوز

این دیگر چه موجودی است ؟

موجودی افسونگروخیال پرداز

ایستاده بر قله معرفت

و خمیده در جنایت

خدا خواهی و خود خواهی

عابد و عاصی

رنگین کمانی از رنگ ها

پونه ها چه عطری داشتند

پونه ها چه عطری داشتند

دست که می زدی عطر اون روی دستات می موند

پونه ها دو لبه جویبار را پر کرده بودند 

با برگ های درشت و سبز

من پونه ها را خیلی دوست داشتم

اونا را نوازش می کردم

از نوازشم چیزی کم نمی شد

چیزی که کم نمی شد

تازه یه چیزی هم اضافه می شد

 اونم عطر دل انگیز پونه بود

اب هم با مهربانی اونا را سیراب می کرد

تازه اونا را به اغوش خودش هم می برد

باد که می وزید

پونه ها می رقصیدند

همه با هم می رقصیدند

بالا سرشون یه بید بود

یه بید پر از شاخسار

سایه بید خنک بود

تو دلش هم گنجشک ها جیک جیک می کردند

زندگی قشنگی بود

 اب بود و بید بود  و پونه ها و گنجشک ها

اسمان ابی و افتاب

حبابم

حبابم

امده ام  برای لحظه ایی

می درخشم برای لحظه ایی  

 چشم نوازی می کنم برای لحظه ایی

کسی هم مرا می پاید ؟

نمی دانم 

 در بی نهایت هستی زیسته ام

اما نمی دانم برای چه هستم

هستیم برای چیست ؟

می خواهم چه کنم

می درخشم برای لحظه ایی

و بعد نمی دانم

مهر و کین را چه نسبتی با هم است

و زندگی و مرگ

و هستی مگر یکتا نیست ؟

حبابی بیش نیستم

لحظه ایی می درخشم

زندگی را حس می کنم

مادرم و پدرم

مادرم و پدرم

یادته روزایی که باهاتون بودم

 پدرم یادته منو سفارش به درس خوندن می کردی

پدرم یادته

اون روزایی که کوچک بودم

خیلی کوچک بودم

می رفتم به مکتب خونه

یه میرزا به ما درس می داد

تو یه خونه کاه گلی

با نگاهت منو  می پاییدی

وای چه معلم های سخت گیری داشتیم

برای ایام عید پدرمون را در می اوردند

همه کتاب را باید رو نویسی می کردیم

خلاصه اون چند روز تعطیلی را زهرمون می کردند

مگه تموم می شد

اگر تموم نمی شد

با چوب فلک بچه ها را تنبیه می کردند

خیلی روزگار بدی بود برای درس خوندن

تابستون ها که می شد خیلی راحت می شدیم

مثل این که دنیا  را به من داده اند

همه بچه ها همین طور بودند

دنیای کودکانه من و بچه ها شروع می شد

بادبادک هوا می کردیم

میوه ها هم می رسیدند

کم کمک

سیب قندک ها و بعدش البالو ها

 و بعدش خوشه های انگور بود که اب می انداختند

ترش و  شیرین بودند 

خوش مزه بودند

و من بچه ها با هم می رفتیم  میوه خوری

فصل خوبی بود فصل میوه هایی نوبرانه

پدرم با اون اسب راهوارش می اومد

هیچی نمی گفت کاری به کارمان  نداشت

چه روزهایی خوبی بود

فکر می کردم دنیا همین باغ ماست  

با اون اب قنات که تو دل باغ در می اومد

سارها هم بودند

گاهی هم پل سازی می کردیم

پل می زدیم روی نهرهای باغ

پدرم که می اومد می گفت بچه ها خسته نشدید

شب که می شد می رفتیم به خونه

یه چراغ گرد سوز داشتیم

نورش از همه این چل چراغ های امروزی بیشتر بود

همه می نشستیم دور اون

مادرم و  پدرم  و همه بچه ها

مادرم چه نونایی می پخت

چقدر کار می کرد

غذاهای مادرم همه خوش مزه بود

هر چی درست می کرد ما اونو دوست داشتیم

سر سفره با مهربانی غذا را می خوردیم

چه خونه گرمی بود

چه نگاه مهربانی داشت پدرم

حالا چی ؟

سیما داره  داستان های مهیج سریال مختار را نشون می ده

یا بچه ها سی دی خریده اند و دارند مسخره بازی های مهران مدیری را تماشا می کنند

اون یکی داره با لب تاپش بازی می کنه

منم دارم تو اینترنت  جستجو می کنم

اون یکی هم داره اس ام اس می زنه  به دوستش

حالا خوبه یا اون روزا ؟

اون روزایی که ستاره ها را می شد به چینی

و ماه را می شد سر سفره بیاری

و سر شیر را با عطر کاکوتی  بخوری

و با فانوس سیاهی شب را روشن کنی

 و منتظر نامه ایی از دور دستها باشی

و پسته ایی که مادر بزرگ برای تو قایم کرده بود

حالا خوبه یا اون روزا ؟

دلم می خواست یه کمی با خدا حرف بزنم

دلم می خواست یه کمی با خدا حرف بزنم

خدا را نمی بینم و نمی دونم چیه

اما خدا خودش می گه من شما را دوست دارم و حرفاتنو گوش می کنم

به کی گفته

به اون ادم هایی که می گن خدا اونا را فرستاده

خوب اونا هم که حرف هایی بدی نمی زنند

ما را سفارش به خوبی می کنند

می گن در حق کسی بدی نکنید

خوب اینا که بد نیست

خوب من با اون خدا حرف می زنم

اون خدایی که داره حرف منو گوش می کنه  

خدا جون من می خواهم ازت به پرسم مگر من چه کار کرده ام که باید این همه گرفتار باشم

این چند روزی که به من فرصت دادی چرا باید رنج ببرم

خودت می دونی من که کاری نکرده ام

کار بدی نکردم خوب کار خوبم زیاد نکردم اخه نمی تونستم

مگر قرار نبود و نیست تو باید کمک کنی

الانه من گرفتارم

مثل ماشینی می مونم که دائم داره ریپ می زنه

یا ادمی که داره  از کم نفسی خفه می شه

 روز و شبم به هم ریخته

نه شب خواب خوبی دارم و نه روز سر حالم

ادمای مخلوق تو را هم می بینم دائم رنج می برم

می بینم این ادما چطور گوشت به خونه خودشون می برن

انگار نه انگار که اون زبون بسته هم مثل خودشون زندگی را دوست داشته

همه اینا منو ازار می ده

ادمایی که خودشون جای تو میزارن

خدایا چرا من نمی تونم مثل بعضی ها شاد و شنگول باشم

مگه من چه عیبی دارم

اگه من ذاتا این طوریم پس گناه من چیه

اگه من ذاتا بد افریده شده ام و نقص مادر زادی دارم  پس ازادی من چی می شه

من چطوری می تونم خودم راحت بکنم

خدایا تو به من بگو

چند بار گفتم شاید من گناه کرده ام

با تو عهد بستم که  گناهی نکنم

بازم هیچ فرقی نکرد

خوب خدا جون تو می گی من چی کار کنم

چی کار کنم افسرده نباشم چی کار کنم این همه مریض نشم

چی کار کنم شاد شاد باشم

بتونم به همه کمک کنم

خدا جون یه راهی تو نشون بده

هر چی بگی من گوش می کنم

خدا جون زندگی را  دوست دارم

خدا جون پدرمون یه غلطی کرد

حالا ما داریم امتحونش پس می دیم

خدا جون گذشته ها گذشته کمکمون کن

ادما بد جوری افسرده اند منم یکی از اونا

می شه دستمون بگیری

می شه ما را از بدی دور کنی

با همه این حرفها دوستت دارم خدا جون

روزگارم خوب نیست

روزگارم خوب نیست

خانه ایی دارم کوچک

مثل خونه یه زنبور

در دل یک  مجتمع

با ادم های جورا جور

همه با هم غریبه

همه در لاک خود

نه لبخندی نه کلامی نه سلامی

جالبه ابمان هم مشترکه

رفت و امدمان با هم

اما نه من  نمی دونم اون کیه

اونم نمی دونه من کیم

به خدا خیلی بده

اون قدیما همه با هم مهربون بودند

نون اگه نداشتند

می رفتند در خونه هم

چیزی می خواستند به هم کمک می کردند

حالا چی ؟

همه با هم غریبه اند

اون نمی دونه اون کجا کار می کنه

اون یکی هم نمی دونه

خیلی بده

این همه غریبه گی

این همه دوری

بهار که می شه

بهار که می شه

انار باغچه دل من غنچه بارون می شه

بهار که می شه به افتاب سلام می کنم

گرم می شم 

 غنچه هام باز می شه

بزرگ می شم بزرگ می شم

خودم با مهربانی افتاب و اب می کشم تا پاییز

پاییزی می شم

انار شیرین انار های شیرین

بهار می اد تو خونه ام

انار ها را دون دون می کنیم

یه دونه من یه دونه بهار

دو دونه من دو دونه بهار

بهار هم دو تا سیب به من هدیه می ده

نمی دونی دلم که می گیره

نمی دونی دلم که می گیره

شب و سیاهی می ان

 نه ستاره ایی نه ماهی  نه خورشیدی 

 نه دل گرمی نه بوسه ایی

ادمیان چه بی خیال از هم می رمند

همه بیگانه و غریبه 

وعده ها همه بی بنیاد

قرارها همه سرکاری

این همه ادم در کنارت

یکی با تو دوست نیست

یکی مهربانی نمی کند

هوای بدی است

کلاغ ها همه رفته اند

عشق را سر بریده اند

عاشق را دیوانه می نامند

دوستی را فریب

چه زمانه بدی

رندی همون رندی است

مواظب خودت باش

چه یخ  چه سیاه  سیاه چال

دروغ متعفن

دنیای خوبی نیست

عطر ها همه تقلبی

فروغی هست 

 نمی دونم

پاییز فصل رنگهاست

پاییز فصل رنگهاست

اما دل من رنگی ندارد

شایدم خاکستری است

رنگ غم

دل من مرده است

کویر بی جان است

این چه زندگی است

نه دل شادی نه دل اویزی

نه ابی نه خیالی نه رویایی

همه را غم برد

زندگیم فسرده است

محبوبی نیست

عشقی نیست

دل گرمی نیست

گرفته ام از این همه نامرادی

بدی  و نا مهربانی

من پاییزی ندارم