چه باور قشنگی
من هستم
در این برهوتی که نیست
من هستم
پدرم دیروز بود می گفت و می خندید
و امروز خاطره ایی در ذهن من
که نیست
و فردای من دیروز پدرم هست
و حاصل یک منهای یک
صفر
و مگر جز این است
و ما در توهم بودنیم
و فخر می فروشیم به عالم و ادم
پدرم را باد برد
ابی و خاکی شد در اسمان و ریخت تو دریا و دشت
و من دل خوشم که جاودانه ام
و فیل جاودانه نیست
چرا که اشرف مخلوقاتم
هستی که عین نیستی است
وهستی در نیستی متولد شده است
پس نیستی مادر هستی است
باز هم می گویی هستی ؟
خدایا من متحیرم از این هستی و نیستی
و اما با این وجود من زندگی را دوست دارم
گل زیباست
دوستی و مهربانی دل ادمی را شاد می کند
چشمانم پروانه ها را زیبا می بیند
و اوای پرندگان شادی را به درونم می ریزد
و عطر دل انگیز گل ها مرا می رقصاند
و نگاه مهربان دوستم مرا به وجد می اورد
زندگی زیبایست
هر چند نمی دانم هستم و یا نیستم
پدرم نیست
دل خوشی ندارم
پدرم نیست
دیگه خودم نیستم
خانه ما تاریک است
جای پدرم خالی است
مادرم هست خدا را شکر
اما پدرم نور بود
مهربانی را با خود می برد
باورم نمی شه اون چشمان مهربان تو خاک اند
می رفت تو باغ
انگور می اورد
انگور سیاه خیلی دوست داشت
اونو روی کولش می ذاشت
وقتی به خونه می رسید میذاشت تو گوشه ایوون
همه را دوست داشت
خونه ما پر بود از گربه ها و سگ ها
وای گنجشک ها چه می کردند
اخه در انباری گندم همیشه باز بود
گنجشک ها بودن که جیر جیر کنان صفا می کردند
هزاران گنجشک تو خونه ما بودند
هنوز هم هستند
تمام گنجشک ها اونجا تو خونه ما هستند
هیچ وقت در انبار را نمی بست
هیچ کس هم به گنجشک ها کاری نداشت
تفنک بادی تو خونه امان بود
اما هیچکی اون را دست نمی گرفت
جاش خیلی خالیه
پدرم مهربون بود و خدا را ناظر کارهای خودش می دونست
ظلم و ستم تو مرامش نبود
برای پول دست به هر کاری نمی زد
دروغ نمی گفت
صاف و ساده بود
کار می کرد و کار می کرد
گنجشک ها هنوز جیر جیر می کنند
اما پدرم تو خاک اروم برای خودش خوابیده
باران می بارد
دلم بارانی است
سبزه ها می رقصند
کلاغ ها جست و خیز می کنند
باران شادشان می کند
دلم بارانی است
دیدگانم بارانی است
دل خوشی ندارم
کلاغ ها به امید بهار شادی می کنند
من چی ؟
من که بهاری ندارم
شب است
ستاره ایی نمی بینم
شب است
و گرگان می رقصند
و من مانده ام حیران از این بی رحمی
نه خدا در این نزدیکی است
شب به این بی رحمی نیست
گل شب بو پس چست ؟
منم که شب را تیره و تار کرده ام
و شب است و اغوش مهربانی ها
و شب نور است تو اگر قدر ان دانی
شیرین شیرین بود
خورشیدی گرم و اتشین
دلم را روشن کرد
خدا دلش را روشن کند
مدتها افسرده بودم
گرد و غبار سال ها را با خود برد
مرا سبک بال کرد از سنگینی بارهای بی خودی
بارهایی که جان را می فرساید
و دل ادمی را پر خون می کند
و من برای ساعتی هم شده راحت بودم از دشنه هایی که بر جانم نشسته است
کاش ادمیان می دانستند مهربانی چه اکسیری است
عصاره تمامی خوبی ها
و عطر فروش ها چه کالای مهربانی را می فروشند
رایحه محبت و دوستی
و من مهربانی را دوست دارم
و جانم برای مهربانی و دوستی در می اید
تا بوی گل می اد
تا چشام می بینه
تا خنده را می فهمم
تا بارون منو خیس می کنه
تا بوسه منو شاد می کنه
تا دوستم تو دلم جا داره
تا خدا دارم
تا مادرم منو بغل می کنه
منم زندگی را دوست دارم
منم خدا را دوست دارم
مادرم را دوست دارم
دوستم را دوست دارم
گلم را دوست دارم
بوسه را دوست دارم
تو می دونی زندگی یعنی همین ها
باد برگ های پاییزی را می بره
دل پر غم درختان را سبک می کنه
بهار را بهشان وعده می ده
اینه که دل می کنند
باد اونا را می بره
این ور و اون ور
چه رنگ های قشنگی
خش خش
اما من چی
غما تو دلم سنگینی می کنه
خیلی سنگینی می کنه
هیچ بادی هم اونو نمی بره
خسته شدم از دستتون
یه جای کار ما ادما ایراد داره
نمی دونم چرا غم ها تو جان ما جا خوش می کنند
می مونند تا اخر عمر
هر کاریشون می کنی دو باره می ان
انگار نه انگار
خدا می دونه دلم اروم نمی گیره
می خواهم اروم باشم
می خواهم پاییزی باشم
می خواهم دو باره به انتظار بهار بمونم
اما بهاری در کار نیست
هزاران هزار پرنده در اسمان غوطه می خورند
بی ان که با هم تصادمی کنند
بی ان که به هم حسادت کنند
هزاران قناری می خوانند
بی ان که هیچ اوایی را خاموش کنند
و ادمیان چه می کنند
و هزاران و هزار مورچه دانه می کشند
بی ان که به ان دیگری نگاه کنند
و هزار هزار اهو در دشت چرا می کنند
بی ان که هم دیگر را بکشند
. من نمی دانم این ادمیان از چه جنسی اند
که این گونه ستم می کنند
و خود را اشرف مخلوقات می دانند ؟
خدا می دونه دلم اروم نمی گیره
اخه من نمی دونم برای چی هستم
برای چی اومده ام
اموده ام که چی کار کنم
به خدا نمی دونم کسی اگر می دونه بیاد به منم بگه
خوب بوسه هست
خوبه دوستی هست
اینا که نبود دنیا خیلی تیره و تار بود
من می دونم وقتی بمیرم اروم می شم
همه مرده ها ارومند
هیچ به کسی کاری ندارند
زنده ها که به هم می پرند
گلوی هم پاره می کنند
هر چی هم خیال بافی می کنم
نمی فهمم
به خدا دوستی و بوسه اگر نبود خیلی بد بود
دوستی و بوسه خیلی خوبه قدرش بدون
من بی بوسه می میرم
امروز گلی را دیدم
گلی امده از دشت
تن شسته از باران
دلم را ربود
جانی بود
جامی بود
رنگی از مهربانی با خود داشت
نباتی داد
نباتی دادم
دلی داد دلی رادادم
بوسه ایی داد بوسه ایی دادم
جانم را نواخت
جانش را نواختم
و مهربانی را چه خوب می شود داد و ستد کرد
پس این همه دشمنی برای چیست ؟
جمعه است و من حالی ندارم
به خیابان می روم
دختران دلربایی می کنند
و زنان در رویای زندگی پرواز
و پسران بخت ازمایی
و مردان در ارزوی فتح قله های ثروت و مکنت و زیبایی
و عشق کارزار بی داد است
مردی میان سال میوه ها را به خانه می برد
و زن جوان و همسرش قنادی را در می نوردند
و کیسه ایی رنگارنگ از شکلات ها دست پسرک خود نمایی می کند
دختری جوان با عصمتی باور نکردنی ایستاده است
به انتظار کسی که نمی دانم کیست
و زندگی زیباست اگر زنی گرسنه بتواند میوه دلخواهش را خریداری کند
و ان زن میوه های لک زده را برای بچه هایش می خواست
و میوه فروش ان را هم دریغ کرد
پولش را می خواست
و من نمی دانم این چه عدالتی است
گربه بیچاره را کشته بودند
و خیابان با خونش اغشته بود
و من تنها کاری که کردم رویش نرفتم
زندگی زیباست !
اب می خواهد و نور
خورشید که می تابه
گل برگهاش وا می کنه
گل برگهای سبز و براق
چه زیبا
همه به سمت نور
مثل بره ها
بع بع کنان
شیر مادرشون را میمکن
وای چه معرکه ایی
وقتی گوسفند ها از صحرا می ان
پستون ها همه پر از شیر اند
اونا برای بچه هاشونه
چه دوست داشتنی شیر خوری بره ها
ای ادما چی کار دارید به بره ها
اخه به شما چه کار دارند
مثل گرگ نگاه نکنید
اونا حق زندگی دارند
گل من می خواهد زندگی کنه
من گلم را دوست دارم
تیماری داری می کنم
اب می دم
نور می دم
اخه داره بزرگ میشه قول داده
اسمش گل نازه
تند تند داره بزرگ می شه
گلای قرمز چه زیباند روی شونه گل ناز
من گلا را دوست دارم
من بره ها را دوست دارم
گلا را اذیت نکنید
بزارید زندگی اشان را بکنند
شیر مال بچه هاست
شیر بچه ها را نخورید
جان جانان رفت
مهر دلربا رفت
من ماندم و جانی فسرده
نمی دانم چرا رفت
نمی دانم چرا رفت
اوای قناری که در می اد
باید باغی و پنجره ایی به سوی مهربانی باشه
گل هایی که اغوش باز کرده اند
و من در حیرتم از این ادمیان چموش
که قناری را در قفس دوست دارند
و میوه را با چاقو
و بره بی زبان را ریر دست سلاخ بی رحم
و چه نفرت انگیز است این نا مهربانی
و نفرت انگیز از اون دایه های مهربانتر از مادر
که دعوی بهشتشان جهنمی بیش نیست
بابا چهل روز است که نیستی
سر در خاک نهادی
بالا سرت چند تا درخت کاشتیم
بچه ها ونوه ها داشتند اب می دادند
یکی می گفت بابا را اون زیر حسابی خیس کردین
کلی اب دادیم
بابا اب خیلی دوست داشتی
وقتی اب را پای خیارها و یونجه ها می کردی
چه صفایی می کردی
وقتی اب را تو کردوی گندم و جو می کردی
چه شاد و شنگول بودی
حالا خودتو را ابیاری می کنیم
بابا اب را خیلی دوست داشتی
اون چشم های نازت را اب خنک می کنه
مگر نه ؟
بابا راستی اون طرف ها چه خبر
این طرف که خیلی خوب نیست
ادم ها به هم می پرند
سر مال دنیا
سر این که من رئیس باشم
سر این که منو مردم بشتر می خوان
نمی دونم بد کار زاری است
اما انوجا که ازاین خبرا نیست
بی خیال بابا
ما درخت ها را سر سبز می کنیم
هر شب می اییم و ابیاری می کنیم
هم خودتو و هم درختا را
تا حسابی خنک بشی
بابا قربون اون چشات برم
که تو خاک رفته
بابا دوستت داریم
چه سر سفره باشی
و چه نباشی
اما تو دل ما که هستی
بابا دوستت داریم
رفتم برای خانه تکانی دلم
ابیاری کردم باغچه رو به روی مجتمع را
شستم درختان کاج وسرو و توت و زیتون را
چه صفایی دارد شستن
خود را می شستم
من اب را دوست دارم
صفا می دهد دلم را
جانم
روحم را
دیدم همسایه مهربان را
عذا می داد گربه ها را
مادر گربه و بچه ها را
همه بودند
می گفت مادر خود را سیر می کند
بچه ها می مانند
ریخته ام غذا را برای بچه گربه ها
و می خوردند چه ناز
پیر مرد شاد بود
پیر مرد همسایه
لذتی بردم از این نوع دوستی
دوست دارم گربه ها را
همه را دوست دارم
شستم میوه های سبز زیتون را
به کمک باغبان هم رفتم
ابیاری کردم چمن ها را
شستم چند درخت ازگیل و به را
گرفته بود خاک صورتشان را
چشمانشان را
ریختم بر سر و صورتشان اب را
وای لذتی می بردند جانانه
خنک می شد تنشان
پاک می شد
زدم بوسه ایی بر تنشان
تن اب زده
تن خنک
اب پاشیدم بر تن خاک
مستم کرد بوی خاک
گذشت ساعتی
سیر شدند گربه ها
و ستودم زیبایی را
بابا باز هم سلام
خوب اونجا چه خبر
خوش می گذره
بابا بی خیال راحت شدی
از دست بعضی ها
که اذیتت کردن
تو به کسی کاری نداشتی
اما بابا خیلی اذیتت کردن
خوب اونجا چه خبر
اونجا که قراره که ادم های بد و خوب از هم جدا باشن
خوب گر این طور باشه
راحتی
برای خودت هستی
اینجا که خیلی بده
ادم های بد خودشون خوب نشون می دن
جوری که ادم فکر می کنه اینا فرشته اند
اینجا خیلی بده
گرگ ها ادم می خورن
بعدش هم وانمود می کنند دوستتان دارند
نمی دونم اونجا که این خبرا نیست
بابا بابا دلمان تنگ شده برات
برای اون نگاه مهربونت
برای اون راه رفتنت
چه تند راه می رفتی
چه نگاه مهربانی داشتی
چطوری از ظلم بدت می امد
بابا دوستت داریم
برای همیشه خاطره زیبایی داری
خاطزه ایی جاودانه
چند صبای دیگه به هم می رسیم بابا
دوستت داریم همه
سلام به پدرم
سلام به ان چشم های معصوم و بهاری
سلام به روی ماهش
سلام به نماز های صبحش
سلام به پدرم که در زیر خروارها خاک خفته است
ان همه احساس زیبایی ان همه دوستی ان همه مهر و مهربانی کجا رفت
پدرم چند روزی است مهمان خاک است
ان چشم های معصوم نور را نمی بیند
زندگی را نمی بیند
اب را بچه ها را
نوه ها را
گل ها را
نمی دانم چه حالی دارد
خدا می داند
و اما می دانم او در بهشت است
ستمی نکرد
روانی اسوده و دلی مطمئن داشت
خدایا او را غریق رحمت خودت کن
امین یا رب العالمین
ساعت دوازده و نیم روز چهارشنبه ۳۱ تیر خواهرم پروانه خبر داد
پدرم رفت
و می گریست
پدرم رفت
ان مرد نازنین رفت
ان مرد پاک باز رفت
ان مرد دوست داشتنی رفت
ان مرد صاف و صادق رفت
ان مرد اسب سوار دشت های معرفت رفت
ان گل محمدی رفت
ان مردی که در طول حیاتش حتی یکبار به فرزندانش اخم نکرد رفت
شاید باور نمی کنید
او این چنین بود
ذلال و بی غش
به مثابه اب چشمه جاری در کنار کوهسار
هر گز دروغ نمی گفت و این از عجایب است
و چه بلا ها بر سرش رفت از راست گویی
شبانگاهی بد سیرتان او را ربودند
سال ها پیش
از او باج می خواستند
و تن نداد
و ان نامردمان در تاریکی شب تنش را به ضربه شلاق خونین کردند
نمی دانید چه شوم بود ان شب
در خانه ما تیراندازی کردند در نیمه شبی که همه خواب بودند
روی سر بچه ها
و چه نامرد بودند بد سگلان
نمی دانم ان شب و در ان تاریکی وحشتناک بر پدرم چه گذشت
من تنش را دیدم که سیاه از ضربه های شلاق بود
پدرم در حانه نشسته بود
و اخ هم نمی گفت
خدیا اینان که بودند
و چرا چنین کردند
سال های بعد محمد برادرم به بیماری لاعلاجی گرفتار شد
و ۹ سال در بستر بیماری بیماری افتاد
و پدرم یک تنه به او رسید
هر روز او را ماساژ می داد
محمد گل بود برادرم بود
ناز بود
تنش بوی گل محمدی می داد
و پدرم اونو خیلی دوست داشت
محمد در یک روزی که پدرم نبود
دار دنیا را ترک کرد و رفت
و پدرم در غمی سترگ رفت
پدرم غم را به جانش می ریخت
هر جمعه بر سرخاک برادرم می رفت
و خاکش را اب پاشی می کرد
گویی خنکی اب را احساس می کرد
احساس می کرد بوی فرزندش را
نجوا می کرد اما کسی از نجوا های او خبر نداشت
هیچوقت حرف نمی زد
نمی دانید چقدر مهربان بود
مهربان زبانی نبود
به زبان هیچ نمی گفت
مهربانی در دلش بود
و همه این را احساس می کردند
سرور در دلش بود
ان روز که به مکه رفت نیز چنین بود
و خدا خواست در سفر مکه نیز من با او بودم
در تصاد فی شگرف من و او همراه هم در سفر مکه شدیم
روزی پدرم را دیدم پیاده و پا برهنه از خانه خدا به محل اقامتش امد
همه متحیر بودند پس کفش هایت کو
گفت کفش هایم را گم کردم
خوب پدر جان کفشی می خریدی
روی کوه صفا را خیلی دوست داشت
می رفت بر بلندای کوه صفا و راز و نیاز می کرد
و یک روز خواب یکی از امامان را دید
همسفران او را از باز گویی منع کردند
خیلی ساده بود
و این اولین و اخرین سفر معنوی پدرم بود
سال ۱۳۶۳
روزها می امد و می گذشت و پدرم به کشاورزی و دامداری مشغول بود
گوسفند داری را خیلی دوست داشت
دانه دانه بره هایی که نمی توانستند شیر مادرشان را بخورند
می گرفت و انها را شیر می داد
و بعضی از بره های ناخوش را به خانه می اورد و در کنار بخاری انها را جای می داد
و با پستانک انها را شیر می داد
نمی دانید چه صفایی می کرد
مواظب سگ های گله هم بود
چند تا سگ داشتیم
برای انها غذا می برد
سیرشان می کرد
به چوپان که فوق العاده رسیدگی می کرد
سر سفره غذای چوپان را اول می برد
و بعد خود غذا می خورد
خیلی با صفا بود
کشاورزی را هم خیلی دوست داشت
درخت کاری را
و صیفی کاری را
وقتی خیارها گل می کردن
پدرم شاد می شد
شادی را زمانی می شد حس کرد
که اولین خیار نوبر را می چید
خوب بعد از مدتی شته ها به جان بوته ها می افتادند
و پدرم سمپاشی را را شروع می کرد
گل های نازک و طلایی خیارها را با سم می شست
شاید شته ها بروند
خیار چینی خود داستانی داشت
همه به کمک می رفتند
خواهرانم از همه بیشتر
و برادرم اسرائیل که جای خود داشت
کیسه های خیار را در الونک خالی می کردیم
و بعد دیگرانی انها را در کیسه های مشمایی می چیدند
میوه ها را به فصلش می چیدم
سیب گلاب و سیب لبنانی
گلابی و انگور
یه روزی پدرم زعفران کاشته بود
تو گوشیه ایی از باغ
می گفت زعفران ها گل کرده اند
با دستان زیبایش گل های زعفران را اب می داد
می گفت زعفران هم در اینجا خوب می شود
راست می گفت
مقداری هم رعفران برداشت کرد
پدرم دوست داشتنی بود
مرد خدا بود
نورانی بود
روزها می رفت
و پدرم کار می کرد
بچه ها یکی یکی از پیشش رفتند
و پدرم اخر تنها شد با مادرم
کارها را به سختی پیش می برد
علائم بیماری پارکینسون اغاز شد
و این بیماری مرموز پدرم را از پا انداخت
۵ سال طول کشید
تا خورشید پدرم غروب کرد
روزهای اخر چشمان پدرم به سختی باز می شد
اما همه چیز را می فهمید
حس می کرد
بوی بچه هایش راحس می کرد
نمی دانید چه سخت بود ان روز های اخر
در این روز های اخر پسر عمویم سکته کرد
و پسر خواهرش نمی دانست
و ما نیز این را از او مخفی کرده بودیم
یک باره در کنار تخت پدرم به گمان این که پدرم چیزی را متوجه نمی شود
می گوید فلانی فوت کرده است
من که نبودم خواهرم می گفت
یک باره دیدم از دو گوشه چشمان پدرم اشک سر ازیر شد
من به خانه پدرم رفتم همه جمع بودند
و همه می گریستند
پدرم در میانه اتاق ارام در پارچه سپیدی خوابیده بود
پارچه را از رویش برداشتم رویش نورانی بود
بوسه ایی بر روی ماهش زدم
همه می گریستند
گفتم او در میانه بهشت است
گناهی نکرده است
چند ساعتی پدرم در خانه بود تا همه بیایند و احترام کنند
فرزندان و نوه ها از راه می رسیدند و بر گونه ها پدر بوسه می زدند
غوغایی بود
مردم مهربان از همه جا امده بودن تا پدر را تشیع کنند
و تشییع با شکوهی انجام شد
و ساعت ۷ بعد از ظهر بود که ان پدر مهربان در خاک ارام گرفت
در کنار فرزندش محمد
حالا پدرو فرزند در کنار هم ارمیده اند
خدا هر دویشان را غریق رحمت خود کند
امرالله پدر و محمد فرزندی که دوستش داشت
پدرم در رویاست
بین مرگ و زندگی
تجربه ایی که تجربه نیست
تجربه را می توان برای دیگران باز گو کرد
اما مرگ را هم می شود تعریف کرد
کاش می شد سرک کشید به رویاهای انسانی که دارد می رود
نمی دانم پدرم چه حالی دارد
می فهمد
احساس می کند
چشمانش نور را می پاید
صدا را درک می کند
دکتر می گفت او درد نمی کشد
از کجا می داند
مگر او می تواند بگوید
خدایا چه بگویم
باغ که گل می کرد
پدرم می شکفت
اسب سواریش را یادت هست
چه تنومند و قبراق بود
پدرم مهربان بود
پدرم مهربان بود
ساده و بی الایش
دریای عطوفت بود