روز ارامی دارم
کمی به ماشینم رسیدم
شیشیه های ماشینم را با روزنامه پاک کردم
سیب زمینی و گوچه و کاهو خریدم
مردم در حال خرید میوه و سبزی و خورد و خوراک خود هستند
همه ارام اند
خبری نیست
هوا بهاری است
و بهار زودتر ازان که باید در حال امدن است
زمستان جانی ندارد
شادی زیر پوست شهر است
قالیچه ها و قالی ها شسته می شوند
ماهی های قرمز امدن نوروز را نوید می دهند
باغبان دارد چمن ها را اب می دهد
و من عاشقانه زندگی را فریاد می زنم
و شادی را
زمستان جانی ندارد
بهار در راه است
چند روزی رفته بودم کاشانشهر دیر پای تاریخشهری کهن میان دیوارهای کاه گلی و رنگ های جادوییو مردمانی خوش گو و مهربانو خانه های تاریخی و امامزاده های مقدسو درختان کاج و اکالیپتوسدر مشکات امامزاده ایی بود به نام سلیمان و امامزاده ایی دیگردر خانه ایی زیباخادم امامزاده می گفت یک هفته است این ضریح را از اصفهان اورده انددو ضریح منقش از هنرمندان اصفهانیبا گل هایی و چهل چراغ هایی که دل را به اعماق تاریخ می بردخادم چای اوردنوشیدیم و رفتیمبه امامزاده ایی دیگر در یز دلبه نام بی بی زینببا بارگاهی قدیمیبا نقاشی های زیبایی از فرشتگانبا موهایی افشان و کمر هایی تابیدهو پر کشیده بر فراز تاقی امامزاده با رنگ هایی اسمانیو از انجا به امامزاده ایی دیگر در نصر اباد و یا سفید دشت امروزروستایی قدیمی با خانه هایی گلی و دیوارهای قطور و تو در توو امامزاده ایی به نام بی بی خاتونامام زاده ایی تاریخی با درهای چوبی بزرگ و ضریحی اذین شده با میوه هاو از انجا به نوش اباد رفتیمو نمایشگاهی دایر از غدیر تا انتظاردیدنی و عبرت انگیزنمایشگاهی به غایت زیباو قسمت اسرای کربلا بسی سوزناکو اشکی که از چشمانم سرازیر شدو از انجا به کاشانخانه بروجردی هاو حمام امیر سلطانکه هر دو شاهکار معماری ایرانیرنگ نور و نقاشی و نقش برجسته هاو درهای چوبی و زیر زمین ها و حیات های اندرونی و بیرونی و اتاق های تو در تو و تالارهای بزرگجواهری در کویردرخشان و چشم نواز با حوض هایی ابی رنگ و کبوترانی که در گنبدها جا خوش کرده اندو حمام سلطان امیر احمدحمام کوچک و بزرگبا گچبری های افسانه اییو روز دوم که به کویر رفتیمو تاغ کاری ها را به تماشا نشستیمو بعد دیداری با عمه فرهنگ و عمو محسنو صله رحم و عیادت از بیمارو برادرم و ریحانه که مهمان داری کردندسری هم به بازار زدیمو کلوچه کاشان و گلابی خریدیمو ماست کیسه ایی و نان برشته و رب انار و ...و جریمه ایی که بر شیشه ام ماشینم الصاق شد !همین سفر خوبی بودبه یاد ماندنی و جاهایی که برای اولین بار انها را دیدمچند روزی دور از تهراننفس راحتی کشیدیمخدا را شکر
پدرم که بود همه چیز رو به راه بود
پدرم که بود اوای مهربانی به گوش می رسید
پدرم که بود دلم گرم بود
پدرم که بود ماه می درخشید
پدرم که بود افتاب دو تا بود
یه افتاب که از شرق طلوع می کرد و در غرب غروب
و یه افتاب پدرم که وجودش برایم زندگی بود
و غروبش دردناک
سه سالی است چشمان افتابی اش برق نمی زند
باغ مهربانی ما افسرده است
پدرم که بود افتاب دو تا بود
پدرم که بود در و دیوار خانه ما از جنس بلور بود
همه جا روشن بود
سفره ما روشن بود
مادرم روشن بود
بچه ها روشن بودند
همه روشن بودیم
پدرم که بود
شیر تازه بود
عطر بود
کاکوتی بود
نان برشته بود
پدرم که بود
در خانه ما سبز بود
سبز سبز
پدرم که بود خدا به ما نزدیکتر بود
در دعاهایش همه بودند
افتاب بود
بازم دوستت دارم
دلم شکست
تکه های درشت و ریز و تیز ان را جمع کردم
دستم خونی شد
ریختم تو یه دستمال کاغذی
با خطی از خون که روی ان رسم شد
گذاشتم اونجا روی تاقچه خونه
شاید بتونم اونو دو باره جمع کنم
اما مگر می شه
با کدوم چسب با کدوم دست
مگر می شه ؟
چرا نمی شه
دل شکسته که مثل لیوان شکسته نیست
دل شکسته را می شه جمعش کرد
چه جوری ؟
با یک نگاه مهربون
با یه بوسه
همه تیغ ها نرم می شه
همه تیزیها کند می شه
جمع می شه
می شه یه دل مهربون
یادش می ره
گرم می شه و می تپه
می گه دوستت دارم
هر چند قلبم شکستی
اما بازم دوستت دارم
شادی را می جستم
غم به برم امد
دوستی را می کاویدم
خبیثی به خانه ام امد
فرشته را فریاد می کردم
دیوی بد سرشت پاسخم را داد
گل را می خواستم
خاری نصیبم شد
دنیا را می خواستم
پسین را وعده دادند
شرینی را می خواستم
زهر ماری را دادند
زیبایی را می ستودم
جانم را ستادند
هستی را می خواستم
نیستی را بن مایه ام کردند
خوشی را می خواستم
ناخوشی را به جانم ریختند
خدا را می خواستم
نیکی را می خواستم
مهربانی را
گرمی بوسه را
دل پر مهر را
همه را می خواستم
هیچ کدام ندادند
همه این ها افسانه بود
نیستی همه کاره بود
شیطان خدا بود
پنجره
کنار پنجره اتاقم نشسته بودم
و به اسمان ابری خیره بودم
ابرهایی که می امدند و می رفتند
و گاه بارانی را بر سر روی عابران می ریختند
هر کس به گوشه ایی می خزید
بعضی ها چتر داشتند و بیشتر نداشتند
خیس از باران
و من متحیر بودم از این مردم
چرا از باران فرار می کردند
باران که نعمت است
باران که زیبایی است
سبزه و اب را به ارمغان می اورد
زندگی بی باران هیچ لطفی ندارد
باران دل ادمی را نرم می کند
در روزهای بارانی مردم کمتر عصبانی می شوند
کمتر به هم چشم غره می روند
در روزهای بارانی صمیمیت بیشتر است
و در روزهایی که اسمان ابری است
من باران را دوست دارم
من اسمان ابری را دوست داری
من پنچره ایی را دوست دارم
که اسمانش ابری باشد
و هر از گاهی بارانی بر سر روی ما بریزد
پنجره ایی که به باران چشم دوخته و اسمان ابری را نظاره گر است
دوست دارم
دوست دارم مردمان بارانی باشند
و دلشان شاد و خرم
پنجره یاد اور خاطرات من است
کودک که بودم
مادرم می گفت دخترم اسمان رعد و برق دارد
بیا کنار
و من اسمان را دوست داشتم
و یواشکی رعد و برق را به تماشا می نشستم
رعد و برق
خانه ما پنجره ما رو به کوهستان است
اسمان که می گرفت
رعدی در می گرفت و برقی
و بعد چه رنگین کمان زیبایی
از اون گوشه تا اون گوشه
می گفت مادرم بیا و ببین
چه زیباست
و بعد بارانی تند پشت شیشه پنجره باریدن می گرفت
و گاه به تندی شیشه پنجره ما را می نواخت
وچه زیبا بود بارانی که روی شیشه پنجره راهش را باز می کرد
به باغچه خانه امان
باغچه خانه ما شاد و خندان بود
و من از پشت پنجره باران را به تماشا نشسته بودم
روزهایم به تلخی و گاه در بی مزه گی تمام می گذرد
و شب هایم در رویاهایی که فردایش تعبیری ندارد
امیدها و ارزوهایی که همه به باد رفته است
سبزه ایی که نیامده مرده است
جهانی غم روی دلم سنگینی می کند
می شکنم
چاره ایی ندارم
در حیرتم چه بازی بدی
چه سرانجام شومی
چه می توانم بکنم
امید و ارزو و اینده و عشق
به کدام دل خوش کنم
وقتی گلی در کار نیست
پروانه
گاهی غصه می خوریم یه پروانه چرا یه روز عمر داره
چه عمر کوتاهی
اما نه عمر اون کوتاه نیست
اون تو یه روز خیلی کار می کنه
خیلی کار می کنه
با خیلی از گلا همنشین می شه
روی سبزه ها پرواز می کنه
با دوستاش به سفر می ره
از اینجا به اونجا
عشق بازی هم می کنه
تو همین دوره کوتاه
با کسی دعوا نمی کنه
برای همین هم هست تعدادشون خیلی زیاده
چه رنگ های قشنگی هم دارند
از کنارت که پرواز می کنند هیچ صدایی ندارند
نور را خیلی دوست دارند
همینه که اگر یه جایی چراغی روشن باشه
هزار هزار گرد ان پرواز می کنند
و خیلی هاشون هم می میرند
عاشق نوراند
یه روز وقت دارند یه روز
یه روز افتاب می بینند
کاش منم یه پروانه بودم
وقت مردم ازاری نداشتم
همون یه روز را زندگی می کردم
زندگی می کردم
زندگی
دلم خوش نیست
افتاب می تابد
ماه می درخشد
گل ها می رویند
غنچه ها دل نوازی می کنند
پرندگان خوش نوا می سرایند
و جوانان شادی کنان تریپولی را فتح می کنند
و من مانده ام با این دل بیمار چه کنم
شادی را می شود دوباره بنوشم
شادی رفته را
زمستان در رسیده است
و جانم دارد یخ می زند
خدایا دلم را افتابی کن
خدایا ماه را در چشمانم بیارای
سبزه را در دلم برویان
شادی را از من دریغ نکن
زندگی شیرین نیست
به چی دل خوشی
می شه بگی ؟
به چی ؟
اخه من که نفهمیدم
هی می گیم زندگی شیرینه
امانتیه تو دستمون
کدوم کجا کی اینو به من داد به تو داد
می شه بگی
زندگی شیرینه
مثل اب نبات
مثل قند
مثل چی
مثل سیب قندک
ادم که تشنه اس اب بی مزه شیرینترین قند روی زمینه
من تشنه زندگیم
برای همین هم زندگی شیرینه
اما زندگی شیرین نیست
گربه گرسنه
پریشب در مراسمی بودم به مهمانی
مهمان ها نشسته بودند
از خود پذیرایی می کردند
انواع و اقسام اشربه و میوه روی میزها بود
همه خوش بودند
نور زیبایی روی میز ها می تابید مردان در کنار زنانشان بودند
و بچه ها هم بازی می کردند
پذیرایی در فضایی باز بود
چهره ها خندان
گاه به گاه شوخی هایی هم در می گرفت
از همه جا حرف بود
سیاست و اجتماع
در این میان گربه ایی به صندلی ها نزدیک می شد
و اوایی در می داد
و همه یکجا می گفتند پیشی پیشی
هیچکس نمی پرسید این گربه خوش و خط وخال چه می خواهد
همه در حال خود بودند
باغبان ابیاری می کرد
و فضا معطر از بوی گل بود و سبزه
شام را اوردند
همه مشغول شام خوردن
گربه هم بود
دست اخر من فهمیدم که گربه گرسنه است
اخ چرا من دیر فهمیدم
کبابی برداشتم
به نزد گربه رفتم
برایش گذاردم
گربه شروع به خوردن کرد و دیگر صدایی نکرد
حیوان گرسنه بود
چرا من دیر متوجه شدم و چرا هیچکس در اون جمع به یاد این گربه نبود
با خود گفتم چه بی معرفتیم ما ادم ها
چه خود خواهیم
زمین را از ان خود کرده ایم
بی ان که سابقه درازی داشته باشیم
خیال
بر بال خیالم خمید دوستم
و با هم به اسمان رفتیم
چه ضیافتی شیرینی
چه دل گرمی
چه دست مهربانی
چه نگاه دل انگیزی
گل بود و مهربانی
و خدا
دلت خوش است
خدایا کودکی را گذراندم به امید جوانی
و بی ان که بخواهم جوانی رفت
شور و شر جوانی رفت
ان انرژی متراکم رفت
و من ماندم در این اندیشه که زندگی چه داستان نا فرجامی است
و شاید هم زندگی غم بزرگی است که بر من نازل شده است
غمی کاهنده که مرا از جوانی به پیری برد
طبیعت سنگ خارا را می شکند
خورشید را در هم می ریزد
زمین را می فرساید
گل را با بی رحمی می خشکاند
و سبزه را می میراند
و پرنده خوش اوا را خاموش می کند
و من چه انتظاری دارم
انتظار داری بمانی
ان هم جوان
چه خیال خامی
تن که می فرساید
بیماری از راه می رسد
و بی امان مرا به باد حمله می گیرد
دست و پا زدن ما چه خنده دار است
خده دار نیست
تو کجایی
دکترها کاری نمی توانند بکنند
زندگی با مرگ زاده شده است
شاعران می گویند حال که چنین است
باید خوش بود و رندی کرد
اقای شاعر چگونه خوشی کنم
وقتی درد امانم نمی دهد
دلت خوش است
زندگی همین است
پدر بزرگم
خدایا پدرم را به یاد دارم و مادرم را
هر دو را خوب به یاد دارم
مادرم که هنوز هست
و با عصا راهش را پیدا می کند
پدرم مهمان خاک است
و اما پدر بزرگ پدریم را
خیلی کم به یاد دارم
قیافه اش در ذهنم نقش نبسته است
فقط می دانم یک بار که بچه بودم
او را در حال خواب اذیت کردم
شیطنتی کودکانه
و دیگر هیچ از او نمی دانم
و اما مادر بزرگ پدرم را بیشتر از پدر بزرگم به یاد دارم
برایم تخمه هندوانه بو داده می شکست
و وقتی از بازی می امدم یک مشت به من میداد
خیلی خوش مزه بود
هنوز مزه اون تخمه های مغز کرده به یادم هست
اما از مرگ هر دوی انها بی خبر ماندم
و نمی دانم کی رفتند
پدر بزرگم در تهران دفن شد
و انجا اکنون پارک است در میانه شهر
نشانی از او نیست
شاید درخت چناری و یا کاجی از خاکش بر امده است
و اما مادر بزرگم هم در امامزاده ایی دفن شده
و اکنون در اثر باز سازی نشانی از او نیست
مادر بزرگم مومن بود
و پدر بزرگم مردی بخشنده
و بر امده از خانواده قدیمی
خاندان کرباسی های اصفهان
و مادر بزرگم کاشانی
و اما پدر بزرگ مادریم و مادر بزرگ
هر دو کاشانی
مادر بزرگ مادر بزرگم را هم به یاد دارم
زنی بود به نام منور
تک دختری داشت و این دختر همسر پدر بزرگ مادریم شده بود
و پدر بزرگ مادریم یک عمر با مادر زنش زندگی کرد
به فاصله کوتاهی این دو از دنیا رفتند
پدر بزرگ مادریم را خوب به یاد دارم
مردی تنومند و کشاورز با رویی گشاده
خیلی مرد بود
و صبور
گاه یک کتاب را برای او می خواندم
و او وانمود می کرد همه انها را گوش می دهد
یک کتاب شریعتی را از اول تا اخر براش می خواندم
و اون مرد نازنین هم گوش می کرد
خم به ابرو نمی اورد
مرد بزرگی بود
و سال ها زندگی کرد
غمی نداشت
هر چند حقش را زیاد خوردند
راحت هم از دنیا رفت
بی رنجی و بی ازاری
و نشانش هست
و مادر بزرگم زنی ریز نقش و دوست داشتنی بود
عیدها و گاه در طول سال اگر فرصتی پیش می امد به دیدن انها می رفتم
برایم جورابی می نهاد
و یا تخم مرغ رنگی می داد
خاطرات خوشی از انها دارم
مادر مادر بزرگم به راحتی از دنیا رفت
خود مرگش را پیش بینی کرده بود
ان گونه که می گفتند
به دخترش گفته بود
برایم لباس اخرت تهیه کنید
و دخترش او را دعوا کرده بود
فردای ان روز پس از نماز خواندن بر نمی خیزد
و این گونه از دنیا می رود
و اما دخترش هم به راحتی مادر قید زندگی را می زند
و به فاصله کوتاهی در کنار پدربزرگم می ارامد
و این ها خاطراتی است که در ذهن منند
انها نیستند
چند صبای دیگر نوبت من است
من هم می روم با خاطراتی که دارم
هیچ نمی ماند هیچ نمی ماند
من با این پرسش بزرگ رو در رویم
که زندگیم برای چیست ؟
نقشه راه چیست
کجا می خواهم بروم
راهی ندارم
جز مرگ چه راهی برایم متصور است
مثل اون گیاه شانس داشته باشم
بارانی بیاید
افتابی بتاید
و دانه مانده ام رویش دو باره اغاز کند
من چی ؟
فانی در حق ؟
یا فانی در خاک
یا هیچ کدام
و یا در برزخی بی انتها
و یا ان گونه که پیامبران گفته اند در انتظار دوزخ و بهشت
خدایا چه معمای نا گشوده ایی
پدرم که بود
مرا به بال ملائک می برد
پدرم که بود
مرا اشنایی دیرین بود
اشنایی قدیمی
گرمی دستانش را خوب می شناختم
مادرم مرا دعوا می کرد
پدرم اغوشش باز بود
و چشمان پر فروغش لبریز از مهربانی
پدرم اشنای دیرین من بود
اشنای ابدی
پدرم با این که روستایی بود
و دستانش ترک خورده و خون الود
منت هیچ نامردی را نکشید
مرد بود
سفره اش ساده
به وسعت دل پاکش
در خانه امان باز بود
یک روز چوپان گوسفند ها مهمان بود
یه روز رهگذری بود در راه مانده
و یه روز همسایه
و یه روز یکی دیگه
کم بود که مهمان نداشته باشیم
هیچی که نداشتیم نان و ماست پذیرای مهمان ها بود
پدرم اشنای قدیمی بود
به کسی کاری نداشت
ساده بود
و راست گویی را مرام خود کرده بود
و همین برایش کلی درد سر درست می کرد
سیاه ترین روز شبی بود که او را ربودند
در ان شب سیاه بدنش را با کابل سیاه کردند
پدرم سال ها پس ازان زندگی کرد
بی ان که از ان شب سیاه یاد کند
پدرم اشنای قدیمی بود
خاکش فریاد می زند که مردی ارام اینجا خفته است
و اکنون دو سالی است که مهمان خاک است
و ان چشمان پر فروغش مرا نمی بیند
نه می بیند
ان اشنای دیرین من است
ان اشنای همیشگی من است
تو قلب من است
و تا قلبم می تپد اون زنده است
نگاهش را حس می کنم
باور کن دستان گرمش را هم حس می کنم
دستان گوشت الودش را
باور کن باور نمی کنم اون نیست
اون هست
اون اشنای دیرین هست
دوستش دارم
خدایا خدایا خدایا
من با کی حرف می زنم
با خودم با خودم
با خودم حرف می زنم
من کیم
من خودمم
خوب تو کی هستی
من منم
چی می دونم خودمم نمی دونم
یه ادمی هستم با هزاران ارزو
با هزاران امید
اما همه اونا بر باد رفتند
من منم
با کی حرف می زنم
با خودم
با خودم
چیزایی را بلدم
ارزوهایی دارم
می گم دارم با خدا حرف می زنم
عزیز دل من
دل من سبزه
دل من گرمه
عزیز دل من دل من سوخته
عزیز دل من بازم دارم با خودم حرف می زنم
فکر می کنم با تو دارم حرف می زنم
اما تویی در کار نیستی
تو کجایی
من کجام
من همین جام
بازم می گم خدایا
ابن گره ایی که تو دلمه
تو باید بازش کنی
تو باید بازش کنی
هر چند می دونم با خودم دارم حرف می زنم
بازم می گم خدایا
روز ادما می تونه شیرین باشه
می تونه تلخ باشه
می تونه اروم باشه
اما روزی که من دارم روز گسیه
نه شیرینه نه تلخه نه ارومه
گسه
و من نمی دونم با این روزام چه کنم
نه دوستی سراغم را می گیره
و نه دشمنی ازم یاد می کنه
خاطراتم هم تو محاقه
برای خودشون یه گوشه ایی خوابیده اند
تو خواب کهف
چی کار می تونم بکنم با رزوایی که گسه
در شهر هم خبری نیست
مردمان با هم قهر اند
شیرینی های قنادی هم مزه ایی ندارند
بستنی ها یخ نیستند
گل فروشی ها کارشون کساده
پلیسه انگار مجسمه است
ماشین ها را نمی بینه
خدا می دونه روزای گس خیلی بده
میوه های گس یه جورایی خوش مزه اند
اما روزای گس نه
دنیای قشنگ
دنیای قشنگی است
و من هستی خود را می فهمم
می فهمم که هستم
و در هستی غوطه ورم
گاه خود را فراتر از هستی می دانم
چیزی بالاتر از هستی موجود
و بیشتر سرگشته و حیرانم
و از بودن خود هیچ سر در نمی ارم
زیبایی را می فهمم
گل سرخ را می شناسم
و با عطرش حال می کنم
و از جماعت قصاب متنفرم
دلم می خواست در شهر ما قصابی نبود
همه سبزی فروش بودند
و میوه های ترد را مردم می خریدند
و به هم مهربانی تعارف می کردند
هستی ام را نمی فهمم
چرایی ام را نمی دانم
بودنم را درک نمی کنم
اما زیبایی مهتاب را می فهمم
و گرمی خورشید را
و لطافت اب را
و مهربانی را
دوستی را
تهران
چند روزی نبودم
رفتم خانه پدری
خانه ایی که پدر نیست
خانه ایی خالی از محبت پدری
پدرم تا دو سال پیش بود
و حالا نیست
و در دل خاک سرد خوابیده است
رفتم سر خاک او
و نگاه مهربانش را از دل سنگ سیاه جستم
ارام ارام
انگار از ابد اینجا خفته است
ابی بر سنگ سیاه ریختیم
سر خورد
و ریخت کنار ارامگاه
و خاک را خیس کرد
چند نفری امدند و فاتحه ایی خواندند
و رفتند
باد تندی می امد
با خواهرم به خانه پدری بازگشتیم
مادرم بود
و حالا اینجا خانه مادرم هست
خانه مادری
مادرم تنهاست
و خاطراتش را با پدر مرور می کند
درختان سر سبز حیاط خانه را پر کرده اند
عطر اقاقیا فضا را پر کرده است
و گل های محمدی پر از غنچه اند
گنجشک ها داد و قال عجیبی به راه انداخته اند
و کلاغی در بالا سر من لانه کرده است
و دارد برای بچه هایش غذا می اورد
هر چند دقیقه ایی پرواز کنان روی شاخه قره اقاج می نشیند
و بعد وارد لانه می شود
اون طرف تر دو کلاغچه دارند برای خودشان خونه سازی می کنند
و چقدر جالب
هر از گاهی یکی از انها تکه چوبی را به منقار می گیرد
و خود را به اون بالا شاخه می رساند
سه روزی که اونجا بودم خانه اشان داشت تکمیل می شد
اما کار این کلاغچه ها بی دردسر هم نبود
اون کلاغی که گفتم مزاحم انها بود
به اونها حمله می کرد تا خانه انها را خراب کند
گاه در میان شاخسارها به هم حمله می کردند
و جنگ و گریزی راه می افتاد
کلاغچه ها با هوش تر از کلاغ بودند
کلاغ وقتی به لانه حمله می کرد
کلاغچه ها هر دو به کلاغ تنها حمله می کردند
و کلاغ در ویران کردن خانه انها ناکام می ماند
به نظر می رسید کلاغ ان محوطه را ملک خود می دانست
گنجشک ها که هزار هزار جیک جیک می کردند
غوغایی بود
من بودم و مادرم
و من زیر درخت اقاقیا نشسته بودم
گل های اقاقیا روی سرم می ریخت
و طبیعت با همه زیبایی اش جلوه گری می کرد
سه روزی انجا بودم
قوم ما به کاشان رفته بودن
و خانه مادر خلوت بود و خلوت
و این فرصت خوبی بود برای من که طالب تنهایی ام
طالب دوری از شور و شر شهر
هوا هم به شدت خنک بود
و شب ها بخاری روشن بود
باد تندی هم عصر ها می وزید
و موزیک دل انگیزی را با شاخسارها می نواخت
هیچکدام از این صداها ازارم نمی داد
گویی میلیون ها سال است با انها دم خورم
در این سه روز تلویزیون هم روشن نکردیم
از اخبار هم بی خبر بودم
ارامش وصف ناپذیری را تجربه کردم
سحر گاهان گل های محمدی باز می شدند
و من مشت مشت انها را می چیدم و می بوییدم
روز و شب خوبی را را طی می کردم
گاه به اسمان خیره می شدم
و گاه به زمین
و گاه به دعوای کلاغ و کلاغچه ها فکر می کردم
و گاه به پرنده بسیار خوش رنگی که روی دیوار نشسته بود
پرهایی به نرمی حریر داشت
و رنگ سبز روشن
نامش را نمی دانم
چلچه ها را هم دراسمان می دیدم
سه شبی نزد مادر بودم
نمازی می خواند و دعایی می کرد
و با عصایش خیابان را طی می کرد
و با پاهای دردناکش برایم صبحانه را تدارک می دید
نا سنگک را خشک کرده است
ان را اب می زد
و نرم می شد
چند روزی دست پخت مادرم را خوردم
و به یاد دوران کودکی افتادم
ان روزی که پدر هم بود و خواهر ها هم بودند
بارانی هم امد
و شن های خیابان را خیس کرد
و من بودم و سه روز تنهایی
سه روزی که به سرعت گذشت
و تمام شد
و امدم به شهر دود و دم و حالا هم پر از ریز گردها
تهران
صف
طلوع داستان زیبایی است
و غروب غم انگیز است
نشان رفتن
در دل غنچه گل نهفته است
و در دل گل دانه ها
و دانه ها که غنچه های اینده اند
اگر فرصتی بیابند برای دو باره روییدن
و من می خواهم مثل اون گیاه باشم
و فرصت دو باره روییدن داشته باشم
و خداوندا زندگی زیباست
و تو بی نهایت بخشنده و مهربانی
پس چرا ما را به صف کرده ایی ؟