من بارون را خیلی دوست دارم
بارون تو شب که حرف نداره
اسمون یه جورایی دلش باز می کنه
درختا چه کیفی می کنند
پرنده ها را بگو خودشونو قایم می کنند
دلم می خواست دوستم هم بود
من و ماه می رفیتم زیر بارون
خیس خیس می شدیم
یه بوس گرم روی لبای بارونی اش می زدم
می دونی بارون که می اد
دل منم سبز می شه
بارون که می اد
ماه می اد تو دلم
دو روزی نبودم
رفته بودم کاشان
برای دیدار پدر
پدری که بیماری تنش را سوزانده است
افتاب گردانی است خشکیده
تمام گل برگ های ان ریخته است
چشاش به گودی نشسته
و می شه یوسف گمگشته را تو اون دید
خدایا پدرم را خوب کن
دلم گرفته بود
گلی را دیدم
می خندید
شکوفه نازی بود
برق می زد
دلم را می ربود
غوطه می خوردم در نگاهش
و به مستی می رفتم
شادی را دوست دارم
زیبایی را دوست دارم
نور را دوست دارم
شراب را دوست دارم
شرابی که خماری ندارد
نوری که غروب ندارد
زیبایی که پیری ندارد
خدایا دل من ابی ندارد
بارانی نیامده است
کویر شوره زاری است
که گیاهی هم جرات روییدن در ان ندارد
نه من شادی را در این سراب نمی یابم
نورش مانا نیست
و زیبایی اش دو روزی نیست
و شرابش مستی می اورد و فراموشی
به چه درد می خورد
این زندگی سراسر درد و رنج
من دلم به چه خوش باشد
به دوستم که اونم نیست
تمام شد
چی ؟
زندگی
مگه فکر دیگه هم می کنی
اون گلی که می گفتم دل به افتاب داده بود
دیگه نیست
چند روزی گل برگ هاش بود
حالا دیگه اونم نیست
پدر بزرگم یادته چه چشای قشنگی داشت
چه مهربون بود
چشاش خونه مهربونی بود
مادرم بزرگم هم همین طور بود
اما اونا نیستند
فقط یه خاطره اند تو ذهن من
منم فردا که خیلی هم دیر نیست یه خاطره ام
نمی دونم برای چی این همه مردم ازاری می کنیم
زندگی مگه چیه
هیچی نیست
این فرعونتو تو دریا غرق کن
خودت غرفش کن
من که موندم این ادما چرا این قدر حریص اند
حسود اند
خناس اند
منافق اند
و همه هم خودشون فرشته می دونند
شبنمی روی دلم نشسته
فردا صبح می شه
افتاب در می اد
شبنم هم می پره
دل من دو باره گرم می شه
شب که می شه خیلی
خوبه دل من ارومه
شبنم هم به نرمی می اد روی دلم می شینه
چه خنک
دلم صفا می گیره
خستگی را در می کنه
می شه تر و تازه
من شبنم خیلی دوست دارم
رو دلم که هست منم ارومم
دوست ندارم صبح بشه
شب خیلی خوبه
تو شبه که عشق گل می کنه
من شب و شبنم را دوست دارم
امروز گرگی تمام عیار به من حمله کرد
مردی از تبار ادم های پلید
همان هایی که قران از انها به نام فاسقین یاد می کند
جهنم رابه چشم دیدم
اتشی شده بود از حسادت
جانش را شیطان به تسخیر اورده بود
نه خود شیطان بود
متکبر و خود خواه
و گمانش این است که همیشه خدا می تواند بتازد
خداوندا مگر تو وعده نداده ایی که در این دنیا هم ادم های بد را به سزای اعمالشان می رسانی
این مرد خیلی ظالم است
بس نیست ؟
تا کی باید به ظلمش ادامه دهد
تا کی باید ستم کاری کند
خدا را بس است
جانم را به لب رسانده است
خدایا داد مرا از او بستان
او نابکار است
اون گل ناز رفت
دو هفته ایی عمر کرد
دوهفته ایی از غنچه سر زد
و طنازی کرد
و با باد رقصید
با نور خورشید عشق بازی کرد
و شب ها ارمید به عشق افتاب
چه دل گرمی داشت
من هر روز اونو می پاییدم
امروز دیگه اون گل ناز نبود
دیگه اون عشوه گری نبود
گل من رفته بود
خوب که نگاهش کردم
دیدم گل برگ ها روی زمین اند
و باد بعضی از اونا را برده
باد برده
هستی را همه دوست دارند
گل هم هستی را دوست دارد
سنگ هم هستی را دوست دارد
نمی بینی در کوهستان چه می درخشد
شیطان هم هستی را دوست دارد
و از خدا می خواهد به او فرصت داده شود
من هم هستی را دوست دارم
می خواهم برای همیشه باشم
جاوید و بی مرگ
اما افتاب چه می گوید
افتابی که تنش می سوزد
تا جهانی را روشن کند
زنده کند
افتاب روز به روز مرگ خود را رقم می زند
من دوست دارم زندگی جاوید داشته باشم
اما اراده ایی می گوید تو نمی توانی
افتاب را نمی بینی
تو چه می گویی
من کی هستم
نمی دونم
می دونم که همه دوست دارند جاودانه باشند
اما چطوری من نمی دونم
دو روزی در تهران نبودم
رفته بودم برای دیدار پدر
به شهر قدیمی کاشان
شهری با قدمت دیرینه
و با مردمانی مهربان
مسیر را به تنهایی طی کردم
راستی تنهایی هم عالمی دارد
ادم گاه احساس می کند در این دنیا نیست
از همه چیز رها می شود
جاده است و اسمان ابر گرفته
و کوه هایی که منتظر باران اند
و مردمانی که به سرعت می ایند و می روند
من سیر در جاده را دوست دارم
ادم از بسیاری از بدی ها دور می شود
از ادم هایی که ادم نیستند
از ادم هایی که نفرت در دلشان لانه کرده است
و حسد کورشان
نه در جاده از این خبر ها نیست
احساس خوبی دارم
از کناره کویر می گذرم
و از رشته کوهها ی رنگی
روزگاری دریایی بوده است
و لابد با دلفین ها و نهنگ ها و ماهی های زیبا
چه می دانم افتاب دریاها را از این سو به ان سو می برد
دلم باران می خواست
اما از باران خبری نبود
دلم می خواست باران می بارید و برف پاکن به رقص در می امد
هوا خنک است
نزدیکی های ساعت یک به کاشان می رسم
و به خانه خواهرم
یک راست به سوی پدرم می روم و بوسه ایی بر گونه اش می نوازم
گوشه چشمان زیبایش پر از اشک است
بیماری پدرم از پا در انداخته است
و ان مرد شکسته است
چه می شود کرد
کم حرف می زند
اما هنوز خدا را شکر نفس می کشد
و زندگی می کند
راه که نمی تواند برود
چند نفری چند قدمی می بریم
علم هنوز از درمان بیماری او در مانده است
بیماری پارکینسون
بیماریی که اعصاب حرکتی را از کار می اندازد
بیش از این نمی گویم
بعد از ظهر سری به بازار کاشان می زنم
و ماست کیسه ایی می خرم
بازاری که در ان بوی عطر وگلاب می پیچد
و مردمانی که خریدمی کنند
و خندان می روند
و من فردای ان روز با بوسه ایی بر گونه پدر به تهران باز می ایم
و غصه ام گرفته است
باز باید سر کار بروم
و باز ان نفرت ها و ان حسدها
سر باز خواهد کرد
و تنهایی عجب نعمتی است
تنهایی تو جاده
گل ناز هنوز می خنده
می خنده که زنده است
می خنده که گله
به افتاب می گه دوستت دارم
افتاب هم تنش گرم می کنه
و می گه دوستش داره
نور تو دلش می ریزه
اونم با اون چشمای قشنگش به افتاب ناز می کنه
می گه منم خیلی قشنگم
من گلا را خیلی دوست دارم
نمی دونم ازتو زمین
تو این خاک زمخت
چطوری گل به این خوشگلی در می اد
این همه نرم و لطیف
این همه زیبایی
اینا کجا بودند
توی این خاک
منم می تونم این طوری بشم
گل بشم
منم می تونم این طوری بشم اگه بخوام
من همه گلا را دوست دارم
گلا را ادم دوست داره بوس بکنه
تو دلش جا بده
گلی تنش را به افتاب تابان داده بود
و خنده بر لبانش نفش بسته بود
و افتاب گل برگ ها را گرم می کرد
و چه نوازشی می داد گل برگ های خندان را
و خدایا چه زیبا بود خنده گل
و من مات و متحیر به نگاه گل خیره بودم
وای افتاب چه مهربان است
و گل چه ناز
و عشق حقیقی
اب و افتاب و گل
خدایا مگر نمی شد همه را گل می افریدی
تیغ را می خواهیم چه کار
این حرف بی معنی است
تا تیغ نباشد گل را از کجا بفهمیم
من گل را می فهمم
من زیبایی را می فهمم
نیازی به تیغ ندارم
من عشق بازی گل را با افتاب درک می کنم
من بهشت را بی دوزخ می فهمم
اصلا نمی فهمم معنی این امد و رفت را
زندگی من در اسارت شب و روز است
شب مرا می خواباند
و روز مرا به کار وا می دارد
چند صبایی احساس می کنم که هستم
و من هم در هستی جایی دارم
جایی بزرگ شاید کل هستی منم
و من نمی دانم این ماجرا برای چیست
و همین مرا می ازارد
به وعده گاه امده ام
بدون ان که بدانم
چه کسی به انتظار است
بیماری پدرم مرا اتش می زند
نمی دونید اخه روز به روز داره اب می شه
دیگه نمی تونه هیچ راه بره
چشمان معصومش مات شده
می گم بابا خوبی
اما اون تو نگاهش داره داد می زنه
داری دروغ می گی
من کجا خوبم
خوب که بودم راه می رفتم
باغ را بیل می زدم
به گوسفندها می رسیدم
بابا خوب نیست
شمعی ایه که چیزی ازش باقی نمونده
کافیه یه نسیمی بوزه
و این اخرین شعله را هم خاموش کنه
زندگی چیه
واقعا به چه درد می خوره
امدم چی کار کنم
امدم تا چه گلی بزنم
پدرم با این همه کار به کجا رسید
همه اش رنج و مصیبت
همه اش درد و کار
همه اش نگران بچه ها
چشم به راه انها
تامین هزینه تحصیل
پدرم مصیبت های زیادی کشید
تو زندگی
زندگی که نبود
همه اش غم بود
چه می دونم
حالا هم که این طور
حالا میهمان نوه اش در کاشان است
ریحانه
نوه دختری
خدایا پدرم را خوب کن
اون گناه داره مگه نمی دونی
ازارش به مورچه هم نرسیده
خدایا تو قادر مطلقی
اونو خوبش کن
و گر نه ازت قهر می کنم
جایی ندارم
خانه ایی ندارم
خانه من کجاست
خانه من اون سر دنیاست
نه خانه من همین سر دنیاست
نه من خانه ایی ندارم
کدام خانه
خانه من اون گل زیباست
خانه من اون چشم زیباست
خانه من اون دل زیباست
خانه من اون ستاره دور دست است
خانه من تو دل اون دوست است
خانه من اون تاریکی است
خانه من اون نور است
خانه من خانه من
نه من خانه ایی ندارم کدام خانه
خانه من ویران است
نه من خانه ایی ندارم
دوستی ندارم
یاری ندارم
تنهایم
خوابی سنگین چشمانم را می رباید
نیرویی نا خواسته مرا به زمین می کشد
گویی خاک مرا به خود می خواند
ندایی می گوید بس است
رویاهایت را رها کن
زندگی را بگذار
خوشی ها به پایان امد
چشمانت زیبایت را باید به خاک بسپاری
احساست را
عاطفه ات را
دل گرمت را
این ها همه قوس و قزح زندگیت بود
زمین تو را می خواند
هر چند زیباترین مخلوق زمینی
و من مانده ام از این همه نافرجامی
عید فطر ۱۳۸۷
ساعت دو بعد از ظهر چهارشنبه
حوصله ام سر رفته بود
زدم به خیابان
یکی از خیابانهای تهران
شهر خلوت است
در میدان این قسمت شهر فطریه جمع می کنند و کفاره
در چند نقطه
و در کنار هر صندوقی دو خانم نشسته اند
روی یکی از انها نوشته شده بود کمک به نیازمندان کهریزیک
به پارک محل رسیدم
پارک سهند
پارکی که هنوز اب قناب در ان جاری است
پارکی با درختان کهنسال کاج و چنار
پارکی که باغ بوده است و بازمانده یکی از نخست وزیران دوره قاجار
و من باغ را طی می کنم
و در خنکی جان بخشی گام می زنم
فواره های اب نما اب را به بلندای درختان کاج پرتاب می کنند
دختری و پسری روی یکی از صندلی ها دل داده اند
و در اسمان رویاها پرواز می کنند
دوره ایی که کاش هر گز به پایان نمی امد
و من می روم
و در انتهای باغ به سرچشمه قنات می رسم
اب ذلالی جاری است
به خیابان پشت پارک می رسم
خیابان خلوتی است
در خانه ها سر و صدای غذا خوردن به گوش می رسد
زندگی هم جاری است
در لبه یکی از پنجره ها چند بطری اب لیمو و ابقوره دیده می شود
ان سو تر پیشخوان یکی از خانه ها با پارچه نوشته های سیاه پوشیده شده است
مرگ یکی از انها را برده است
دوشیزه ایی را
خدایش بیامرزد
هوا بهاری است
و اکثر مغازه ها بسته است
و من هم دیوانه ام که راه افتاده ام بی هدف
می خواهم قدری پیاده روی کنم
خسته ام و خستگی دارد مرا از پای در می اورد
سر و ته زندگی ام افت زده است
خیالات سستی که بیمارم کرده است
خیالاتی به سختی سنگ خارا
هزاران سال ریشه دارند در فرهنگ و تمدن ما
بی خیال همه چیز
به خانه می رسم و تلویزیون دارد فیلم اخراجی ها را نشان می دهد
ساخته ده نمکی
کپه مرگم را می گذارم
و در خیالات می روم
خستگی دارد مرا می کشد
نمی دانم این دیگر چه دردی است
می خوابم بشتر خسته می شوم
نمی خوابم باز هم خسته ام
خدایا خسته شدم از خستگی
هر کاری میکنم از دستش راحت نمی شوم
انواع و اقسام داروها را تست کرده ام هیچ کدام فایده ایی ندارند
نمی دانم زندگی در این شهر مرا مسموم کرده است
درختان که فرو مرده اند
و شادابی ندارند
همه در دود خفه شده اند
پوست من که به پوست کلفتی چنار که نیست
چنار های تهران همه دارند یک به یک می میرند
و من هم دست کمی از انها ندارم
چه باید بکنم
زندگی برایم معنایی ندارد
دخترکان خوش اندام دلربایی می کنند
شادی در دلشان موج می زند
و من از خستگی خسته شده ام
ابشاری از نور مهتابی روی زمین می تابید
و زمین در ظلمتی بزرگ بود
خورشیدی نبود
و من به اسمان خیره بودم
و با دوستم ستارگان را نظاره می کردیم
خدایا بی شمار ستاره سو سو می کردند
و من می اندیشیدم
در ان دور دستها چه خبر است
و متاسف بودم چند صبای دیگر
اسمان را نخواهم دید
و ستارگان را نخواهم دید
و چشمانم در خاک خواهند رفت
و من نمی دانم راز این هستی را
هستی ای که در ان نقشی ندارم
و مرا بی ان که بدانم به دانایی می خوانند
افطار بود
در سفره مهربانی ما مورچه ایی طی طریق می کرد
در گوشه ایی برای خودش راه می رفت
و نمی دانم در دل کوچک مورچه چه می گذشت
خدایا نمی دانم به یکباره چه شد
مادر خانواده دستش را گذارد روی کمر مورچه بیچاره
هنوز اوی اذان در نیامده بود
مورچه بینوا کشته شد
و وه چه دردناک بود
دختر خانواده به مادرش گفت اخه به شما چی کار داشت
این مورچه بینوا
غمی در چهره مادر نشست
مورچه دنیایی زیبایی را با خود می برد
مادر به چه حقی جانش را ستاندی
همه ما گز کردیم
فضای سنگینی در سفره مهربانی ما نشست
و من گریستم