نور کم رنگی روی هره ساختمان است
و نوید غروب است و شبی دیگر
و من قمری را می بینم
که دارد با نوکش پرهایش را تمیز می کند
نگاهم را به ان سو تر می دوزم
دو قمری دیگر نیز همین کار را می کنند
و من با تعجب هر سه قمری را به تماشا می نشینم
و چه زیباست این پاکیزه گی
و من خسته از کار امده ام
با تیغ هایی که از ادم های بد جنس خورده ام
و از نامردی هایی که دیده ام
و حالم به هم می خورد از این ادم های خبیث
به خدا نمی دانم به کجا بیاید بروم
یک بار از مرد خدایی حرف زدم
امروز دیدم ان مرد هم مرد خدا نیست
چه مرد خدایی
به نوعی فریب خوردم
نه او مرد خدا نبود
نانی او را بنده خود کرده است
و ترس جانش را برده است
و انسان های ترسو اساس بدبختی بشریت اند
یا جاهل اند و یا از ترس تمکین می کنند
عشق را وارونه تفسیر می کنند
و می گویند تا بوده چنین بوده است
اری چنین بوده است
اماخدا را چه باید کرد
حقیقت را چه گونه باید سر برید
درد همین است
و من شراب را دوست دارم
و عشق ممنوع را
ذات من این است
من فرزند ادمم
جز این است
حسین تنهاست
این فریاد زمانه است
تا بوده چنین بوده است
و من ازهمین در رنجم
چرا باید تا بوده چنین باشد
و من ان مرد خدا را ناتوان دیدم
دیدم مرد خدا نیست
هر چند در پیشانی اش جای مهر نشان است
عبادت خدا
چه خدایی
خدای او نان و پنیر است
خدای او بوسه ممنوع است
خدای او دریافتی سر ماه است
خدای او خانه اوست
خدای او غرور اوست
خدای او در همین نزدیکی است
من هم عشق ممنوعه را دوست دارم
ذات من این است
کاشکی خدا مرا به خودم رها نمی کرد
این اروزی من است
کاشکی قمری دل من پرواز کردن را می اموخت
و شادی را برایم به ارمغان می اورد
شادی حقیقی را
من هم شادی را دوست دارم
دلم کباب شد
می گفت مادرم در خانه های مردم کار می کند
۵۵ سال دارد دیگر از کار افتاده اس
دلم کباب شد
می گفت مادرم در خانه های مردم کار می کند
۵۵ سال دارد دیگر از کار افتاده است
اما نمی تواند که کار نکند
در نظام اباد مستاجریم
و ماهانه ۱۲۰هزار تومان اجاره می دهیم
خودمم هم بیمار هستم
در کودکی سقوط کردم
و دست و یکی از پاهایم اسیب دید
و اکنون در راه رفتن مشکل دارم
چشمم هم مشکل دارد
می گفت اسمش زهرا است و سی و پنج سال دارد
و نتواسته است به خاطر این بیماری ها شوهر کند
و مانده است روی دست مادرش
پرسیدم زهرا پدر نداری
گفت سال ها پیش پدرم در اثر بیماری سزطان مرد
کارگر ساختمانی بود
و هیچ نداشت
و من ماندم با یک خواهرم
پرسیدم زهرا چه اروزیی داری
گفت این که ۲۰۰ هزار تومان داشته باشم
چشمم را عمل کنم
برای ترمیم دست و پاهایم دکتر ها سه میلیون می خواهند
که نداریم
از کجا بیاوریم
مادرم بیچاره فقط می تواند مرا زنده نگهدارد
گفتم از جایی کمک نمی گیرید
گفت خدا پدرتان را بیامرزد
چه کمکی
اگر فکر می کنند دروغ می گویم بیایند تحقیق کنند
ادرس خانه امان را می دهم
زهرا گفت پولی برای پرداخت کرایه ندارد
گفتم عیبی ندارد دخترم
با من تا میدان سپاه امد
و انجا پیاده شد
تا به خانه خود برود
و من نگاه معصومش را کاویدم
و بر خود لرزیدم
تلفنش را گرفتم
گفتم شاید کسی پیدا شود بخواهد کمکی کند
تا این دختر معصوم سلامتی خود را بیابد
گفتم اگر کاری باشد کار می کنی
گفت چرا نه اما من سیکل دارم
چه کسی به کسی که سیکل دارد کار می دهد
شاید راست می گفت
پرسیدم چه کاری بلدی
گفت کار اداری و منشی گری
و من در مانده ام این عدالت کجاست
سراغی از این ها نمی گیرد
مگر این ها انسان نیستند
مگر حق اب و گل ندارند
ایا کسی هست حالی از انها به پرسد
و دستی به محبت بر سر انها بکشد
خدایا اینان نیز فرزندان این اب و خاک اند
ایرانی اند
حق دارند زندگی کنند
ایا کسی هست زهرا را شاد کندت
اما نمی تواند که کار نکند
در نظام اباد مستاجریم
و ماهانه ۱۲۰هزار تومان اجاره می دهیم
خودمم هم بیمار هستم
در کودکی سقوط کردم
و دست و یکی از پاهایم اسیب دید
و اکنون در راه رفتن مشکل دارم
چشمم هم مشکل دارد
می گفت اسمش زهرا است و سی و پنج سال دارد
و نتواسته است به خاطر این بیماری ها شوهر کند
و مانده است روی دست مادرش
پرسیدم زهرا پدر نداری
گفت سال ها پیش پدرم در اثر بیماری سزطان مرد
کارگر ساختمانی بود
و هیچ نداشت
و من ماندم با یک خواهرم
پرسیدم زهرا چه اروزیی داری
گفت این که ۲۰۰ هزار تومان داشته باشم
چشمم را عمل کنم
برای ترمیم دست و پاهایم دکتر ها سه میلیون می خواهند
که نداریم
از کجا بیاوریم
مادرم بیچاره فقط می تواند مرا زنده نگهدارد
گفتم از جایی کمک نمی گیرید
گفت خدا پدرتان را بیامرزد
چه کمکی
اگر فکر می کنند دروغ می گویم بیایند تحقیق کنند
ادرس خانه امان را می دهم
زهرا گفت پولی برای پرداخت کرایه ندارد
گفتم عیبی ندارد دخترم
با من تا میدان سپاه امد
و انجا پیاده شد
تا به خانه خود برود
و من نگاه معصومش را کاویدم
و بر خود لرزیدم
تلفنش را گرفتم
گفتم شاید کسی پیدا شود بخواهد کمکی کند
تا این دختر معصوم سلامتی خود را بیابد
گفتم اگر کاری باشد کار می کنی
گفت چرا نه اما من سیکل دارم
چه کسی به کسی که سیکل دارد کار می دهد
شاید راست می گفت
پرسیدم چه کاری بلدی
گفت کار اداری و منشی گری
و من در مانده ام این عدالت کجاست
سراغی از این ها نمی گیرد
مگر این ها انسان نیستند
مگر حق اب و گل ندارند
ایا کسی هست حالی از انها به پرسد
و دستی به محبت بر سر انها بکشد
خدایا اینان نیز فرزندان این اب و خاک اند
ایرانی اند
حق دارند زندگی کنند
ایا کسی هست زهرا را شاد کند
یه روزی با من دوست بود
برام قربون وصدقه می رفت
می گفت تو خیلی خوبی
اون قدر با کلاس حرف می زد
که نگو
من مونده بودم حیرون از این همه صداقت
من به حرف هاش خیلی فکر می کردم
می گفتم این همون دوستی ایه که دنبالش بودم
تو اسمونا
چه رویا هایی که برای خودم بافته بودم
می گفتم از میوه دوستی باید چشید
اونم می گفت باشه
منم می گفتم میوه دوستی هم صداقته
میوه دوستی هم محبته
میوه دوستی هم عشقه
فارغ از تن پرستی
اما من نمی دونم
خودش گناهی نداشت
شیطونی پیداش شد
انو ترسوند
گفت فقط تو برای منی
کم کم دور شد
دور شد دور شد
و امروز منو دشمن خودش می دونه
در حالی که من کاری ندارم
به من چه
من اصلا دوست نمی خواهم
دوست من خداست
به خدا من کاری ندارم
این همه گل زیبا
این همه دوست
تو این دنیای مجازی هم خوبه مودب باشیم
درسته هیچ کی نمی بینه
خدا که می بینه
خودت مگه ادم نیستی
ادم ها که ظلم نمی کنند
دشمنی هم حدی داره
من نمی دونم ما ادم ها چرا بعضی وقت ها این قدر بی انصافیم
بارون باش
بارون که می اد همه جا می اد
باغ حسن و حسین نداره
این ور اون ور نداره
مهتاب هم که می تابه همین طوره
مهتاب که دروغ نمی گه
همه خونه ها را روشن می کنه
دوستم ادم همیشه باید مهتابی باشه
افتابی باشه
بارونی باشه
ماری به خانه من امده است
و با بد دهنی هر ان چه لایق خود بوده است
نثار من کرده است
بیچاره در مانده است
عاشقانه حرف می زند
اما شیطانی عمل می کند
خدا را نمی دانم او را چه می شود
من نمی دانم او کیست
من ازارم به مورچه هم نرسیده است
چه برسد به انسانی که عزیز است
می گوید چرا من از خدا حرف می زنم
دوستم مگر از خدا گفتن رنجی نصیبت می شود
من از خدا می گویم و تو شیطانی حرف می زنی
راست می گویی تو هم بر این لسان حرف بزن
حق نداری کسی را که نمی شناسی به دم تیغ ببری
تو چه می دانی
من حسودم
پناه بر خدا
تو با این لسانت در گناه غوطه وری
و انگاه دم از عصمت می زنی
نمی دانم تو از چی سخن می گویی
نه من به گناه کردن حسد نمی کنم
نه من نان کسی را نمی خورم
و تیغ در قلب نان اور نمی کنم
شرم هم خوب چیزی است
اشک تو چشاش جاری بود
می گفت مهربون بود
برای برادرم همسری دوست داشتنی
دو فرزند زیبا داشت
برادرم در ایتالیا زندگی می کرد سال ها بود که در انجا بود
خانواده همسرش حرف نداشتند
نمی دونید چقدر وفادار بود
هر از گاهی به ایران می امد
اخه اونا تو ایتالیا زندگی می کردند
برادرم زندگی خوبی داشت
همسر مهربونش غربت را برای او شیرین کرده بود
درست مثل ایرانی ها بود در وفاداری و دوستی همسر
وقتی به ایرون میاومد
شادی را با خود می اورد
پدرم خیلی او را دوست داشت
این عروس را
محبت ایرانی ها تو دلش بود
ما در سفری مهمان او بودیم
با خون گرمی شرقی ها از ما پذیرایی کرد
و چه روزهای خوبی داشتیم با او
دیدنی ها ایتالیا را یک به یک به ما نشان داد
و من خاطرات زیبا ان روزها را فراموش نمی کنم
این ها را همکارم گفت خانم کامران
اما اشک هایش حکایت تلخی را رقم می زدند
گفت زن برادر مهربانم رفت
رفت و پر کشید
سال ها با بیماری مبارزه کرد
از نوع بسیار بد خیمش بود
و در نهایت
سرطان او را برد
هنوز فرزندانش به مادر نیاز داشتند
اما بیماری این را نمی فهمید
زن برادرم زیر خاک رفت با ان چشم های زیبایش
وصیت کرده بود با لباس ایرانی او رابه خاک بسپارند
رحمت خدا بر او باد
یادش برای همیشه گرامی باد
رحیمی
دو روزی است در خود نیستم
گاه می اندیشم برای چه هستم
و گاه می اندیشم چرا نیستم
هستی و نیستی من برای چیست
در این شهر پر هیاهو زندگی می کنم
زندگی که نه
نمی شود اسم ان را زندگی نام داد
ببین الکی هستم
می گویند ما عبث نیافریده شده ایم
پس برای چه افریده شده ایم
تو می دانی
امده ایی که جهان را کامل کنی
اون هم چه کسی من و یا تو
عجب من امده ام تا هستی کامل شود
من عبث نیافریده شده ام
عجب
من خود را به ابدیت پیوند زده ام
نه من و نه تو به اندازه یک گل هم ثمری برای این جهان نداریم
گل عطری دارد و رایحه ایی خوش
و قناری که برایش می خواند
من و تو چی
از ان روز که پا به هستی نهاده ایم
فقط کارمان خراب کاری بوده استت
به نام اشرف مخلوقات
و حال ادعا می کنیم امده ایم که جهان را کامل کنیم
رویا های خوبی دارم
اما راستش فرق من و تو با گربه چیست
گربه ها لااقل حق حیات را ازدیگران مضیقه نکرده ا ند
اما من و تو تا توانسته ایم حق دیگران را بالا کشیده ایم
به نام دانش به نام عقل
به نام دانایی و به نام هر چیز دیگری
درست است من و تو عبث نیافریده شده ایم
افریده شده ایم برای حق خوری
جنایت
و در طول تاریخ چنین کرده ایم
راستی جهان به چنین موجودی برای کامل شدن نیاز داشت
خدایا راستش من نمی دانم برای چه هستم
دیروز دوستم از بیماری سرطان مرد
و چشمان معصومش زیر خاک رفت
در حالی که فرزندانش مرگ او را به چشم دیدند
خدایا من نمی فهمم انان که زنده اند دیگران را می درند
بی هیچ رحمی
و سرطان هم دوستم را به زیر خاک می برد بی هیچ رحمی
هستی من در نیستی پا گرفته است
و انگاه من به دنبال ابدیت هستم
همین
قمصر را دوست دارم
چون همه گل فروشند
بوی گل محمدی و گل فروش ها و گلاب فروش ها در سرتاسر شهر پیچیده است
و من شهر گل و گلاب را دوست دارم
کسی با کسی دعوایی ندارد
و توریست ها این شهر زیبا را در می نوردند
چهار سوی قمصر را کوهها احاطه کرده اند
و شهر در میانه باغ های گل محمدی ارمیده است
و از هر کوی و برزنی عطر دل انگیز گل های سرخ به مشام می رسد
و مسافرانی که گل می خرند و گلاب می برند
و شادمانه می خندند
و من همه را در این شهر شادمان دیدم
خیابان های پاکیزه و رودخانه ایی که از میانه شهر می گذرد
و ابادی شهر به همین رودخانه است
که از بالا دست باغ ها را ابیاری می کند
گردو و گوجه سبز و به و سیب و گلابی و توت
من در این شهر دخترکان امده از شهر های دیگر را دیدم
که بالباس های رنگارنگ گلاب گیری را به تماشا نشسته بودن
و شادی را می نوشیدند
و شیرین بود شادی با گل ها بودن
می شد خدا را در خانه گل ها دید
مهربانی را می شد لمس کرد
و من در خانه گل ها رها بودم
و احساس بی وزنی می کردم
غم و غصه را در ابتدای شهر جا گذارده بودم
تا مزاحم من نباشند حالا برای لحظه ایی هم شده
پلیس راهنمایی شهر به تازه واردان می گفت
مگر نیامده اید دلی تازه کنید
در این شهر خوردن غصه ممنوع است
دعوا کردن جایز نیست
در شهر کلانتری نیست
بر سر گل که کسی دعوا نمی کند
غم و غصه را که به زمین نهادید
شادی خود به خود می اید
و می توانید با گل اب دلتان را شستشو دهید
هم چنان که خانه خدا را با گلاب ناب می شویند
دل شما که از ان سنگ سیاه بد تر نیست
دلتان خانه خداست اگر بدانید
چند چیز را که دور بریزید دل شما خانه خداست
می دانید ان چند چیز چیست
حسد و غرور و از
این ها که نباشند گل های محمدی در دلتان می رویند
و خانه دل شما خانه مهربانی خواهد بود
و رایحه ان دلتان را شاد و مسرور خواهد کرد
و من قمصر را دوست دارم
شهر گل و میوه
و ادمیانی که گل به سوغات می برند
و مدتها خانه سوت و کورشان را اباد می کنند
دوستم مرا افتاب به شهر دعوت کرده بود
و من روز خوبی را در این شهر گذراندم
و شادی را برای مدتها به اغوش بردم
و با گل اب چشم دلم را شستم
شاید دل من مهربانی را بیاموزد
افتاب که درمیاد
گل ها سلام می کنند
سلامی از روی شادی
می گن خدارا شکر
روز وصال است و دوستی
با کی
با افتاب
تنشونو تا افتاب که هست گرم می کنند
تا شب بتونند به صبح برسونند
دوستم تو هم باید به من گرمی بدی
دل من سرده
نمی خواهی برایم افتاب باشی
تو اگه نباشی من میمیرم
از سرما
از تنهایی
از شب بی انتها
ببین دوستم من شبو به امید وصال تو تا صبح می رسونم
تا تو بیایی در برم
و منو گرم و شاد کنی
سلام زیباترین کلام اسمانی است
پس بر دوستم سلام
سلام نگاه دو انسان است
اگر در پس ان اتش نخوابیده باشد
و من به دوستم سلام می کنم
و با اوای بلندمی گویم
نه چیزی دارم و نه چیز کسی را می خواهم بربایم
دوستم من بوسه را دوست دارم حتی اگر بی اجازه باشد
و این محبت است اجازه نمی خواهد
می خواهد ؟
سلام
سلام به هندوانه رسیده خنک با اون دل شیرینش
سلام به طالبی با اون عطر دل انگیزش
و گرما و این دو میوه بهشتی
جان ادم را خنک می کند
اخ که که من میمیرم برای دوستم
لبش توت فرنگی است
و مرا تا فرا سوی جهان می برد
در حالی که عقلی در کار نیست
و مستی تمام است
و خدا در برم نشسته است
و من می دانم هستی ام در نیستی است
گاه میانه دو دوست سر هیچ و پوچ به هم می خورد
و این به خاطر مفاهیمی است که در ذهن دو طرف می گذرد
و اینجاست که زبان کار کرد خود را از دست می دهد
من چیزی می گویم و دوستم چیز دیگری برداشت می کند
و تا می ایی درستش کنی
طرف می گذارد و می رود
و هوا را تاریک می کند
و من متحیر می مانم دوستم چرا چنین کرد
نمی دانم گاه خستگی ادم را ازار می دهد
و شاید می خواهد کسی را بیابد که دق دلش را سر او خراب کند
و این بهانه می شود
و شاید هم از دوستش توقعی دارد
نمی دانم ادم ها چرا بی خودی خود را ازار می دهند
و دوستاشان را می رنجانند
من که دلم می گیرد و کلی هم محزون می شوم
شوقم می شکند
و باد بادکی می شوم که از دست کودکی پر می زند
و من می مانم و حسرت دوستی که مرا نمی فهمد
کاشکی دوستم مرا می دید
گل های احساس را به سادگی می شه چید
می شه بویید
می شه بوسید
می شه گل ها را تو اب بگذاری و چند روزی با طراوت بمونه
اما زمان که می گذره
گلا پژمرده می شن
روز به روز زیبایی اشان را از دست می دن
و بعدش خشک می شن
خوب گل های احساسم هم همین طور اند
می دونی ادم ها هم باید خودشون نو به نو کنند
اب تازه پای گل های احساسشون بریزند
واجازه ندن گل های دوستی اشان پژمرده بشن
ادم ها چی کار می تونند بکنند که دوستیشان کهنه نشه
بیات نشه
دوستی وقتی ترو تازه می مونه
که گل های احساس چیده نشده باشن
اونا تو زمین باشن
ریشه اشان تو زمین با هم باشه
این طوری که بشه
دیگه گلهای احساس خشک نمی شن
به موقع بهار گل می دن
به موقع تابستون میوه میدن
به موقع پاییز رنگی می شن
زمستون که شد با هم به خواب می رن
تا دو باره از نو تازه بشن
ما می تونیم مثل گل ها بشیم
چرا نه باید ریشه هامون تو زمین دوستی کاشته بشه
بعدش هم اب و نور
کار خودشون می کنند
مهربونی گل می کنه
ادم ها را به هم پیوند می ده
دلها را به هم نزدیک می کنه
اشتی را همیشگی می کنه
اما بیشتر ما ادم ها نمی تونیم این طوری باشیم
دلمان صد جا می ره
گل های احساسمون هم کاغذیه
احساسی نداره
ادم ها خیلی مصیبت دارند
بیشتر ادم ها از با هم بودن راضی نیستند
دلشون با هم نیست
ریشه ایی نیست
ابی نیست محبتی نیست
دوستی در کار نیست
هم دیگر را ازار می دیم
سلام من از شهر کاشان امدم
رفته بودم برای دیدار پدر و مادر و دیگر بستگان
پدرم خوب نیست
گفتم پدر بهتر می شوی
گفت نه بهتر نمی شوم راست می گوید
بیماری پارکینسون دارد کم کمک پدرم را از پا در می اورد
و این بشر مغرور هنوز نمی تواند از پس بسیاری از بیماری ها بر اید
نمی تواند نمی تواند
پدرم در این چند روزی که خانه خواهرم در کاشان است
به زمین هم خورده است
نمی دانم چه باید کرد دارد مثل شمع اب می شود
و ما کاری نمی توانیم بکنیم
این را بگویم پدرم در عمرش بدی نکرده است
به هیچکس
و کسی را نیارزده است
هنوز هم نمازش را می خواند
و می پرسد خدا قبول دارد
خدایا پدرم را نجات ده
از وضعی که دارد
خجالت می کشد پدرم
این که می بیند دیگران دارند کار او را می کنند
اری پدرم اسب سوار دشت های بی انتها بود
و اکنون ان اسب سوار دیروز بر زمین افتاده است
باز هم خدایا پدرم را شفا بده
بعضی ها چه دلربان
با یک نگاه دلت را می برن
نمی دونی تو نگاهش چه نوری ساطعه
صبح که اسمون بارونی بود
من اونو دیدم
موهاش بارون خیس کرده بود
دستاش هم بارونی بود
چشاش هم بارونی بود
دلش هم بارونی بود
و من اونو تو بارون بوسیدم
گرمی بوسه گرممون می کرد
بارون می بارید
من بودم و او بود
گفتم خدایا شکرت
بارون خوبی بود
شقایق ها تشنه بودن
دوستم تشنه بود
من بودم و اون بود
کبوتری هم داشت اون طرف ها پر می زد
زیر بارون و چه دیدنی بود
خدایا تو می دونی دوست من چی کار داره
من بودم اون بود
یه جاده بی انتها
نه سرش پیدا بود نه اخرش
بارون بود
اسمون دلش باز کرده بود
شقایق های دل من تشنه بودن
خدا را شکر کردم
دوستم گفت این همه شقایق تو دلت چی کار می کرد
این همه شقایق خونی
و منم گفتم منتظر بارون بودم
منتظر تو بودم
تو مگه نمی دونی دل من از تشنگی داشت می مرد
تو کجا بودی یادی از دوستت نمی کردی
ابرها که اومد
گفتم تو هم می ایی
پیدات می شه
اومدی و منو خنک کردی
بوسه هات گرم بود
اما من خنک شدم
خیلی جالبه نه گرمی خنکی
چرا نمی شه بوسه های تو گرم بود
اما دل من خنک شد می دونی چرا
شقایق ها تشنه بودن
سلام
سلام یعنی که من هستم
و تو را دوست دارم
و بهت سلام می کنم
و تو پاسخ می دهی
که من هم تو را دوست دارم
اما راستی همه سلام های این طوری اند
نه نه بعضی سلام ها از زهر مار هم بدتر اند
بعضی سلام ها از درد هم بدتر اند
سلامی که تو به رئیس بد جنست می کنی
از چه نوعی است
سلامی که من به دشمنم می کنم
سلامی که تو به دوست نامردت می کنی
سلامی که من به کسی می کنم که دوستش ندارم
و از روی ناچاری سلام می کنم
سلامی که در ان سلامتی نیست
در ان اروزی خیر خواهی نیست
ارزوی مرگ است برای کسی که دوستش نداری
من ناچارم به کسی که کارم در گیر اوست سلام کنم
و چه سخت است این سلام کردن
انگار ادم را چوب می زنند
همه ما در این وادی افتاده ایم
من سلامی را دوست دارم
که در ان نسیم محبت بوزد
من سلامی را دوست دارم
که دوستم را به اغوش ببرم
من سلام های بی هویت را دوست ندارم
و برای همین هم به من می گویند بد اخلاق
من بد اخلاقی را بهتر از ریاکاری می دانم
من سلامی را دوست دارم
که مهتابی باشد
و شب مرا نورانی کند
و دلم را به اتش عشق بسوزاند
من سلامی را دوست دارم
که علیکش از ته دل بر اید
سلام مردان خدا از این نوع است
خالی از هر نوع حسد و بد خواهی
و من سلام می کنم به دوستم که دوستش دارم
و شادی را برایم ارمغان می اورد
سلام به روی ماهت
سلام به دوستی که دوستش را از ته دل دوست دارد
و اشکارا با دوستش باده مستانه می خورد
و هراسی از منهیات ندارد
دلش را به ضیافت مهتاب می برد
و در شب تار خورشیدی می شود
که همه جای وجودش راروشن می کند
و من چنین دوستی را بهشت خود می دانم
و بهشت مگر رهایی نیست
و دوستم مرا از بدی ها و زشتی ها رها می کند
و جانم را به شربت شیرین دوستی شیرین می کند
و من دوستم را دوست دارم
که شادی را در من جاودانه کرده است
می دونی من چقدر دوستت دارم
به اندازه تموم دنیا
اگه تمام زیبایی ها دینا را بزارند یه طرف
و تو هم یه طرف دیگه باشی
بازم من تو را دوست دارم
من نمی دونم تو وجود تو چی هست
که منو این طور اسیر خودش کرده
راستی راستی من اسیر توام
تو که چیزی نیستی
همه اینو می گن
اما من نمی فهمم
دلم ربودی و بردی
و داری برای خودت عشقی می کنی
خدا را خوش نمی اد این طوری داری بازی می کنی
همه ادم های عاشق دیوونه اند
اگه دیوونه نباشند
این طوری خودشون اسیر نمی کنند
هر چی می گی با با زمین خدا به این بزرگی
تو خودت گیر دادی که چی
می گه تو نمی فهمی
منم قبول دارم ادم های این طوری یه جور دیوونه اند
راه روشن نمی بینند و تو تاریکی راه می رن
و حسی عجیب و گنگی دارند
و اسمش گذاشتن عشق
این که نوعی بیماری است
مردمو اینا ذخمی می کنند
خدایا اگر قراره من این طوری عاشق بشم
عشق منو کور کن
نمی دونم می دونی یا نه
ما دلمان می خواد تا ابد باشیم
اگه یه بیماری به سراغمون بیاد
همه چیر برایمان تیره و تار می شه
و به خدا می گیم چرا ما
مگه من چه کار کرده بودم حالا باید بمیرم
هی اه و ناله می کنیم خدایا مرا از این بیماری نجات ده
اما خدایش یه چیز یادمان می ره
و اونم اینه
بیشتر اوقات علافیم
و نمی دونیم چه کار باید بکنیم
بیشتر اوقات من یکی نمی دونم چی باید بکنم
یعنی همه این طوری اند نکنه من این طوری ام
دوستام که می بینم مثل منند
بیکار و علافند
همین طوری وراجی می کنند
روزی یه سوژه را دست می گیریم و حرف میزنیم
به خدا ما برای چی هستیم
خدا تو مگر کار دیگری نداشتی ما را انداخته ای تو این تهرون
همه اش دود
همه اش ترافیک کشنده
و مردم اخمو
و روزنامه هایی که هر روز حوادث تلخ را برای مردم می نویسند
پدری که دخترش را خفه می کنه
برای این که ابروش رفته
خدایا چرا این طوریه
من که نمی فهمم
دلم اتش می گیره
نوشته بودن دختره خودش پیشنهاد داده
که پدرش اونه خفه کنه
اخ اتش می گیرم از این ادم ها
اینا ادم نیستند
به خدا ادم نیستند
من که دارم دیوونه می شم
من که از بودنم در این دوره و زمونه راضی نیستم
داشتم می گفتم من از بودنم راضی نیستم
همین زمونی هم که هستم
بیخودی هستم
روزها را الکی سر می کنم
سر دو تا ادم کلاه می گذارم
می ام تعریف می کنم
که نمی دونی چی کار کردم
خدایا اخه چه لذتی داره این زندگی که ما داریم
اونایی که توی اون قصر ها زندگی می کنند بیان بگن چه لذتی می برند
از دستبردهاشان
تا ما هم بدونیم
فکر می کنم اونها هم علافند
تازه می شن نگهبان الاف و الوفی که به هم زده اند
خدایا بیشتر اوقات من به بی ثمری می گذره
ثمری هم اگر داشته باشه از همین نوع بلاست
چیز دیگه ایی هم هست
همه امروزه غصه می خورند چرا اینو امروز نخریدند
خوب می بینند ادم هایی که بی بهانه پول دار شدند
و دارند به ادم و عالم فخر می فروشند
بدون این که زحمتی کشیده باشند
دوستم با همه این ها من نمی دونم چی باید بکنم
هر روزم تکرار دیروز
و من مونده ام که لذت زندگی به همین علافی هایش است
خوشی هایش که مانا نیست
همین که اومد و رفت
انگار هیچی نبوده
و من حیرانم چرا دلمان می خواد هیچوت نمیریم
هیچوقت نمیریم
گاهی موقع ادم سر یه دو راهی قرار می گیره و نمی دونه چی باید بکنه
همه ما ادم ها توی چنین حال و هوایی گیر کرده ایم
گاهی دلمون می گه این کار را بکن
اما عقلمون چیز دیگه ایی می گه
و اون وقت چه دردناکه تصمیم گرفتن
ادم مثل مار به خودش می پیچه
من که دیوو نه می شم
به خدا خواب و خوراک از سرم می پره
ببین من تو این حال و هوا عاشق یکی می شم
و دو روز بعدش هم به یکی دیگه
باور کن هر دو را به اندازه تمام دنیا دوست دارم
حالا باید چی کار کنم
عقلم می گه سبک و سنگین کن
و یکی را انتخاب کن
اخه یکی نیست به این عقل مفنگی بگه
اخه برادر اگه به این سادگی که بود
خیلی خوب بود
اخه بار نیست که من اونو سبک و سنگین کنم
ترازوی اون طوری نداره عشق
عشق که میزون نداره
پایین و بالا نداره
با این حساب درد سر من تمامی نداره
ببین دوستم خیلی سخته
من می پرسم ماه قشنگره و یا افتاب
می تونی بگی
من نمی دونم چرا دلم دیوونه است
هر چی بهش می گم سرش نمی شه
نه حرف عقل راگوش می کنه
و نه حرف هیچ دوستی را
و من می مونم حیرون
حیرونی ام قشنگه
یه جور مستیه