شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

نیلوفر

خاطره 

تو یک صبح قشنگی 

تو یک طلوع زیبایی 

تو یک  تایی

تو نشانه وصلی 

 تو برایم بوسه  تمامی 

 دوستت دارم 

چون از افق  می ایی

از دیار مهربانی 

زندگی را برایم زیبا می کنی 

 امید را در دلم می رویانی 

 نیلوفرهایی که به تو سلام می کنند 

 نیلوفرهای ابی 

 دوستت دارم 

خاطره 

 صبح دل انگیزم با توست 

 تو که می ایی

 تو که در برم  هستی 

 زندگی سراسر زیباست 

 دوستت دارم 


دلم خوش نیست

خاطره 

امروز دلم گرفته 

از نامرادی 

 از بد جنسی 

 از دروغ گویی 

از  این که ساده ام 

از این که مردم را باور می کنم 

و نمی دانم زیر لبخند ها چه پوزخندی نهفته است 

چه کنم در این وادی ؟

چرا به اخلاق وفادار نیستیم 

چرا بد می کنیم 

 ریشه این بدی  کجاست 

 به او بدی نکرده ام 

 بد می کند 

نمی دانم  چه باید  بکنم 

 دلم گرفته 

می خواهم سر در چاه کنم 

و بگریم از ظلم زمانه 

خاطره دلم خوش نیست  


نامردی

خاطره 

زخمی که نا مردی ایجاد می کند 

زخم بدی است 

دردناک است 

جان ادم را می سوزاند 

وقتی که طرف پا روی  اخلاق می گذارد 

 اعتماد را بی ابرو می کند 

 دوستم چه بگویم 

خیلی خسته ام 

 باور کن  گاه دلم سر زیر از غصه است 

و مرا دیوانه می کند 

نسیم

خاطره 

نسیمی هستی که بر دل داغم می وزی 

کلامت ارامم می کند 

سخنت شیرین است و بر دلم می نشیند 

کاش بوسه هم همراهش بود 

کاش می شد نگاهت را داشته باشم 

کاش می شد دستانت را می فشردم 

کاش می شد در اغوشت راز می گفتم 

کاش می شد زندگی پاییزی نداشت 

کاش می شد بهارانم با تو پیوند می خورد 

گل می داد 

و زندگی شادی می کردیم 

تو کجا بودی  ؟

 دوستم  

دوستت دارم 

جان پناه منی 

ارام می گیرم  در اغوشت 

و زندگی می کنم با تو 

باران

باران که می اد 

دلم غصه دار می شه

 نمی دونم چرا ؟

شاید یاد پدرانم مرا غصه دار می کنه 

پدرانی در دور دست های تاریخ 

اونجا که از باران به غارها پناه می بردند 

نمی دانم هر چه هست 

باران غصه دارم می کنه 

خاطره 

غار هم برایم پناهگاهه

از زندگی که خسته می شم 

 به غارم می روم 

غار من امروز خانه ای است  از جنس فولاد و سیمان 

نه احساسی دارد و نه طراوتی

غار من امروز خانه ای است در دل یک شهر بزرگ  

 با ادمیانی که هم دیگر را نمی شناسند

گاه سر هیچ و پوچ به جان هم می افتند 

همه با هم غریبه اند

خیلی سرده 

راه می روند  و با خودشان حرف می زنند 

 خاطره اسمان در این  شهر ابی نیست 

 دل مردمان هم چون اسمانش به سیاهی می زند 

کودکی که در میان زباله ها  روزیش را می جوید 

دل هیچکسی را  به درد نمی اورد 

خاطره  شهر بی رحمی است 

 دلم می گیرد از زندگی در  این شهر 

 شهری نیست 

جنگلی  است از بتون و اهن  و قیر و دود و ادمیانی عجول و در مانده 

خاطره نام کوچه ها و خیابانها در این شهر زیباست 

نسترن و بهشت و گلستان و یاس  و...

 اما هیچ نشانی از این ها نیست 

 این ها تنها نام اند 

خاطره   همه پرندگان و مورچه ها و پروانه ها  از این شهر رفتند 

تنها موش ها ماندند 

عجیب نیست ؟

 خاطره 

 در این شهر  شادی نیست 

همسایه ها هم دیگر را نمی شناسند 

و من در غار تنهایی  خود زندگی می کنم 

خاطره تنها دوست است  که ارامم می کند 

اما این هم کیمیایی است نایاب 

 شهر من شهر خوبی نیست 

 بوسه را هم می فروشند 


پریشان

خاطره 

پریشانم 

دلم گریانه 

از بد عهدی 

از شکستن  پیمان 

ادم ها گاه می توانند خیلی  بد باشند 

 اعتماد کردم 

فریبم داد 

فریبم داد مار خوش خط و خال 

نمی دانم چه کنم  از دستش خلاصی یابم 

خاطره می خواهم گوشه ایی بنشینم 

و بگریم 

 دلم پریشانه 

بوسه

خاطره 

دلم برات تنگ شده 

می دونی  احساسم  چی می گه؟

می خواد تو را لمس کنه 

می خواد تو را ببینه 

از نزدیک 

 می گه نمی شه 

اخه چرا ؟

 ببین گل احساس  اب می خواد 

اب  زندگی 

 بوسه 

 من تو را دوست دارم 

 تو هم که منو دوست داری 

 می گی پاییز هم دوست داشتنیه 

 می گه خدا  تمام محبته 

 تو هم که محبوب منی 

 یار منی 

 دوست منی 

 خوب بیا به برم 

 خورشید باش 

 تا گرمی تو را حس کنم 

 دوستت دارم خاطره 

 دلم هوای تو را کرده 

 بیا  باور کن  منم ادمم 

 دل دارم 

 احساس دارم 

 دوستی را هم می فهمم 

 بوسه را هم درک می کنم 

و شیرینی بوسه را 

 بیا 

خوشه

خاطره 

جنس سخن من اون نیست 

جنس سخن من از نوع مهربانی است 

مهربانی را  که نمی شود دید 

 می شود ؟

مهربانی  و محبت و عشق نادیدنی است 

دیده  اگاه می خواهد 

دیده روشن 

من از بوسه که می گویم مرادم  بوسه  زمینی نیست  

مرادم  بوسه حقیقی است 

چاره  ایی نیست 

 تمثیل ما همین سخن هاست 

 چگونه می توانم  از عشق بگویم و از بوسه نگویم 

 نمی شود 

زبان دیگری  ندارم 

 عزیزم 

بوسه را باید  بر بتابیم 

 خوشه گندم  عطر دارد 

و خوشه برنج عطر برنج 

خوشه دوستی  بوسه است 

و بوسه نشانه عشق است 

 هر چند زمینی نباشد 

هر چند نخواهیم ان را لمس کنیم 

 من دوستت دارم 

 خاطره 

 دوست من بمان 

و بیا به خانه من 

 دلت را  با من کن 

و زندگی را  برایم  با شادی بیامیز 

هوای تو

خاطره دلم هوای  تو کرده 

 هوای تو 

 تویی که از من هراسانی ؟

 سخن  ازبوسه که    می شود 

 مرا رها می کنی 

 سخن از گرمی  دست  که می شود 

 مرا پاییزی می دانی 

 انگار ادم پاییزی دل ندارد ؟

 منم ادمم 

 دلی پر از احساس دارم 

 چون جوانی که بهاری می کند 

 کسی هست که زبانم را درک کند 

 بی ان که بخواهد  به موهای خاکستریم  نگاهی کند 

 منم  دلم بهاری است 

 باور کن 

 چون جوانی تازه رسته  احساسم گل می کند 

 باور کن منم می توانم شیرینی بوسه را درک کنم 

 دوستت دارم 

 خاطره 

 منم هستم 

 

خاک

من  زاده این خاکم 

 من زمینم را دوست دارم 

 و جایی  را که در ان متولد شده ام 

 من از همین خاکم  

 باغچه ام  گل خانه ام  سبزی روی سفره ام 

 از اینجا  امده است 

 من  با این خاک تنفس می کنم 

و ابی که در ان جاری است 

 و یا از کوهسار می اید 

  و بارانی که بر تنم می ریزد 

 و بوسه ایی که بر لبانم  می نشیند 

 همه همه نقش  این خاک را دارند 

و ابی که به ان  زندگی داده است 

من خاطره این خاک و ابم 

 من باغچه ام را دوست دارم 

 گل های نرگس را محمدی  را  نعنا را و کاکوتی صحرا را 

 من در  این خاک زاده شده ام 

 دوست دارم خاطره ام را 

پدرم را مادرم را  نیاکانم را  زمینم را  و باغم را 

 دوست دارم 

 ان درخت چنار پیر را 

و ان کلاغ را 

 و بهار را و زندگی را بوسه را و مهربانی را 

 دوستت دارم

سیب

سیبی که می گویند ادم را فریفت !

سیبی که خاطره مرا دارد 

 خاطره  عشق را 

خاطره من را 

 خاطره شیدا را 

خاطره خاطره را 

 سیب  عشق 

بن بست

چشم به اسمان دوخته ام 

اسمان شهر من ابری ست 

و قلبم هنوز می تپد 

و غنچه ها در انتظار بهار  روز شماری می کنند 

و باران چشم و دل غنچه ها  را به لطف می شوید 

و من در انتظار بوسه یار هنوز در بدر کوچه های  نا اشنا هستم 

 هیچ کس باورم نمی کند  که من هم بوسه را دوست دارم 

و اغوش دوست را 

و گرمی دستی که  به سویم دراز شود 

من اواره کوچه های شهرم 

 سرک می کشم 

و حتی به کوچه های بن بست سر می زنم 

چه می دانی و چه می دانم 

 در ان خانه بن بست 

 شاید دلی در انتظارم  باشد 

 یاس های خندان پرچین خانه مرا می خوانند 

 اری 

شاید اشنایی بیابم 

 شاید کسی مرا هم دوست داشته باشد

چه می دانی 

خاطره  شاید تو در ان خانه باشی

خاطره دوستت دارم 

 حتی اگر دلم راهی نیابد 

چای تازه دم

خاطره 

 هوا سرده 

درختان خوابند 

کلبه من گرمه 

 دلم به یاد  تو شاده 

چای تازه دمه

منم پشت پنجره  عشق تو را می پایم 

نگاهم به جاده برفی است 

 تو می ایی 

تو می ایی 

 در انتظارت هستم 

چای تازه دمه

 دو استکان کمر باریک

یه قوری کوچک 

 در انتظار توم 

دلم بی قرار توست 

بیا برایت چای تازه دم دارم 

 و بوسه ناب 

 امده از دلی بی تاب 

 بیا 

 اغوش سردم را گرم کن 

چای تازه دمه 

 به رنگ عشق 

مردم چه کاره اند 

بیا 

کلبه من به اندازه تو جا دارد 

بیا 

 دوستت دارم 

برف می اید 

 جاده سپید است 

 بیایی  اثری نمی ماند 

 کسی چه می داند 

 در خانه منی !

بیا  مرا شادمان کن 

خاطره منی 

 دوستت دارم

شاید

شاید 

شاید خاطره  امدم 

امدم و ورق زدم خاطره را 

کاویدم   نگاهت را 

حس کردم گرمی  دستانت را 

 انگشتانم را میان موهایت گم کردم 

شاید امدم 

تو بخوایی  می ایم 

هر چه می خواهند بگویند 

 دوستت دارم 

در وادی دوستی مهربانی همه کاره است 

شاید امدم 

خاطره 

 با کوله باری از بوسه های مانده 

مانده در غربت وصال 

خاطره 

شاید امدم 

 نیمه شبی 

 یا با  سپیده 

یا یک روز افتابی و شایدم بارانی 

چتر ندارم 

باران را دوست دارم

اگر امدم زیر چترت می مانم 

 خاطره 

 شاید امدم 

اگر تو بخواهی 

بادا باد 

ادرست را  می دانم 

کافی است دعوتم کنی 

بوسه

یه روز خوبم 
به روز بد 
یه روز خوشم 
یه روز نا خوش 
یه روز لبخند می زنم 
یه روز گریونم 
می گن زندگی همینه 
گاه شیرینه 
گاه تلخه 
گاه زهر ماری است 
و گاه هر دوه 
شیرین و تلخ قاطی ند 
نه افتابه و نه سایه ست 
منم سرگردونم 
می گم بوسه 
می گه وقتش نیست 
می گم قهر بشیم 
می گه بی معرفت 
نمی دونم خاطره 
ابرهای سرگردون تو دلم غوغا می کنند 
اره نا خوشم 
الکی خوشم 
بی خیال 
زندگی همینه

نیایی

زندگیم را دوس دارم 

بی تو ! نه ؟

زندگیم را دوس دارم 

چون تو را دوس دارم 

هستی ام به هستی توست 

خاطره  

اگر نیایی  

می میرم 

نیلوفرهای دلم با تو زنده اند 

 گرمی وجود تو نباشد 

نیلوفرهایم باز نمی شوند 

 به افتاب سلام نمی کنند 

خاطره تو نیایی 

من می میرم  برای همیشه 


بارانی

در این سو قلبی می تپد 

به یاد تو 

با یاد خاطره 

دلم بارانی است 

زندگی روی نیستی اش را به من نشان می دهد 

و چه بی رحم می خواهد خنده را روی گونه هایم مات کند 

خاطره سوز سرما ریشه هایم را می سوزاند 

خورشید  رفته است 

و من  تنها  ایستاده ام 

جانم یخ  بسته 

گرمی دستی نیست 

بوسه ایی که  مرا  به زندگی وادارد 

خاطره دلم شکسته 

تنهایم 

 دوستم 

سبزه ایی دارم 

و چند گلدون شمعدانی 

این ها تمام دارایی من است 

 دوستت دارم خاطره 

بیا

خاطره 

سبزه به من سلام می کند 

با چه گشاده رویی 

گل به من لبخند می زند 

با چه گرمی دوست داشتنی 

اب به من ارامش می دهد 

با چه لطافتی 

و نسیم مرا می نوازد 

همراه با رایحه بهار 

تو کجایی ؟

خاطره دلم پر تب و تابه 

مثل گنجشکی که اسیر دسته  

کجایی ؟

 دلم بهاری است 

بیا   و با بوسه ایی مرا به اغوش بر 

 دوستت دارم 

کجایی ؟ کجایی؟

زمستان

خاطره 

مگر نگفتی درخت بی بر و گل  بهاری است خاموش در زمستان ؟

مگر نگفتی پاییز رفتنی است 

مگر نگفتی من بهارت هستم 

مگر نگفتی  دوستت دارم 

جز این چیزی نمی خواهم 

باور کن 

نه  تو دوست منی 

و من دوستت دارم 

و ازاری از تو به من نمی رسد 

و من صبحم را با کلام تو می اغازم 

 با نگاه به چشمان زیبایت 

که مرا در خود دارد 

من دوستت دارم 

باور کن 

با من بمان  با من بمان  تا  خاطره همیشه زنده بماند 

تا خاطره همیشه برایم خاطره بماند 

 دوستت دارم 

بهاری که پاییز را باور ندارد 


جرم

جرمم اری عاشقی است 

خاطره 

جرمم این است که تو را می بینم 

جرمم این است که تو را می جویم 

 دوستت دارم 

خاطره 

خاطره وقتی از کوچه خاطره عبور می کنم 

وقتی گل های یاس  روی پرچین خانه ات به من نگاه می کنند 

من تو را می بینم 

لابلای اون گل های یاس 

چشمانت می درخشد 

جرمم این است که تو را میان اون گل ها می بینم 

تو را می بینم 

اوای مهربانی ات مرا می خواند 

در چه کسی را بزنم 

تو اشنای قدیمی منی 

 روزی دفتر بغل  تو را در کوچه  خاطره  دیدم 

با گل نرگسی   که به من دادی 

یادت هست خاطره 

 تو را   به اغوش بردم 

هنوز اون عطر دل انگیز نگاهت 

 و گرمی دستانت را حس می کنم 

هنوز تو را حس می کنم 

تر و تازه خاطره 

خاطره جرمم این است که تو را دوست دارم 

در پاییز زندگی 

گناه من چیست ؟

دوستی ؟

 دوستی که در هیچ مرام و ایینی جرم نیست 

پس چرا من مجرمم 

به کدامین گناه ؟

خدا می داند 

تنها جرم من دوستی است 

دوستت دارم 

بگذار بگویند دیوانه است 

دوستت دارم 

خاطره که در دلم روانی