گلم اینم جواب تو گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده مستانه زدند آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چو ن ندیدند حقیقت ره افسانه زدند و اما عزیز ادرسی بده که باهات بتونم حرف بزنم ؟! | ||
| ||
| ||
| ||
| ||
برای من و خاطره | ||
| ||
| ||
| ||
| ||
به داستان من و تو بی شباهت نیست گلم ! شتر بی دم و سر و اشکم که دید این حکایت بشنو از صاحب بیان در طریق و عادت قزوینیان بر تن و دست و کتف ها بی گزند از سر سوزن کبودی ها زنند سوی دلاکی بشد قزوینی ای که کبودم زن ، بکن شیرینی ای گفت : چه صورت زنم ای پهلوان ؟ گفت : برزن صورت شیر ژیان طالعم شیر است و نقش شیر زن جهد کن رنگ کبودی سیر زن گفت : بر چه موضعت صورت زنم ؟ گفت بر شانه زن آن رقم صنم تا شود پشتم قوی در رزم و بزم با چنین شیر ژیان در عزم و حزم چون که او سوزن فرو بردن گرفت درد آن بر شانگه مسکن گرفت پهلوان در ناله آمد کای سنی مرمراکشتی ،چه صورت میزنی ؟ گفت : آخر شیر فرمودی مرا گفت : از چه اندام کردی ابتدا ؟ گفت : از دمگاه آغازیده ام گفت : دم بگذار، ای دو دیده ام از دم و دمگاه شیرم دم گرفت دمگه او دمگهم ، محکم گرفت شیر بی دم باش ، گو ای شیر ساز که دلم سستی گرفت از زخم گاز جانب دیگر گرفت آن شخص ،زخم بی محابا ، بی مواسا ، بی ز رحم بانگ زد او کاین چه اندامست ازو گفت : این گوش است ای مرد نکو گفت : تا گوشش نباشد ای حکیم گوش را بگذار و کوته کن گلیم جانب دیگر خلش آغاز کرد باز قزوینی فغان را ساز کرد کاین سوم جانب چه اندام است نیز گفت : اینست اشکم شیر ،ای عزیز گفت : تا اشکم نباشد شیر را چه شکم باید نگار سیر را ؟ خیره شد دلاک و بس حیران بماند تا بدیر انگشت در دندان بماند بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد گفت : در عالم کسی را این فتاد؟ شیر بی دم و سر و اشکم که دید ؟ این چنین شیری خدا خود نافرید |