نور کم رنگی روی هره ساختمان است

نور کم رنگی روی هره ساختمان است

و نوید غروب است و شبی دیگر

و من قمری را می بینم

که دارد با نوکش پرهایش را تمیز می کند

نگاهم را به ان سو تر می دوزم

دو قمری دیگر نیز همین کار را می کنند

و من با تعجب هر سه قمری را به تماشا می نشینم

و چه زیباست این پاکیزه گی

و من خسته از کار امده ام

با تیغ هایی که از ادم های بد جنس خورده ام

و از نامردی هایی که دیده ام

و حالم به هم می خورد از این ادم های خبیث

به خدا نمی دانم به کجا بیاید بروم

یک بار از مرد خدایی حرف زدم

امروز دیدم ان مرد هم مرد خدا نیست

چه مرد خدایی  

به نوعی فریب خوردم

نه او مرد خدا نبود

نانی او را بنده خود کرده است

و ترس جانش را برده است

و انسان های ترسو اساس بدبختی بشریت اند

یا جاهل اند و یا از ترس تمکین می کنند

عشق را وارونه تفسیر می کنند

و می گویند تا بوده چنین بوده است

اری چنین بوده است

اماخدا را چه باید کرد

حقیقت را چه گونه باید سر برید

درد همین است

و من شراب را دوست دارم

و عشق ممنوع را

ذات من این است

من فرزند ادمم

جز این است

حسین تنهاست

این فریاد زمانه است

تا بوده چنین بوده است

و من ازهمین در رنجم

چرا باید تا بوده چنین باشد

و من ان مرد خدا را ناتوان دیدم

دیدم مرد خدا نیست

هر چند در پیشانی اش جای مهر نشان است

عبادت خدا

چه خدایی

خدای او نان و پنیر است

خدای او بوسه ممنوع است

خدای او دریافتی سر ماه است

خدای او خانه اوست

خدای او غرور اوست

خدای او در همین نزدیکی است

من هم عشق ممنوعه را دوست دارم

ذات من این است

کاشکی خدا مرا به خودم رها نمی کرد

این اروزی من است

کاشکی قمری دل من  پرواز کردن را می اموخت

و شادی را برایم به ارمغان می اورد

شادی حقیقی را

من هم شادی را دوست دارم