گاه میانه دو دوست سر هیچ و پوچ به هم می خورد
و این به خاطر مفاهیمی است که در ذهن دو طرف می گذرد
و اینجاست که زبان کار کرد خود را از دست می دهد
من چیزی می گویم و دوستم چیز دیگری برداشت می کند
و تا می ایی درستش کنی
طرف می گذارد و می رود
و هوا را تاریک می کند
و من متحیر می مانم دوستم چرا چنین کرد
نمی دانم گاه خستگی ادم را ازار می دهد
و شاید می خواهد کسی را بیابد که دق دلش را سر او خراب کند
و این بهانه می شود
و شاید هم از دوستش توقعی دارد
نمی دانم ادم ها چرا بی خودی خود را ازار می دهند
و دوستاشان را می رنجانند
من که دلم می گیرد و کلی هم محزون می شوم
شوقم می شکند
و باد بادکی می شوم که از دست کودکی پر می زند
و من می مانم و حسرت دوستی که مرا نمی فهمد
کاشکی دوستم مرا می دید