حرفی برای گفتن ندارم

حرفی برای گفتن ندارم

دلم بی قرار است

دوستم مرا تنها رها کرده است

و من تنهایم

رویا هایم مرده اند

ارزوی  زیادی ندارم

مهتاب از مهربانی می گوید

اما مهری در کار نیست

مرا گمگشته خود کرد

و دلم را ربود

و شادی را در جانم خشکاند

و من مانده ام در کویر بی داد

خدا می داند تمنایی در دلم نیست

می دانم که تا نیستی راهی نمانده است

و در بودنم هم شک دارم

چه بودنی

بودنی که در ان زندگی  عرضی ندارد

و من در روز مرگی دست و پا  می زنم

چه کنم دوستم

تو در اسمان دوستت مهتابی باش