سلام

سلام به باران که نمی اید

و شقایق ها  که می میرند

و از باران خبری نیست

و سلام به دوستم که مرا جادو گر می خواند

و افکارم را مسموم

و خدا می داند من باران را دوست دارم

و شادی را

و گل های نیلوفر را

و باران بهاری و رعد و برق را

و رنگین کمان را

و دشت ها تشنه اند

و اسمان همه را فراموش کرده است

خدایا همه سبزه ها تشنه اند

و باد های مسموم اسمان را سیاه کرده است

و من دلم لک زده است برای باران بهاری

دوستم مرا مسموم می خواند

حق دارد

بارانی در کار نیست

دلم ترک برداشته است

ابی نیست

دلم را پاکیزه کند

و زنگار افکار مسموم را بشوید

و غم را فراری دهد

و نومیدی را در پای شادی قربانی کند

و دلم را مهتابی کند