خدایا طوفان بلا در گرفته است

خدایا طوفان بلا در گرفته است

درخت زندگیم در خطر افتادن است

مرا به نا مهربانی متهم می کنند

اما خودشان مهربان نیستند

می خواهند با غرور بی جا هر ان چه را ساخته ام ویران کنند

و فریادم به جایی نمی رسد

مادرم و پدرم را هم فریب داده اند

خدایا از انها فرار می کنم

مرا می یابند

و با بی رحمی طناب را بر گردنم می اویزند

و نام این اعدام را هم محبت می نامند

می گویم بهار است

و هوا بارانی است

چهلچله ها می خوانند

دست بردار نیستند

می خواهند زندگیم را زمستانی کنند

به که بگویم دردم را

به که بگویم نامردی را

من هم شادی را دوست دارم

من هم اوای مهربانی را می فهمم

من هم نیلوفر را دوست دارم

من هم واله زیبایی هستم

و به افتاب  و مهتاب سلام می کنم

و به اب جاری قنات

و به اواز قناری

من هم بوسه را دوست دارم

و عاشقی را

اما مگر می گذارند

نا جنس هایی که دشمن شادی منند

خدایا به تو شکایت می برم