دسته ایی پرنده مهاجر در اسمان پرواز می کردند

دسته ایی پرنده مهاجر در اسمان پرواز می کردند

 و راه  را در میانه اسمان نیلی می کاویدند

دو قمری هم در لبه پنچره مهربانی خانه ام

عشق بازی می کردند 

و گربه ایی کنار باغچه ام  لمیده بود

و با چشمان ملوسش مرا می پایید

و من در تنهایی خود تنهایی می کردم

 و دلم نه شاد است و نه غمگین

میانه این دو سیر می کنم

حالتی گس مانند

و من میوه های گس را دوست دارم

و ادم های گس را

 و دوستم که گس است

و من فراموشی را دوست دارم

دوست دارم بدی ها را فراموش کنم

خانه دل من از اتش خالی است

ان قدر بارانی شد دلم

که اتشی نماند

دوستم من به مانند ان پرنده مهاجر دلم را به پرواز در اورده ام

تا در رویای سرزمین اشنا فرود اید