به داستان من و تو بی شباهت نیست گلم !
شتر بی دم و سر و اشکم که دید
این حکایت بشنو از صاحب بیان در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتف ها بی گزند از سر سوزن کبودی ها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینی ای که کبودم زن ، بکن شیرینی ای
گفت : چه صورت زنم ای پهلوان ؟ گفت : برزن صورت شیر ژیان
طالعم شیر است و نقش شیر زن جهد کن رنگ کبودی سیر زن
گفت : بر چه موضعت صورت زنم ؟ گفت بر شانه زن آن رقم صنم
تا شود پشتم قوی در رزم و بزم با چنین شیر ژیان در عزم و حزم
چون که او سوزن فرو بردن گرفت درد آن بر شانگه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی مرمراکشتی ،چه صورت میزنی ؟
گفت : آخر شیر فرمودی مرا گفت : از چه اندام کردی ابتدا ؟
گفت : از دمگاه آغازیده ام گفت : دم بگذار، ای دو دیده ام
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت دمگه او دمگهم ، محکم گرفت
شیر بی دم باش ، گو ای شیر ساز که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص ،زخم بی محابا ، بی مواسا ، بی ز رحم
بانگ زد او کاین چه اندامست ازو گفت : این گوش است ای مرد نکو
گفت : تا گوشش نباشد ای حکیم گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد باز قزوینی فغان را ساز کرد
کاین سوم جانب چه اندام است نیز گفت : اینست اشکم شیر ،ای عزیز
گفت : تا اشکم نباشد شیر را چه شکم باید نگار سیر را ؟
خیره شد دلاک و بس حیران بماند تا بدیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد گفت : در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بی دم و سر و اشکم که دید ؟ این چنین شیری خدا خود نافرید