من با نوروز میانه خوشی ندارم

من با نوروز میانه خوشی ندارم

نمی دانم چرا نوروز برای من رنگ و بویی ندارد

هیچ دل خوشی در ان برایم نیست

نه تنها دل خوشی ندارم

از امدن بهار هم خوشم نمی اید

از بهار هم شکوفه های سیب و به و گیلاس و البالو را دوست دارم

گل ها را دوست دارم

سبزه را دوست دارم

باران را دوست دارم

ابر و باد  را دوست دارم   

اما این ها چه ربطی به نوروز  دارد

و من از ادمیان  در عجبم گذران عمر خود را چشن می گیرند

کدام روز من نوروز می شود

نوروزی در کار نیست

خانه تکانی خوب است

اراستگی خوب است

اما خانه دلمان را هم می تکانیم

حسد و حرص و از و بدی را هم دور می ریزیم

نه نه در جان من  هیچ نوروزی در کار نیست

دوستی را که با سکه بهار ازادی داد و ستد می کنند

عشق را با بهار ازادی می سنجند

و من در خانه خودم تنهایم

و از نوروز خوشم نمی اید

بیچاره ماهیان قرمز