افتاب می تابد هر روز از مشرق
و شب می اید هرشب ازمغرب
و من تا می ایم به روز عادت کنم
شب از راه می رسد
و تا میایم به شب عادت کنم
روز از راه می رسد
و من در این دم و باز دم گرفتارم
شادی من با غم امیخته است
تا شادی به خانه ام می اید
غم از راه می رسد
و تا غم می اید شادی درمی زند
و من نمی دانم به چه سازی برقصم
هر چه می کاوم
هیچ نمی یابم
تمام عمر دربدر دوستم
افتاب که می اید
هزاران گل سر بر می اورند
و شب که می اید هزاران گل می خسبند
من از زمین روییده ام
من زمینی هستم
من از اسمان خبری ندارم
مرا به وعده به قربانگاه نبرید
من به افتاب و باران زنده ام
و شب برایم راز است
رازی که از ان سر در نمی اورم
دوستم تنهایی مرا می ازارد
و گاه تنهایی را دوست دارم
دوستم دلیل شیدایی ام را نمی دانم
عاشق شدنم را هم نمی دانم
خدایا مرا افریدی
و دلم را لبریز از عشق کردی
اما نگفتی من با این دل هرزه چه کنم
راه و بی راه مرا می ازارد
دلم را خون می کند
نه شبی دارم و نه روزی
نه افتابی و نه مهتابی