امروز در غار تنهایی خود حال می کردم

امروز در غار تنهایی خود حال می کردم

نمی دانید تنهایی چه حالی دارد

گاه چشمانم را می بستم

و با خود می گفتم خیال کن  که نیستی

و من برای دقایقی کوتاه و شاید چند ثانیه به حال خودم می رفتم

و در این حال در شعف خوبی بودم

ارامشی جانم را فرا می گرفت

شبیه ارامش ابدی

می گفتم با خود مرگ هم همین است

پس این همه ترس از مرگ برای چیست

نیستی که بهتر از هستی است

نه عاشقی رفته است

نه دوستی ترکت کرده است

و نه مادری شیرش را حلال نکرده است

و نه پدری عاقت کرده است

و نه معلمی به شلاقت بسته است

و نه دادگاهی به زندانت افکنده است

و هزاران نه دیگر

انگار همه طلبکاراند

شیطان طلبکار است

برای این که تو را بفریبد

جهنم چشمک می زند

ادم های بد تو را ازار می دهند

بدون ان که به انها ازاری داده باشی

نمی دانم ادم وعالم برایت دندان تیز کرده اند

تا تو خطایی کنی

تا تو کسی را دوست بداری

تا تو عشق بورزی

و همین  است که تنهایی را دوست دارم

تاریکی را

دوری را

دوستی که نیست

تنهایی گوهر گران قیمتی است

که قدر ندارد

و من در غار تنهایی خود به ابدیت  سفر می کنم

و چونان پرنده ایی سبک بال تا دل اسمان نیلی پرواز می کنم

دوستم تنهایی هم عالمی دارد