خدایا دل م گرفته هواش ابریه بارونی در کار نیست کاش می ش بارونی شد و دل را خالی کرد اینم دریغ شده زمانه خوبی نیست حوادث پی در پی می ان و من چاره ایی ندارم خدایا با که بگویم راز های خفته دردناکم را رازهایی که مرا از درون متلاشی می کنند و چون دشت بی اب ترک می خورند و سینه ام را می سوزانند خدایا به که گویم زندگیم گرفتار بندهای زیادی ست بندهایی که مرا از رفتن باز می دارد و نگاهم را محزون می کند شیدا هم برای خودش رفته ست و دوستش را رها کرده بی خیال دوست |