می گفت دوستت دارم

می گفت دوستت دارم
دوستت دارم رنگین کمان هایت را
گذشت و قولش را از یاد برد
رفت
باد بادکی بیش نبود
به همون سبکی
 و رفت در دل اسمون نا پدید شد
و من ماندم  با حسرتی دیگر
حسرتی که دوستی بهانه ست چه داری
 از داشته هایت بگو
چیزی ندارم
همین کلماته
گفت
نانی درشون نیست
و گفت بی خیال
برو خود را باش
برو خود را باش