روزهایم به تلخی و گاه در بی مزه گی تمام می گذرد

روزهایم به  تلخی و گاه در بی مزه گی تمام می گذرد 

و شب هایم در رویاهایی که فردایش تعبیری ندارد 

امیدها و ارزوهایی که همه به باد رفته است 

سبزه ایی که نیامده مرده است 

جهانی غم روی دلم سنگینی می کند 

می شکنم 

چاره ایی ندارم 

در حیرتم چه بازی بدی 

چه سرانجام شومی 

چه می توانم بکنم 

امید و ارزو و اینده و عشق 

به کدام دل خوش کنم 

وقتی گلی در کار نیست