دلم گرفته است

دلم گرفته است

نمی دانید به قدری گرفته است

که بارانی هم ندارد

اشکم خشک شده است

کویر دلم سبزه ایی ندارد

کاش ماری از ان کویر گذر می کرد

و با زهری کشنده  مرا از بودن راحتم می کرد

نمی دانید چه زجری دارد این زندگی

همه اش کار های نافرجام

همه اش بد جنسی

برای چی

نمی دانم

دلم به اب نبات چوبی خوش نیست

دلم با یک بستنی ارام نمی گیرد

لباسی به تن کرده ایم

 باورمان امده است که ادمیم

اما نه من ادم نیستم

سر کوچه رفتم

تا ادمی بیابم برای دوستی

مگر کسی باور می کند

دوستی برای چی

گنچشک ها بی ریا با هم دوست می شوند

بی منت

با هم پرواز می کنند

با هم خانه می سازند

با هم شادی می کنند

با هم می رقصند

و با هم در اسمان نیلی عشق بازی می کنند

اما من چی

چه کسی در کویر تنهایی من حاضر می شود

چه کسی باور می کند

من هم دوستی را دوست دارم

دوستم خانه من بی ریاست

ناروایی در کارم نیست

ساده ام

به قدری ساده

که قورباغه ها  هم حرفم را باور می کنند

کوچک که بودم در کنار برکه باغمان با قورباغه ها حرف می زدم

قور قور که می کردم

قورباغه ها هم غوغا می کردن

و می فهیدند دوستی در کنار برکه است

و چه صفایی داشت حرف زدن با قورباغه ها

دم دمای غروب افتاب قورباغه ها اواز می خواندند

و می رقصیدند در برکه مهربانی

و من شادی می کردم در عالم کودکی خود

اما اکنون تنهایم

و دوستی ندارم از قورباغه هم خبری نیست

و در کویر تنهایی خود سر گردانم

و روز شماری می کنم تا ماری مرا از زندگی راحت کند

و مرا به عالم نیستی ببرد

که زندگی واقعی انجاست