دنیای قشنگ

دنیای قشنگ

دنیای قشنگی است

و من هستی خود را می فهمم

می فهمم که هستم

 و در هستی غوطه ورم

گاه خود را فراتر از هستی می دانم

چیزی بالاتر از هستی موجود

 و بیشتر سرگشته و حیرانم

و از بودن خود هیچ سر در نمی ارم

زیبایی را می فهمم

گل سرخ را می شناسم

و با عطرش حال  می کنم

و از جماعت قصاب متنفرم

دلم می خواست در شهر ما قصابی نبود

همه سبزی فروش بودند

و میوه های ترد  را مردم می خریدند

و به هم مهربانی تعارف می کردند

هستی ام را نمی فهمم

چرایی ام را نمی دانم

بودنم را درک نمی کنم

اما زیبایی مهتاب را می فهمم

و گرمی خورشید را

و لطافت اب را

 و مهربانی را

دوستی را