داستان غریبی است زندگی
از روزی که به دنیا می ایم
میلیارد ها میلیاردها
دشمن دارم
عجب داستانی ست داستان غم انگیز زندگی
مرگ را بر ان حک کرده اند
و تولد سال مرگ ماست
سبز می شوم
قد می کشم
می بالم می رویم
طنازی می کنم
دلنوازی می کنم
زمین و اسمان را برای خود می دانم
سر پر شوری دارم
زیبایی را می ستایم
خوبی می کنم و بدی هم می کنم
همه را با هم دارم
بادها می وزد
خورشید دور و نزدیک می شود
بهار و تابستان و پاییز و زمستان را به ارمغان می اورد
و من با میلیاردها دشمن می ستیزم
می جنگم
می جنگم برای زندگی
می خواهم بمانم
می خواهم با ابدیت پیوند بخورم
می خواهم جاودانه بمانم
می خواهم نمیرم
نه سلول هایم خسته اند
تاب درگیری ندارند
فرسوده اند
دشمنان پیروز می شوند
و زندگی تسلیم مرگ می شود