شیرین شیرین بود
خورشیدی گرم و اتشین
دلم را روشن کرد
خدا دلش را روشن کند
مدتها افسرده بودم
گرد و غبار سال ها را با خود برد
مرا سبک بال کرد از سنگینی بارهای بی خودی
بارهایی که جان را می فرساید
و دل ادمی را پر خون می کند
و من برای ساعتی هم شده راحت بودم از دشنه هایی که بر جانم نشسته است
کاش ادمیان می دانستند مهربانی چه اکسیری است
عصاره تمامی خوبی ها
و عطر فروش ها چه کالای مهربانی را می فروشند
رایحه محبت و دوستی
و من مهربانی را دوست دارم
و جانم برای مهربانی و دوستی در می اید