جمعه است و من حالی ندارم
به خیابان می روم
دختران دلربایی می کنند
و زنان در رویای زندگی پرواز
و پسران بخت ازمایی
و مردان در ارزوی فتح قله های ثروت و مکنت و زیبایی
و عشق کارزار بی داد است
مردی میان سال میوه ها را به خانه می برد
و زن جوان و همسرش قنادی را در می نوردند
و کیسه ایی رنگارنگ از شکلات ها دست پسرک خود نمایی می کند
دختری جوان با عصمتی باور نکردنی ایستاده است
به انتظار کسی که نمی دانم کیست
و زندگی زیباست اگر زنی گرسنه بتواند میوه دلخواهش را خریداری کند
و ان زن میوه های لک زده را برای بچه هایش می خواست
و میوه فروش ان را هم دریغ کرد
پولش را می خواست
و من نمی دانم این چه عدالتی است
گربه بیچاره را کشته بودند
و خیابان با خونش اغشته بود
و من تنها کاری که کردم رویش نرفتم
زندگی زیباست !