خسته شدم از این شنبه و یکشنبه
خسته شدم از این شب و روز
خسته شدم از این شام و نهار
خسته شدم از این سلام های الکی
خسته شدم از بیماری
خسته شدم از خنده های بی معنی
از این که پله پله به سمت مرگ می روم
و زندگی نامیده ام
من مسافر مقصد نا معلومم
و چه بی خیال در زندگی غرق ام
لذتش پایا نیست
غمش جانکاه است
و زاد روزم با مرگ عجین است
می خواهم ارامش داشته باشم
جایی که بنایش سست است
خانه اش ویران است
طوفانی دهشتناک می وزد
و من ارامش می خواهم
و بهشتی را می جویم که نیست