مهربانی را در وجودم کشته ام

مهربانی را در وجودم کشته ام

مهربانی نیست

د اگر بود که این همه نامردی نبود

دلم می خواست همه مهربان بودیم

همه به  هم مهربانی می کردیم  

اما وقتی گوشت برادرم را می خورم

وقتی نانش را می ربایم

وقتی جانش را می ستانم

وقتی چشمان زیبایش را برای لذت خود در خاک  می کنم

از کدام مهربانی حرف می زنم

دنیای بدی  داریم

دنیایی که همه چز ان لذت خواهی یک طرفه است

شهرمان  را ببنیم

همه چیز حکایت از بدی می کند

از چه می گویی

مهربانی را  که در قصابی عرضه نمی کنند

من که مهربانی را نمی بینم

فرزند پدر را رها کرده است

و مادر فرزند  را

و عجیب است که از مهر مادری می گوییم

و از مهر پدری

همه فرار می کنند چون پدرشان  بیمار است

و لابد در مرگش چه لابه ها خواهند کرد

و در دل خواهند خندید

به مرادمان رسیدیم

وای چه دنیای بدی

و مهربانی از اول  هم نبوده است

که اگر بود یوسف در ته چاه نبود